!من كه آبي نبودم




Saturday, February 18, 2006

پنجاه و دومین یادداشت



هنوز هم خواب مي‌بينم!
… تكه كاغذي در دست، در كوچه‌هايم مي‌دوم. تو را مي‌بينم. ايستاده بر گذرگاهي، خنده‌اي بر لب. هنوز هماني. … بي‌‌اعتنا مي‌گذري.
من باز مي‌دوم. بر كنار پنجره‌اي، نگاهي و … هماني.
در سايه‌سار درختي يا حتي گلي! ايستاده‌اي و مغازله‌اي. هماني. باز مي‌دوم.
مي‌دوم و مي‌گريزم. سايه مي‌شوي. همان سايه مي‌شوي كه بودي، دور مي‌شوي، دور دور …
مي‌ايستم! آنقدر دويده‌ام كه ديگر در جايي آرام بگيرم كه هيچ نباشد. باز جنگلي و سايه‌اي و آرامشي. مي‌نشينم. آرام مي‌گيرم. انگار كه تو نيستي. به دستهايم مي‌نگرم. هنوز تكه كاغذم را دارم. مي‌گشايم. همان ياد و خاطره‌، همان خواب، همان نوشته‌اي. هماني.



12-03-1380




(1) comments

.......................................................................................................................................................

Wednesday, September 14, 2005

هشتمین شعر



بگو چه چاره كنم
صداي بغض تو مي‌آيد از كرانه دور
طنين هق هق من ميرود به همره باد
نه در كلام تو يك واژه بليغ و سرود
نه در روايت من يك نشان ز گفته شاد
بگو چه چاره كنم
كه من ز چنگ جدايي نمي‌شوم آزاد
بگو چه چاره كنم

تو در سراي غمت خفته‌اي به شهر غريب
منم به خانه خود در حصار تنهايي
نه در كوير خيالم اميد ديدن تو
نه در خزان تنم قدرت شكيبايي

تو اي ملامت محض
چگونه پر بكشم كه در ميان ما كوه‌ها و صحراهاست
بيا زود بر احوال خويش گريه كنيم
كه فاصله ما به قدر درياهاست
بگو چه چاره كنيم
تو را به خدا بگو چه چاره كنيم

در آخرين پيغام به لحظه بدرود
زپيك نسيم بشنو هاي هاي غربت من
خدا كند به ديدار يكديگر برسيم
و اگر به من نرسيدي بيا بر سر تربت من
بگو چه چاره كنيم ...



شاعر - ناشناس‌




(2) comments

.......................................................................................................................................................

Tuesday, September 13, 2005

آغازی بر یک پایان



... تو هنوز می گویی : برای آغاز هرگز دیر نیست و من به تو می گویم که خستگان و در راه ماندگان از تمامی آغازها بیزارند.
تو هنوز پای می فشاری که : بنویس برای همه آنان که حرفی در دل و بغضی در گلو دارند و توانایی نوشتنشان نیست و من به تو می گویم، پس با این واژه های غیریب مانده ام چه کنم.
تو هنوز می خواهی پوشالی کلبه ام را برافرازم بی واهمه از باد و من به تو می گویم این دوباره ساختن را سادگی باید و حماقتی که مرا از هر دو خالی خواهی یافت.
تو هنوز اصرار می کنی که صبوری و تحمل را از مرگ بیاموزم که همیشه در انتظار است و ... من می گویم : مرا با بدعهدان کاری نیست!
می گویی : سفره ات، خانه ات، آن همه مهر و محبت، همه چیزهایی که از آنها و برای آنها سرودی... پاسخ فصلها را چه می دهی؟
می گویم : سفره بی برکت و خانه خالی و مهر و محبت بی پاسخم و همه و همه داشته هایم را به تو ارزانی می کنم! به چه بهایی می خری؟
...
می گویی بنویس!
بنویس که این آخرین چراغ بازمانده خانه ات برای روشن ماندن دل به تو بسته است.
بنویس که این شمع روشن نازک تن شبهای تار، به مدد تو گوهری خواهد شد شب شکن و زمستان سوز.
بنویس که این آخرین شاخه باریک نجات توست در این دریای توفانی که گر به آن نیاویزی، این طوفان بنیان کن هر چه داری خواهد برد.
بنویس که این تنها دستان باقیست که به سوی تو دراز است.
بنویس!
بنویس...!

و من پاسخی ندارم که بگویم. پس می نویسم.



19-07-1379



ازدواج، تولدی دوباره است!



(1) comments

.......................................................................................................................................................

Sunday, January 09, 2005

فصل سوم : من که آبی نبودم!




مقدمه‌اي براي فصل سوم



...شايد كه ما نيز عروسكهاي كوكي يك تقدير بوده ايم. نميدانم!

نادر ابراهيم - «بار ديگر شهري كه دوست مي داشتم»‌



دو فصل به پايان رسيد. براي من عمري به پايان رسيد.
خاطرات گاهي، بدترين يادگاراني هستند كه از عمر درگذشته باقي ميمانند و من از اين يادگاران بسيار دارم.
در آستانه سومين فصل داستانيم. فصلي تازه براي من. براي مني كه هرگز آبي نبودم!
فصل سوم مجموعه دست نوشته هاي پراكنده ايست كه به دوران جديد زندگي ام تعلق دارد. اين مجموعه هرگز جمع آوري نشد. گاه يادداشتي از آن را در زير خروارها كتاب و دفتر و مجله مي يابم و در گوشه اي نگهداري مي كنم. به همين علت اين قسمت توالي تاريخي شايد نداشته باشد.
به عبارت بهتر، اين فصل نوشته هايي پراكنده از فصلي پراكنده است.



(0) comments

.......................................................................................................................................................

Sunday, October 17, 2004

هفتمين‌ شعر



بغض‌ شعرم‌ را شكست‌ آواز تو
بي‌ بي‌ دل‌ كشته‌ سرباز تو
بر چكاد قاف‌ مخمل‌ پوش‌ شعر
حسرت‌ سيمرغ‌ من‌ پرواز تو
پيش‌ درگاه‌ تو چون‌ ويران‌ كده‌ست‌
هر چه‌ مي‌سازد ترانه‌ساز تو
شب‌ هميشه‌ نقطه‌ پايان‌ روز
هر شب‌ آخر، شب‌ آغاز تو
زير بارانها به‌ بيداري‌ گذشت‌
من‌ برهنه‌، خرقه‌ رو انداز تو
زخمه‌ سازم‌ به‌ دست‌ تو خودي‌ست‌
من‌ ولي‌ بيگانه‌ام‌ با ساز تو
قفل‌ هر در را كليدي‌ محرم‌ است‌
من‌ ولي‌ نامحرمم‌ با راز تو
هر كس‌ از بازار تو شعري‌ خريد
من‌ نبايد مي‌خريدم‌ ناز تو



شهيار قنبري‌ - «بي‌ بي‌ دل»‌





(0) comments

.......................................................................................................................................................

Tuesday, October 12, 2004

پنجاه‌ و يكمين‌ يادداشت



هميشه‌ سياه‌ نمي‌پوشد. هميشه‌ قداره‌ نمي‌كشد، هميشه‌ مرا نمي‌ترساند، اما هميشه‌ روزي‌ خواهد رسيد كه‌ بيايد. گاه‌ آرام‌ و گاه‌ شتابان‌، به‌ موقع‌ و بي‌ موقع‌، اما مي‌آيد.
مي‌آيد و به‌ دنبال‌ من‌ مي‌گردد. مي‌گريزم‌. هميشه‌ از هر چه‌ سياهي‌ بوده‌ گريخته‌ام‌. اما پيدايم‌ مي‌كند. به‌ من‌ لبخند مي‌زند و با لبخند تهديدم‌ مي‌كند. وعده‌ مي‌دهد و قرار مي‌گذارد. نمي‌آيد! سر قرار نمي‌آيد! خوشحال‌ نمي‌شوم‌. با من‌ بازي‌ مي‌كند. مي‌دانم‌ روزي‌ خواهد رسيد كه‌ به‌ وعده‌اش‌ وفا كند. مي‌ترسم‌! آشناست‌. و شايد از اين‌ روست‌ كه‌ مي‌ترسم‌. خسته‌ نمي‌شود، درمانده‌ نمي‌شود اما خسته‌ و درمانده‌ مي‌كند ...
همه‌ اين‌ سالها به‌ دنبالم‌ بوده‌ و هرگز به‌ من‌ نرسيده‌. آهسته‌ مي‌دود. اما مي‌دانم‌ كه‌ روزي‌ سرانجام‌ به‌ من‌ خواهد رسيد. خواهد رسيد و دست‌ مرا گرفته‌ و با خود خواهد برد. مي‌دانم‌.
دشمن‌ ديرين‌ من‌ و ما، شايد ياور امروز تو باشد كه‌ به‌ سراغ‌ من‌ مي‌آيد و تو خندان‌ از اين‌ كه‌ ياوري‌ داري‌ ...


* * *


... تو سياه‌ نمي‌پوشي‌، اشكي‌ نمي‌ريزي‌، خنداني‌! هميشه‌ خنداني‌! روزي‌ كه‌ من‌ بروم‌ نيز خنداني‌ و همين‌ نيز مرا خندان‌ خواهد برد.


01-05-1379





(0) comments

.......................................................................................................................................................

Monday, October 11, 2004

پنجاهمين‌ يادداشت‌



نوشتن‌ براي‌ من‌ مرهم‌ نيست‌! نوشتن‌ براي‌ من‌ سرباز كردن‌ دملهاي‌ چركين‌ نفرت‌ است‌ كه‌ گاه‌ به‌ آرامي‌ و گاه‌ با سر و صدا و طوفاني‌ بيرون‌ مي‌ريزد.
نفرت‌ نيز تجربه‌ سودمندي‌ است‌ كه‌ امروز به‌ كار مي‌آيد كه‌ هر سلاح‌ برنده‌ را نيز بهر روزي‌ ساخته‌اند.
من‌ و نفرتم‌ در كشاكش‌ زندگي‌ رنگ‌ يافته‌ايم‌ و جان‌ گرفته‌ايم‌.
من‌ و نفرت‌ و كينه‌ امروز آشنائيم‌ و همخانه‌ و
«بهار و خنكاي‌ سايه‌اي‌ در گوشه‌ دنج‌ تابستان‌، لمشگاه‌ حسي‌ است‌ در من‌ كه‌ چون‌ چشمه‌اي‌ متعفن‌ ، مي‌جوشد و روان‌ مي‌شود. به‌ سطح‌ مي‌آيد و جاري‌ مي‌شود. جاري‌ مي‌شود و به‌ همه‌ جا سرك‌ مي‌كشد و به‌ سراغ‌ همه‌ مي‌رود و عشق‌ گويا حفره‌اي‌ است‌ تاريك‌ بر سطح‌ خزه‌ بسته‌ ديواري‌ پست‌ و فرومايه‌ كه‌ پر مي‌شود با سياهي‌ و گنداب‌ و آنچه‌ سر بر مي‌آورد باز نفرت‌ است‌ و سياهي‌.»


* * *


... هنوز خانه‌اي‌ باقي‌ است‌، بر بلندايي‌ بهشتي‌، كه‌ چرك‌ و كثافت‌ را توان‌ آلودن‌ آن‌ نيست‌.


01-05-1379





(0) comments

.......................................................................................................................................................

Thursday, September 30, 2004

ششمين‌ شعر


من‌ نه‌ هميشه‌ خوب‌ تو، من‌ نه‌ بدم‌ نه‌ بدترين‌
نه‌ از تو كم‌، نه‌ بيش‌ از اين‌، نه‌ اولين‌ نه‌ آخرين‌
نه‌ از تبار شبنمم‌، نه‌ از سلاله‌ علف‌
من‌ همگي‌ سايه‌ تو، تا شده‌ بر روي‌ زمين‌
بي‌خود تو بي‌خودي‌ام‌، مست‌ترين‌ مست‌ زمين
‌ميكده‌هاي‌ بسته‌ را، خسته‌ نشسته‌ در كمين‌
من‌ نه‌ به‌ اندازه‌ تو، من‌ نه‌ كم‌ از قالب‌ تو
من‌ همه‌ شعر و من‌ غزل‌، صاحب‌ شعري‌ به‌ يقين‌
غريبه‌ تازه‌ تو، صبح‌ دروغين‌ تو شد
در اين‌ طلوع‌ بي‌حيا، زوال‌ سايه‌ را ببين‌
اين‌ چه‌ شريك‌ سفره‌اي‌ كه‌ نان‌ نداده‌ دست‌ تو
براي‌ كوچ‌ آخرت‌، اسب‌ تو را نكرده‌ زين‌
همسفر تازه‌ تو، هرزه‌ كوچه‌هاي‌ شب
‌منتظر خسته‌ تويي‌، بي‌خبر خانه‌ نشين‌
اي‌ تو تمام‌ من‌ من‌، با تو خودي‌تر از توام‌
بي‌ تو درخت‌ بي‌زمين‌، حلقه‌ لخت‌ بي‌نگين‌


شهيار قنبري‌‌ "درخت‌ بي‌زمين‌"





(0) comments

.......................................................................................................................................................

Monday, August 02, 2004

چهل‌ و نهمين‌ يادداشت



روزي‌ من‌ بازخواهم‌ گشت‌!
چه‌ فرق‌ دارد چه‌ فصلي‌ باشد. فصل‌ بازگشت‌ هميشه‌ بهار است‌.
روزي‌ بهاري‌ بازخواهم‌ گشت‌.
روزي‌ براي‌ سهم‌ خواهي‌! روزي‌ كه‌ تو درمانده‌تر از هميشه‌ به‌ دنبال‌ تكيه‌گاهي‌ مي‌گردي‌، بازخواهم‌ گشت‌. روزي‌ كه‌ تو به‌ گذشته‌ نگريسته‌ باشي‌ و انديشيده‌ باشي‌ كه‌ من‌ در تمامي‌ اين‌ سالها چه‌ كرده‌ام‌ و چه‌ بوده‌ام‌، روزي‌ كه‌ دريافته‌ باشي‌ چيزي‌ كه‌ من‌ طلب‌ مي‌كردم‌ سهم‌خواهي‌ من‌ از زندگي‌ تو بود نه‌ زياده‌خواهي‌.
روزي‌ بازخواهم‌ گشت‌. روزي‌ بهاري‌ بازخواهم‌ گشت‌. روزي‌ كه‌ تو خسته‌ از همه‌ به‌ دنبال‌ سنگ‌ صبوري‌ باشي‌، باز خواهم‌ گشت‌.



18-04-1379




(0) comments

.......................................................................................................................................................

Saturday, July 31, 2004

چهل‌ و هشتمين‌ يادداشت


پاسخ‌ بهار را چه‌ بدهم‌ اگر از طراوت‌ تو پرسيد؟!
به‌ تابستان‌ چه‌ بگويم‌ اگر از سرسبزي‌ تو حكايتها داشت‌؟!
چگونه‌ بگويم‌ به‌ پاييز از رفتن‌ تو، اگر از سرمستي‌ بازگشت‌ سرود؟!
و زمستان‌ ... چه‌ بگويمش‌ كه‌ به‌ انتظار تولد تو، همه‌ طبيعت‌ را لباس‌ نو مي‌پوشاند؟!
چه‌ پاسخ‌ بدهم‌ من‌ به‌ فصلها، ماهها و روزها كه‌ لحظه‌ به‌ لحظه‌ و گام‌ به‌ گام‌ در كنار ما بودند و نظاره‌گرمان‌؟
...
من‌ و تو فراموش‌ خواهيم‌ شد! بهار ديگر، حتي‌ يادي‌ نيز از ما نخواهد كرد و فصلهاي‌ درهم‌ ريخته‌ فردا به‌ اين‌ همه‌ ياد و خاطره‌ خواهد خنديد و آنچه‌ باقي‌ خواهد ماند - جاودانه‌ و استوار - همه‌ آن‌ مهري‌ است‌ كه‌ مكتوب‌ كرده‌ايم‌ و هر كه‌ بخواند، بخاطر خواهد آورد از آنهمه‌ عشق‌ من‌ و بي‌وفايي‌ تو.


23-03-1379


پيش از اين نوشته داستاني داشتم. داستان گل سرخي که خود را تنها مي‌ديد اما تنها نبود ...
هر چه گشتم، نوشته کامل را نيافتم.
شايد در فرصتي ديگر آن را نيز بيابم و در اينجا بياورم.



(0) comments

.......................................................................................................................................................

Wednesday, May 19, 2004

در ميان دو فصل



پنجمين‌ شعر


...

گاه‌ مي‌انديشم‌،
خبر مرگ‌ مرا با تو چه‌ كس‌ مي‌گويد؟
آن‌ زمان‌ كه‌ خبر مرگ‌ مرا
از كسي‌ مي‌شنوي‌، روي‌ تو را
كاشكي‌ مي‌ديدم‌.

شانه‌ بالا زدنت‌ را،

- بي‌ قيد -
و تكان‌ دادن‌ دستت‌ كه‌،

- مهم‌ نيست‌ زياد -
و تكان‌ دادن‌ سر را كه‌،

- عجيب‌! عاقبت‌ مرد؟

- افسوس‌!
- كاشكي‌ مي‌ديدم‌.

...


حميد مصدق‌ - قسمتي‌ از قصيده‌ "آبي‌، خاكستري‌، سياه‌"




(0) comments

.......................................................................................................................................................

Saturday, April 24, 2004

من که در کشاکش زمانه رنگ باخته‌ام.
من که سالها جدال مکرر شب و روز را به تماشا نشسته‌ام.
من که در آستانه 31 سالگي به تماشاي کودکي‌هايم نشسته‌ام.
امروز فرسوده تر از هميشه به اين مي‌انديشم
که باران نيز هميشه آلودگي‌ها را نخواهد زدود.
...
پايان فصل دوم.
و فرصتي باز براي
استراحتي و تجديد نفسي براي من.
و نوشتن آنچه در انديشه داريد براي شما.





(0) comments

.......................................................................................................................................................

Sunday, April 04, 2004

چهل‌ و هفتمين‌ يادداشت



... كودك‌ در آغوشم‌ دست‌ و پا مي‌زند. شيريني‌ و حلاوت‌ زندگيست‌ اين‌ كودك‌ كه‌ چون‌ مادر روزگاراني‌ را شادي‌ مي‌بخشيد.
او را مي‌بينم‌. خندان‌ از اين‌ كه‌ كودكش‌ تنها كودكي‌ شايد باشد كه‌ سه‌ پدربزرگ‌ دارد و من‌ در انديشه‌ فرداي‌ كودك‌ كودك‌ خويش‌ ...


* * *


... گريان‌ زانوي‌ غم‌ در بغل‌ گرفته‌ايم‌ و در گوشه‌اي‌ نشسته‌ايم‌. براي‌ ما هيچكدام‌ ديگر توان‌ جنگيدن‌ با سرنوشت‌ نيست‌.
مي‌گرييم‌. هر دو مي‌گرييم‌ كه‌ روزي‌ فرا رسيد و دست‌ تقدير قويتر از دست‌ تدبير آمد ...
مي‌گرييم‌ از اين‌ جدايي‌ و از اين‌ پس‌ به‌ ياد هم‌ روزگار خواهيم‌ گذراند ...


* * *


... گذشت‌ سالها به‌ گونه‌هاي‌ او گرد پيري‌ پاشيده‌ اما گويا هنوز در دل‌ جوان‌ است‌ و شادمان‌.
خدا نخواست‌ كه‌ اين‌ لحظه‌هاي‌ پاياني‌ عمر در حسرت‌ ديداري‌ بمانيم‌ ...
يك‌ ديدار، يك‌ لبخند و يادي‌ از گذشته‌هاي‌ خوب‌ دور ... و خواب‌ زمستاني‌ من‌ ...


* * *


... گويا هرگز مهري‌ در ميان‌ نبوده‌ است‌ كه‌ اين‌ چنين‌ خيره‌سرانه‌ و دريده‌ چشم‌ به‌ يكديگر حمله‌ور شده‌ايم‌.
چه‌ كرده‌ايم‌ كه‌ حاصل‌ آن‌ همه‌ محبت‌، تنفري‌ بود در دل‌ و بس‌ كه‌ امروز اين‌ چنين‌ بر هم‌ مي‌تازيم‌.
ما كينه‌ را از كه‌ آموخته‌ بوديم‌ ...؟


* * *


... چنين‌ سرمايي‌ را هرگز بخاطر ندارم‌. اين‌ رفتن‌ و كندن‌ چقدر ساده‌ بود و بي‌تفاوت‌ براي‌ او.
نمي‌دانم‌ از كدام‌ راه‌ آمده‌ بودم‌ تا از همان‌ راه‌ باز گردم‌. خود را نيز گم‌ كرده‌ام‌.
و او بي‌تفاوت‌ و سرد به‌ راه‌ خود رفت‌ و مرا به‌ لذتي‌ ميرا فروخت‌ ...


* * *


... !


* * *


خداوندا! كدامين‌ پايان‌ را بنگارم‌!؟ اين‌ دفتر و اين‌ مهر و اين‌ محبت‌ را سزاوار كدامين‌ پايان‌ بود؟ كدامين‌ دست‌ بازيگر بر اين‌ همه‌ خوشبختي‌ گرد بيزاري‌ و مرگ‌ پاشيد؟ حاصل‌ اين‌ همه‌ تلاش‌ و ايثار و فداكاري‌ چه‌ بود؟ آيا اين‌ تقدير نانوشته‌ تمامي‌ دوستي‌هاست‌؟

مرگ‌ را باور كنيم‌! مرگ‌ دوستي‌ را نيز باور كنيم‌!



پايان


18-03-1379



آري! مرگ نيز فرا رسيد.



(0) comments

.......................................................................................................................................................

Saturday, April 03, 2004

چهل‌ و ششمين‌ يادداشت



مي‌دانم‌ كه‌ ديگر هرگز تو را نخواهم‌ ديد. مي‌دانم‌.
و مي‌دانم‌ تو حتي‌ هرگز دلتنگ‌ ديداري‌ نخواهي‌ شد.
مي‌دانم‌ كه‌ باز صفحه‌ها خواهم‌ نوشت‌. مي‌دانم‌.
و مي‌دانم‌ تو ديگر هرگز آنها را نخواهي‌ خواند.
مي‌دانم‌. خوب‌ مي‌دانم‌.
آنچه‌ را كه‌ نمي‌دانم‌ اين‌ است‌ كه‌ چگونه‌ ما به‌ اشاره‌اي‌، بنايي‌ را فرو ريختيم‌ كه‌ بر استحكام‌ آن‌ مي‌شد قسم‌ خورد و شاهد آورد.
نمي‌دانم‌. افسوس‌ كه‌ نمي‌دانم‌. دريغ‌ كه‌ ما انسانها هميشه‌ هر آنچه‌ زيبايي‌ و طراوت‌ و مهر در جهان‌ داريم‌ را نادانسته‌ آفريديم‌ و هر چه‌ از تباهي‌ و سياهي‌ و ويراني‌ سراغ‌ داريم‌، دانسته‌.
من‌ و تو دانسته‌ ويران‌ كرديم‌ بنايي‌ را كه‌ نادانسته‌ آفريده‌ بوديم‌.

چنين‌ ويراني‌ و خزاني‌ بر تو تهنيت‌ باد.



17-03-1379




(0) comments

.......................................................................................................................................................

Monday, March 15, 2004

اي دريغ از تو اگر چون گل نرقصي با نسيم.
اي دريغ از من اگر مستم نسازد آفتاب.
اي دريغ از ما اگر كامي نگيريم از بهار.
نرم نرمك مي‌رسد اينك بهار.
خوش به حال روزگار.

سال نو مبارك!



(0) comments

.......................................................................................................................................................

Sunday, March 07, 2004

چهل‌ و پنج‌امين‌ يادداشت



در يك‌ سو تويي‌، به‌ طراوت‌ شاخه‌ گلي‌ و سادگي‌ و پاكي‌ كاغذي‌ سپيد، سلامي‌ به‌ جامعه‌ و آغاز ...
و در سوي‌ ديگر منم‌، سر در گريبان‌ به‌ خود مشغولم‌ و با هر چه‌ كه‌ دارم‌ خانه‌اي‌ مي‌سازم‌.
در آن‌ سو تويي‌ كه‌ سلامت‌ را صدها سلام‌ پاسخ‌ گفت‌ و آمدنت‌ را تهنيت‌ و تو خندان‌ از اين‌ همه‌ استقبال‌ ...
و در اين‌ سو منم‌، به‌ كار خود مشغول‌، خانه‌اي‌ مي‌سازم‌.
در سويي‌ دورتر تويي‌، آشنايي‌ و هزاران‌ يار شيرين‌ كلام‌ و زيباروي‌ ...
و در اين‌ سو ...، مرا به‌ كار ديگران‌ كاري‌ نيست‌. خانه‌ خود را مي‌سازم‌.
در سويي‌ دورتر از قبل‌ تويي‌، با ياراني‌ فراري‌ و دوستاني‌ نو رسيده‌. با طراوتي‌ رفته‌ از گونه‌ها، بي‌ نجابتي‌ آمده‌ در جايش‌ ...
در اين‌ كومه‌ دور، هنوز منم‌، بي‌توجه‌ و لجباز، فقط خانه‌ام‌ را مي‌سازم‌.
گويا اين‌ خانه‌ ساختن‌ را تمامي‌ نيست‌.
در اين‌ سوي‌ نزديك‌ باز تويي‌، غمگين‌ از ياران‌، تنها و سر در گريبان‌، با خشمي‌ آشكار و نهان‌، پايكوبان‌ ...
در اين‌ سو، هنوز اين‌ تنها خانه‌اي‌ مي‌سازد.
و در سويي‌ كاملا نزديك‌ تويي‌، خسته‌ و نالان‌، در جستجوي‌ آشنايي‌ مهربان‌، افتان‌ و خيزان‌ ...
در اين‌ سو منم‌، كه‌ سر در گريبان‌ فقط خانه‌ خود را مي‌سازم‌.
در سويي‌ به‌ من‌ نزديك‌ و از خود دور، تو را مي‌بينم‌. افتاده‌، غمگين‌ و پژمرده‌، بي‌‌دستي‌ براي‌ ياري‌، بي‌ كوششي‌ براي‌ ايستادن‌ و ماندن‌، غافل‌ از همه‌ آن‌ نيرنگها و پذيراي‌ نيرنگ‌ فرداها، بي‌ نگاهي‌ به‌ زير، هنوز پاي‌ مي‌كوبي‌ و ...
"آهاي‌ ...! هر چه‌ مي‌خواهي‌ بكن‌، خانه‌اي‌ كه‌ ساخته‌ام‌ را خراب‌ نكن‌!"



17-03-1379


... و زندگي، هزارباره ساختن خانه‌هايي است كه من و تو كودكانه ويرانشان مي‌كنيم.
اما ... من هميشه بي نگاهي به واقعيتهاي اطرافم، خانه خود را ساخته‌ام.



(0) comments

.......................................................................................................................................................

Saturday, March 06, 2004

چهل‌ و چهارمين‌ يادداشت



به‌ گذشته‌ مي‌انديشم‌. من‌، هميشه‌ در خلوت‌ خود به‌ گذشته‌ مي‌انديشم‌. به‌ از دست‌رفته‌ها مي‌انديشم‌ و به‌ دست‌آمده‌ها.
به‌ شادي‌هايي‌ مي‌انديشم‌ كه‌ با كلامي‌ و ندايي‌ و تبسمي‌ جان‌ مي‌گرفتند و امروز، آن‌ صدا و آن‌ كلام‌ را ديگر توان‌ آفرينش‌ شادي‌ نيست‌.
به‌ شعف‌ ناشي‌ از ديداري‌ مي‌انديشم‌ كه‌ سادگي‌ و كودكي‌ را با هم‌ داشت‌ و امروز به‌ بزرگسالي‌ كه‌ تلخي‌ حوادث‌ را زنده‌ مي‌كند.
به‌ يادگاراني‌ حك‌ شده‌ بر كاغذ مي‌انديشم‌ كه‌ يادي‌ بودند از نشاط زندگي‌ و امروز صفحه‌اي‌ مانده‌ است‌ خالي‌ و كدر كه‌ هيچ‌ قلمي‌ را ياراي‌ نقش‌ بستن‌ بر آن‌ نيست‌.
من‌ به‌ ياراني‌ رفته‌ مي‌انديشم‌ و عبرتي‌ نگرفته‌ از ايام‌ كه‌ چون‌ به‌ امروز رسيديم‌ نه‌ ياري‌ مانده‌ است‌ و نه‌ آموخته‌اي‌ كه‌ ما را به‌ كار آيد.
به‌ سبزي‌ زندگي‌ و گرماي‌ محبتي‌ پدرانه‌ مي‌انديشم‌ كه‌ روزي‌ در دستان‌ ما بودند و امروز فقط حاصل‌ حقيقتي‌ تلخ‌ است‌ كه‌ ناگفته‌ و نانوشته‌ مي‌آموزد كه‌ سرسبزي‌ زندگي‌ حاصل‌ كوررنگي‌ كودكي‌ ما بود.
به‌ حاصل‌ سالها محبت‌ و راستي‌ مي‌انديشم‌ كه‌ چون‌ جوانه‌اي‌ سبز همه‌ دشت‌ زندگي‌ را سبزي‌ مي‌داد و امروز شوره‌زاري‌ باقيست‌ و ما حيران‌ در انديشه‌ اين‌ بلاي‌ زندگي‌ كش‌.
به‌ خانه‌اي‌ مي‌انديشم‌ به‌ بزرگي‌ ما و طراوت‌ تو كه‌ بازمانده‌ چون‌ مخروبه‌اي‌ به‌ كوچكي‌ تو و حسادت‌ من‌.
به‌ ديروز مي‌انديشم‌ و فرداي‌ ديروز كه‌ پر از اميد بود براي‌ امروز بهتر و به‌ امروز مي‌انديشم‌ كه‌ فرداي‌ ديروز است‌ و تلخ‌ مي‌گريم‌ كه‌ چه‌ اميد به‌ فرداي‌ امروز.
من‌ هميشه‌ مي‌انديشم‌. به‌ ديروز مي‌انديشم‌ ... من‌ هميشه‌ به‌ ديروز مي‌انديشم‌.



17-03-1379




(0) comments

.......................................................................................................................................................

Wednesday, March 03, 2004

چهل‌ و سومين‌ يادداشت



بسيار دانسته‌ايم‌ و بسيار خوانده‌ايم‌ و بسيار پيموده‌ايم‌.
اينگونه‌ نبوده‌ است‌؟!
بسيار بر سر و روي‌ آرزوهايمان‌ كوبيده‌ايم‌ و بسيار از آنها مدد جسته‌ايم‌ و بسيار كاخ‌ شيشه‌اي‌ روياها را از نو ساخته‌ايم‌.
اينگونه‌ نبوده‌ است‌؟!
من‌ و تو در دو خانه‌ايم‌، روبه‌روي‌ هم‌، در يك‌ صفحه‌ شطرنج‌! تو سياهي‌ و من‌ سپيد. و يا شايد تو سپيدي‌ و من‌ سياه‌. چه‌ فرق‌ دارد؟ من‌ و تو از دو جنسيم‌ و دو رنگ‌ متفاوت‌! رو در روي‌ هم‌!
گاه‌ چون‌ دو اسب‌ شطرنج‌ از روي‌ هم‌ مي‌پريم‌ و گاه‌ چون‌ دو سرباز راه‌ هم‌ را سد مي‌كنيم‌ و گاه‌ همچون‌ دو شاه‌ هرگز به‌ هم‌ نزديك‌ نمي‌شويم‌. يا كه‌ وزيريم‌ و از دور براي‌ هم‌ رجز مي‌خوانيم‌ و تهديد مي‌فرستيم‌.
هر چه‌ هستيم‌ در دو خانه‌ايم‌، نه‌ در يك‌ خانه‌. هر چه‌ هستيم‌ رو در روي‌ هم‌ايم‌ نه‌ در كنار هم‌. هر چه‌ هستيم‌ گريزان‌ از هم‌ايم‌ نه‌ پشت‌ و پناه‌ هم‌.
نبايد بدانيم‌ چرا؟



17-03-1379




(0) comments

.......................................................................................................................................................

Sunday, February 29, 2004

سومين‌ داستان‌



روزگاري‌ در يك‌ روستاي‌ دور، دختركي‌ زندگي‌ مي‌كرد جوان‌ و زيبا كه‌ در همه‌ دنيا جز يك‌ پدر و مادر كهنسال‌ و يك‌ بز جوان‌ و يك‌ فانوس‌ پير، ديگر چيزي‌ نداشت‌.
دخترك‌ با اين‌ فانوس‌ سالها بود انس‌ گرفته‌ بود. فانوس‌ در شبهايي‌ كه‌ خوابش‌ نمي‌برد با او بيدار مي‌ماند، اگر كتاب‌ مي‌خواند با او كتاب‌ مي‌خواند، اگر مي‌خواست‌ شبي‌ تاريك‌ از خانه‌ بيرون‌ برود همراه‌ او بود، ... حتي‌ شبي‌ تاريك‌ وقتي‌ دخترك‌ در بيابان‌ راه‌گم‌ كرده‌ بود همين‌ فانوس‌ با اين‌ شعله‌ كوچكش‌ حيوانات‌ وحشي‌ را فراري‌ داده‌ بود و او را به‌ منزل‌ رسانده‌ بود. خلاصه‌ فانوس‌ كوچك‌ و پير خيلي‌ بدرد مي‌خورد.
در يكي‌ از اين‌ شبهايي‌ كه‌ دخترك‌ بيدار بود و كتاب‌ مي‌خواند به‌ قصه‌ شهري‌ رسيد كه‌ در دوردستها بود. در كتاب‌ آمده‌ بود كه‌ اين‌ شهر پر بود از چيزهاي‌ عجيب‌ و تازه‌. اتومبيل‌، ساختمانهاي‌ بلند، مغازه‌هايي‌ با اجناس‌ عجيب‌، لباسهاي‌ رنگارنگ‌ و هزاران‌ ديدني‌ ديگر كه‌ دخترك‌ اصلا نمي‌دانست‌ چه‌ هستند. از همه‌ جالبتر اين‌ كه‌ در كتاب‌ آمده‌ بود در اين‌ شهر، شبها هم‌ مثل‌ روز روشن‌ بود. در شهر، در هر كوچه‌اي‌ و گذرگاهي‌ ده‌ها لامپ‌ برق‌، شبها را هم‌ روشن‌ مي‌كردند و جايي‌ براي‌ مهتاب‌ باقي‌ نمي‌گذاشتند.
دخترك‌ تصميم‌ گرفت‌ به‌ شهر برود تا بتواند تمامي‌ اين‌ شگفتيها را ببيند. فرداي‌ آن‌ روز كمي‌ توشه‌ راه‌ برداشت‌ و دست‌ فانوس‌ پير را گرفت‌ و راه‌ افتاد. رفت‌ و رفت‌. از بيابانها و كوه‌ها و جنگلها گذشت‌. دخترك‌ شب‌ و روز راه‌ مي‌رفت‌ و در تمامي‌ لحظه‌ها فانوس‌ را روشن‌ نگه‌ داشته‌ بود. آخر دخترك‌ براي‌ روشن‌ كردن‌ آتش‌ و پختن‌ غذا و يا گرم‌ شدن‌ و يا حتي‌ فراري‌ دادن‌ حيوانات‌ وحشي‌ وسيله‌ ديگري‌ نداشت‌.
بعد از روزها و شبها راه‌ پيمودن‌ بلاخره‌ به‌ شهر رسيد. شهري‌ كه‌ حتي‌ شبها نيز مثل‌ روز روشن‌ بود. دخترك‌ خيلي‌ خوشحال‌ شد. سرانجام‌ به‌ چيزي‌ كه‌ مي‌خواست‌ رسيده‌ بود. از خوشحالي‌ فريادي‌ كشيد و فانوس‌ را به‌ گوشه‌اي‌ انداخت‌ و به‌ سوي‌ شهر دويد. رفت‌ و ميان‌ نور روشنايي‌ گم‌ شد.



17-03-1379





(0) comments

.......................................................................................................................................................

Saturday, February 28, 2004

چهل‌ و دومين‌ يادداشت



براي‌ ما كه‌ سالها جنگيده‌ايم‌، چه‌ سخت‌ است‌ اين‌ با خود جنگيدنها!
چه‌ سخت‌ است‌ در درون‌ خود، با درون‌ خود جنگيدن‌! چه‌ طاقت‌فرساست‌ به‌ خود گلوله‌ زدن‌ و از خود تركش‌ خوردن‌ ...
ببين‌ كه‌ چه‌ مي‌لرزاند اين‌ انفجارهاي‌ پياپي‌، وجودم‌ را به‌ تمامي‌.
اين‌ كندن‌ و به‌ دور انداختن‌ - اگر تواناييمان‌ باشد - چه‌ جانگداز است‌.
چه‌ بيچاره‌ايم‌ ما كه‌ خود به‌ جان‌ خود افتاده‌ايم‌ و مي‌سوزانيم‌ و چه‌ خوش‌اقبالند ديگران‌ كه‌ از اين‌ همه‌ آتش‌ سودي‌ نمي‌برند.
آنكس‌ كه‌ آتش‌ افروخت‌، شايد هرگز او را گمان‌ اين‌ نبود اين‌ آتش‌ به‌ تمامي‌ هستي‌ خواهد سوزاند كه‌ شعله‌ به‌ تدبير به‌ فانوس‌ مي‌برند و بي‌تدبير به‌ خرمن‌ مي‌افكنند.
چه‌ ساده‌اند آنان‌ كه‌ بهر خاموش‌ ساختن‌ اين‌ همه‌ شعله‌ و آتش‌، جرعه‌ آبي‌ بدست‌ گرفته‌اند و به‌ ياري‌ مي‌دوند غافل‌ از اين‌ كه‌ باران‌ رحمت‌ بهر خاك‌ تشنه‌ و حريص‌ مي‌سازند با دستهاي‌ از هم‌ گسسته‌اشان‌.
چه‌ جنگي‌ است‌ اين‌ جا و چه‌ نادانيم‌ ما كه‌ در اين‌ برهوت‌ محبت‌ و هنگامه‌ آتش‌،
خود زخم‌ مي‌زنيم‌ و خود زخم‌ مي‌خوريم‌.


* * *


آنكس‌ كه‌ آتش‌ افروخت‌، به‌ فريب‌ شاخه‌ گلي‌، با ديگري‌، به‌ مغازله‌ نشسته‌ است‌!


23-12-1378


باز هم خيانتي و ...!
وه كه اين داستان خيانت و قهر و آشتي، در آن روزها، چه تكرار ملال آوري داشت.
رنگ پريده بودم و بسيار درهم ريخته كه مي‌نوشتم. مي‌لرزيدم!
هنوز هم كه اين يادداشت را مرور مي‌كنم مي‌لرزم.
بدرستي كه جنگ با خود، سخت ترين جنگهاست، روزي كه تو دشمن خود باشي و همچنين تنها ياور خويش.



(0) comments

.......................................................................................................................................................

Tuesday, February 24, 2004

چهل‌ و يكمين‌ يادداشت



زندگي‌ و مرگ‌ درسهاي‌ بسيار دارند، آموختني‌ ...!


* * *


«... تولد تيريست‌ كه‌ به‌ قلب‌ مرگ‌ مي‌خورد! هميشه‌ مرگ‌ به‌ سخره‌ مي‌گيرد اميد و نشاط زندگي‌ را. بزرگ‌ مي‌شويم‌. نوزادي‌ هستيم‌ سرشار از زندگي‌. مرگ‌ عقب‌ مي‌نشيند. مدرسه‌ و جامعه‌ و فردا، در انتظار مايند. بيست‌ ساله‌ مي‌شويم‌، در اوج‌ جواني‌ و تندرستي‌. مرگ‌ را چاره‌اي‌ جز عقب‌نشيني‌ و پذيراي‌ شكست‌ شدن‌ نيست‌.... ادامه‌ مي‌دهيم‌! به‌ لبخندي‌ دل‌ مي‌بنديم‌ و به‌ عشوه‌اي‌ آينده‌ را! نوزاد ديروز، امروز، خود نوزادي‌ دارد. لبخند حاكي‌ از رضايت‌ همسر، بزرگترين‌ نيكبختي‌هاست‌. مرگ‌ به‌ تمامي‌ بازي‌ را باخته‌ است‌. به‌ جلو مي‌رويم‌! مانند يك‌ داستان‌ تكراري‌، تكرار مي‌شويم‌. سي‌ سالگي‌ آغاز ميانسالي‌ است‌ و هنوز مرگ‌ بسيار دور. كودكان‌ بزرگ‌ مي‌شوند و هر چه‌ مي‌توانند از شيره‌ درخت‌ جواني‌ مي‌نوشند، انگار كه‌ از سهم‌ ما مي‌نوشند كه‌ اين‌ چنين‌ شكسته‌ مي‌شويم‌ و پير. پيري‌ قصه‌اي‌ است‌ مختوم‌ همه‌ قصه‌ها. فرا مي‌رسد! مرگ‌ نيز به‌ جلو خزيده‌ است‌. زندگي‌ هميشه‌ پيروز نيست‌ و مرگ‌ صبورترين‌ دشمنان‌ است‌. مرگ‌ به‌ پشت‌ در رسيده‌، آنچنان‌ نزديك‌ است‌ كه‌ صداي‌ نفسهايش‌ را مي‌شنويم‌. كودكي‌ و جواني‌ و عمر درگذشته‌، تصوير مي‌شوند و از جلوي‌ ديدگانمان‌ مي‌گذرند. ديروز را مي‌بينيم‌ كه‌ زندگي‌ پيروز بود و مرگ‌ بازنده‌اي‌ فراري‌ و امروز ...
براي‌ مرگ‌ تنها لحظه‌اي‌ غفلت‌ كافيست‌ و فردا، او تنها پيروز ماجراست‌.»


* * *


در زندگي‌، چون‌ مرگ‌ باش‌ در مقابل‌ زندگي‌! شكست‌ خورده‌ و صبور اما سرانجام‌ پيروز.


08-12-1378




(0) comments

.......................................................................................................................................................

Saturday, February 21, 2004

چهلمين‌ يادداشت



براي‌ روزهاي‌ روشن‌ فردا، خانه‌اي‌ خالي‌ بخواه‌!
خانه‌اي‌ خالي‌ كه‌ در آن‌ نه‌ مديحه‌اي‌ از عشق‌ باشد، نه‌ زمزمه‌اي‌ از ناداني‌.
بگذار در خانه‌ خالي‌ تو نه‌ نشاني‌ از آنان‌ باشد كه‌ "عادت‌ و خودخواهي‌" را درآميخته‌اند و به‌ ريا به‌ نام‌ "عشق‌" به‌ تو مي‌ فروشند، نه‌ آنان‌ كه‌ ناپدرانه‌، بهر حقيرترين‌ لذات‌ و هوسراني‌ها، لگد بر عاطفه‌ و جواني‌ تو مي‌كوبند.
خانه‌اي‌ خالي‌ بخواه‌! خانه‌اي‌ خالي‌ بساز! آنقدر خالي‌ كه‌ وقتي‌ خوشبختي‌ به‌ سراغ‌ تو آمد، آنچنان‌ در اعماق‌ خانه‌ات‌ جاي‌ گيرد كه‌ هرگز، حتي‌ تا پايان‌ عمر، تمام‌ نشود.
بگذار درهاي‌ خانه‌ خالي‌ تو فقط بر روي‌ آرامشي‌ باز شود كه‌ همه‌ عمر طلبيدي‌ و نيافتي‌. بگذار اين‌ خانه‌ خالي‌ تو را، نه‌ با آن‌ چند دست‌ لباس‌ و تخت‌ و كمد مندرس‌ تو، كه‌ با زيباترين‌ لحظه‌هاي‌ خوش‌ كودكي‌ يا فرداي‌ روشن‌ پر كنيم‌.
خانه‌ خالي‌ات‌ را بر بلنداي‌ درختي‌ بساز تا هر چه‌ از سبزي‌ و طراوت‌ طبيعت‌ سراغ‌ داريم‌، در خانه‌ تو انباشته‌ شود.
خانه‌ خالي‌ات‌ را بر فراسوي‌ كوهي‌ بساز بلند و ستبر تا به‌ تو تحملي‌ ابدي‌ ببخشد و به‌ خانه‌ات‌ ايستادگي‌.
خانه‌ خالي‌ات‌ را بر دريايي‌ بساز طوفاني‌ و پرخروش‌ تا بيگانگان‌ را ياراي‌ آمدن‌ و آزردن‌ تو نباشد.
خانه‌ خالي‌ات‌ را بر آسماني‌ بساز سخاوتمند و جاوداني‌ تا به‌ تو بخشندگي‌ بياموزد و بي‌نيازي‌.

آري‌! خانه‌اي‌ خالي‌ بخواه‌! خانه‌اي‌ خالي‌ بساز! خالي‌ از ديروز، خالي‌ از امروز و پذيراي‌ فردا.



17-12-1378


آري. آن روز‌ها بازگشته بودم! تلفني و عذرخواهي ساده‌اي و بخشايشي.
هميشه هر چه از من خواسته بود، بدست آورده بود و آن روزبه مانند هميشه، به كرشمه‌اي بخشش طلب كرده بود و من ...



(0) comments

.......................................................................................................................................................

Wednesday, February 18, 2004

دومين‌ داستان



... درخت‌ جوان‌ حتي‌ ديگر چشم‌ ديدن‌ باغبان‌ را نيز نداشت‌!
- اين‌ باغبان‌ پير هر روز برايم‌ خواب‌ تازه‌اي‌ مي‌بيند.
درخت‌ يادش‌ مي‌آمد سالها پيش‌، درست‌ زماني‌ كه‌ شاخ‌ و برگي‌ بلند كرده‌ بود و به‌ بلندي‌ و جواني‌ خود مي‌نازيد، باغبان‌ از راه‌ رسيده‌ بود و شاخه‌هايش‌ را كوتاه‌ كرده‌ بود و درخت‌ كوچك‌ را غمگين‌ و عصباني‌ باقي‌ گذاشته‌ بود. سال‌ بعد، وقتي‌ كه‌ درخت‌ نوجوان‌ داشت‌ كم‌كم‌ غم‌ اين‌ شاخ‌ و برگ‌ كوتاه‌ شده‌ و از ريخت‌ افتاده‌ را از ياد مي‌برد و براي‌ خودش‌ در باغ‌ دوست‌ و همدمي‌ پيدا كرده‌ بود، باغبان‌ سر و كله‌اش‌ پيدا شده‌ بود و تمامي‌ گياهان‌ و درختچه‌هاي‌ اطرافش‌ را از خاك‌ بيرون‌ آورده‌ بود و دور انداخته‌ بود. درخت‌ يادش‌ مي‌آمد كه‌ آن‌ روز دلش‌ مي‌خواست‌ گريه‌ كند. بعد با بي‌رحمي‌ صورت‌ باغبان‌ را كه‌ با مهرباني‌ سعي‌ مي‌كرد در برگهايش‌ جاي‌ زاد و ولد چند حشره‌ بيچاره‌ را پيدا كند و از بين‌ ببرد، خراشيده‌ بود و باغبان‌ با مهرباني‌ خنديده‌ بود. باغبان‌ هميشه‌ همين‌ طور بود. باغبان‌ هميشه‌ مي‌خنديد، باغبان‌ هميشه‌ مهربان‌ بود، باغبان‌ هميشه‌ محدودترش‌ مي‌كرد، ... ، و درخت‌ جوان‌ از همه‌ اينها بيزار بود.
و حالا امسال‌ ...! باغبان‌ امسال‌ برايش‌ با سليقه‌اي‌ خاص‌ حصاري‌ با چوب‌ تر درخت‌ چنار آنسوي‌ باغ‌ درست‌ كرده‌ بود و به‌ دورش‌ كشيده‌ بود. اين‌ بار حتي‌ بچه‌ها را نيز كه‌ از ترس‌ باغبان‌ دورترها بازي‌ مي‌كردند، نمي‌توانست‌ تماشا كند. ديگر تحمل‌ ماندن‌ نداشت‌ اما كجا مي‌توانست‌ برود؟
- كاش‌ مي‌شد از دست‌ اين‌ باغبان‌ پير راحت‌ شوم‌. اما چگونه‌؟


* * *


بهار فرا رسيده‌ بود و درختان‌ باغ‌ همه‌ بيدار بودند، بيدار بودند و با حسرت‌ به‌ گلهاي‌ سپيد و كوچكي‌ كه‌ بر شاخسار درخت‌ جوان‌ روئيده‌ بود نگاه‌ مي‌كردند. درخت‌ جوان‌، مغرور و زيبا، سربرافراشته‌ بود و با تكبر به‌ درختان‌ ديگر مي‌نگريست‌. او نمي‌دانست‌ اين‌ گلهاي‌ كوچك‌، چگونه‌ و چرا سبز شده‌اند اما مي‌دانست‌ كه‌ زيباتر از هميشه‌ است‌ و همين‌ برايش‌ كافي‌ بود.
روزي‌ كه‌ باغبان‌ براي‌ اولين‌ بار چشمش‌ به‌ گلها افتاد، درخت‌ ترس‌ برش‌ داشت‌!
- خدايا اگر باغبان‌ گلهايم‌ را از شاخه‌ جدا كند چه‌؟!
اما وقتي‌ كه‌ ديد باغبان‌ فقط حصارهاي‌ اطرافش‌ را محكمتر كرد و دستي‌ به‌ سر و رويش‌ كشيد و رفت‌، خيالش‌ راحت‌ شد.
هفته‌ها گذشت‌ و گلهاي‌ سپيد جاي‌ خود را به‌ ميوه‌هاي‌ كوچكي‌ دادند كه‌ از شاخه‌هاي‌ درخت‌ آويزان‌ بودند و كمرش‌ را خم‌ مي‌كردند. درخت‌ جوان‌ تحمل‌ اين‌ بار سنگين‌ را نداشت‌، اما دلش‌ نمي‌خواست‌ ميوه‌هاي‌ كوچكش‌ را از دست‌ بدهد. آخر آنها را بخشي‌ از وجود خود و ثمره‌ زندگي‌ كوتاهش‌ مي‌دانست‌.
اما يك‌ هفته‌ بعد ...!
درخت‌ از ميوه‌هايش‌ بدش‌ مي‌آمد! از درختان‌ باغ‌ شنيده‌ بود كه‌ قرار است‌ بعد از اينكه‌ ميوه‌هايش‌ رسيد باغبان‌ آنها را بچيند و براي‌ ارباب‌ ببرد. از باغبان‌ و ارباب‌ بدش‌ مي‌آمد. آخر اين‌ ميوه‌هاي‌ او بودند و آنها حقي‌ نداشتند.
- چكار مي‌توانم‌ بكنم‌؟!
فكري‌ به‌ خاطرش‌ رسيد. بله‌ اين‌ بهترين‌ راه‌ بود. درخت‌ به‌ خودش‌ تكان‌ سختي‌ داد و ميوه‌ها شروع‌ به‌ ريختن‌ كردند. درخت‌ باز هم‌ به‌ خود لرزيد و تكان‌ خورد، آنقدر كه‌ ديگر ميوه‌اي‌ به‌ شاخه‌هايش‌ نمانده‌ بود. حالا ديگر درخت‌ آسوده‌ شده‌ بود و لبخند مي‌زد.


* * *


يك‌ ماه‌ گذشت‌ و درخت‌ در اين‌ مدت‌ فقط يكبار باغبان‌ را ديده‌ بود. فرداي‌ همان‌ روز كه‌ او ميوه‌هايش‌ را ريخت‌، باغبان‌ به‌ سراغش‌ آمد. باغبان‌ فقط غمگين‌ به‌ او نگاهي‌ كرد. بعد يكي‌ از ميوه‌ها را از روي‌ زمين‌ برداشت‌ و رفت‌. چقدر آن‌ روز درخت‌ خوشحال‌ بود، بي‌آنكه‌ بداند بر سر باغبان‌ چه‌ خواهد آمد.


* * *


از درختان‌ باغ‌ شنيد كه‌ ارباب‌، باغبان‌ را بيرون‌ كرده‌ است‌. خبر غيرمنتظره‌اي‌ بود. باورش‌ نمي‌شد كه‌ اين‌ خبر واقعيت‌ داشته‌ باشد اما وقتي‌ ماه‌ها گذشت‌ و باغبان‌ پير نيامد، باور كرد. حالا مي‌توانست‌ به‌ هر طرف‌ كه‌ خواست‌ شاخه‌هايش‌ را بفرستد، حالا مي‌توانست‌ بر روي‌ شاخ‌ و برگهايش‌ هر روز پذيراي‌ مهمان‌ تازه‌اي‌ باشد، حالا مي‌توانست‌ در باغ‌ از هر گياه‌ و گل‌ و درختي‌ كه‌ دلش‌ خواست‌ دوست‌ و همدمي‌ بگيرد و ...
... و درخت‌ شروع‌ كرد تا عطش‌ تنهايي‌ چندين‌ ساله‌اش‌ را فرونشاند.


* * *


چند سالي‌ از آن‌ روزي‌ كه‌ ارباب‌، باغبان‌ پير را بيرون‌ كرده‌ بود گذشته‌ بود. ارباب‌ از دست‌ اين‌ درخت‌ خسته‌ شده‌ بود. ارباب‌ كه‌ به‌ تنهايي‌ قادر نبود به‌ كارهاي‌ باغ‌ رسيدگي‌ كند، چند سالي‌ باغ‌ و درخت‌ را به‌ حال‌ خود گذاشته‌ بود و گاهي‌ براي‌ چيدن‌ ميوه‌ها سري‌ به‌ باغ‌ مي‌زد. اما با گذشت‌ دو سال‌ از رفتن‌ باغبان‌، ديگر ميوه‌هاي‌ درخت‌ قابل‌ خوردن‌ نبودند. آفت‌ و كرم‌، هر ساله‌ ميوه‌هاي‌ درخت‌ را نابود مي‌كرد و براي‌ ارباب‌ جز چند ميوه‌ خراب‌ و گنديده‌ باقي‌ نمي‌گذاشت‌. ارباب‌ چند بار دستور سمپاشي‌ باغ‌ را داده‌ بود اما براي‌ اين‌ درخت‌، حاصلي‌ نداشت‌. انگار آفات‌ در تار و پود درخت‌ ريشه‌ داشتند و از دستشان‌ خلاصي‌ ممكن‌ نبود. ارباب‌ از درخت‌ و باغ‌، هر دو خسته‌ بود.
از سوي‌ ديگر، درخت‌ ميوه‌ نه‌ ديگر جوان‌ باغ‌، هر روز بزمي‌ داشت‌ و جشني‌! برگهايش‌ پذيراي‌ هزاران‌ كرم‌ و حشره‌ موزي‌ بودند و ريشه‌هايش‌ صدها شريك‌ براي‌ ربودن‌ آب‌ و غذاي‌ خاك‌، پيدا كرده‌ بودند.
درخت‌ هر روز با مهمان‌ تازه‌اي‌ دلخوش‌ بود و فكر مي‌كرد هنوز دردانه‌ ارباب‌ است‌.
اما باغبان‌! درخت‌ ديگر حتي‌ خاطره‌ باغبان‌ را نيز فراموش‌ كرده‌ بود. فقط يكبار كه‌ يكي‌ از بچه‌هاي‌ شيطان‌ ارباب‌ براي‌ چيدن‌ ميوه‌ يكي‌ از شاخه‌هاي‌ بزرگش‌ را شكسته‌ بود به‌ ياد باغبان‌ افتاد. باغبان‌ وقتي‌ درخت‌ جوانتر بود هرگز اجازه‌ نزديك‌ شدن‌ به‌ او را به‌ اين‌ پسرك‌ شيطان‌ نمي‌داد اما ديگر باغبان‌ نبود. درست‌ همان‌ طور كه‌ درخت‌ هميشه‌ آرزو داشت‌.


* * *


شايعات‌ وحشتناكي‌ در باغ‌ پيچيده‌ بود. مي‌گفتند ارباب‌ باغ‌ را فروخته‌ است‌ تا بجايش‌ يك‌ ساختمان‌ بلند چند طبقه‌ بسازند. باوركردني‌ نبود. ارباب‌ او را خيلي‌ دوست‌ داشت‌، باغ‌ اگر وجود داشت‌ بخاطر او بود، اگر ارباب‌ باغبان‌ را بيرون‌ كرده‌ بود بخاطر او بود، محال‌ است‌ كه‌ بخواهد چنين‌ كاري‌ بكند. اصلا چنين‌ حقي‌ نداشت‌. درخت‌ سالها به‌ او ميوه‌ داده‌ بود و شاخه‌هايش‌ محل‌ بازي‌ بچه‌هايش‌ بود و تنه‌اش‌ جاي‌ صدها يادگاري‌ از آنها داشت‌. غيرممكن‌ بود ...


* * *


يكروز درخت‌ به‌ صداي‌ همهمه‌اي‌ از خواب‌ بيدار شد. صداهاي‌ زيادي‌ مي‌آمد، صداي‌ فرياد، صداي‌ ماشين‌، صداي‌ اره‌، ... ، صداي‌ اره‌؟ آري‌ درست‌ بود. صداي‌ اره‌ از دورترها مي‌آمد ولي‌ آنقدر نزديك‌ بود كه‌ درخت‌ را به‌ وحشت‌ بيندازد.
حالا باور مي‌كرد كه‌ ارباب‌ آنها را فروخته‌ و رفته‌ بود.
- چقدر برايش‌ زحمت‌ كشيدم‌، چقدر به‌ او و بچه‌هايش‌ ميوه‌ دادم‌، چقدر ...
حالا بايد چكار مي‌كرد؟ كرمهاي‌ برگهايش‌ كه‌ انگار با خبر شده‌ بودند با سرعت‌ بيشتري‌ برگهايش‌ را مي‌خوردند. از وحشت‌ داشت‌ مي‌مرد. كاش‌ دوستي‌ داشت‌، كاش‌ كسي‌ را داشت‌، كاش‌ لااقل‌ باغبان‌ اينجا بود. اگر بود حتما از او محافظت‌ مي‌كرد. اما نه‌! دروغ‌ بود! خواب‌ بود. او نبايد باور مي‌كرد. او نبايد مي‌ترسيد، ارباب‌ اين‌ كار را نمي‌كرد.
مردي‌ داشت‌ به‌ سوي‌ او مي‌آمد و وسيله‌اي‌ در دستش‌ بود.
- خدايا! اره‌ ...
مرد ديگري‌ درخت‌ را به‌ او نشان‌ داد و مرد اول‌ گامهايش‌ را تندتر كرد. او باور نمي‌كرد. مرد نزديكتر آمد. درخت‌ فكر كرد هنوز در خواب‌ است‌. مرد اره‌اش‌ را روشن‌ كرد. درخت‌ چشمهايش‌ را باز و بسته‌ كرد تا شايد از خواب‌ بيدار شود. مرد اره‌اش‌ را روي‌ تنه‌ درخت‌ گذاشت‌ و درخت‌ فقط براي‌ لحظه‌اي‌ آن‌ را حس‌ كرد و ... خوابيد!



02-11-1378


من هرگز داستان نويس خوبي نبودم!



(0) comments

.......................................................................................................................................................

Tuesday, February 17, 2004

دستها



داشتم‌ به‌ دستها فكر مي‌كردم‌. اين‌ انديشه‌ دير زماني‌ نيست‌ كه‌ به‌ سراغم‌ آمده‌ است‌ و حال‌ نيرويي‌ كه‌ مرا ياراي‌ مقابله‌ با آن‌ نيست‌ مرا وامي‌دارد كه‌ دست‌ بر نوشتني‌ اينچنين‌ برم‌.
دستها، دستهايي‌ كه‌ به‌ سويت‌ دراز مي‌شوند. دستهايي‌ كه‌ پرند از تمنا، خواهش‌، يا شايد خسته‌اند از بي‌صدايي‌ و تكنوايي‌.
هيچ‌ به‌ دستهايي‌ كه‌ تو را مي‌طلبند انديشيده‌اي‌؟ مي‌دانم‌ در طول‌ دوستيهايت‌ از اين‌ دست‌ زياد ديده‌اي‌ و زياد پذيرفته‌اي‌. اما چندي‌ به‌ عرض‌ دوستيهايت‌ فكر كن‌. برخي‌ كوتاه‌، برخي‌ متوسط و برخي‌ بلندند. دستها را ببين‌. گاهي‌ آنها را كنار هم‌ قرار بده‌. تابلويي‌ خواهي‌ ديد از دستهايي‌ متراكم‌ كه‌ به‌ سوي‌ تو امتداد دارند.
برخي‌ با انگشت‌ تو را متهم‌ مي‌كنند.
برخي‌ با بندهايي‌ درهم‌، انگار سيبي‌ را از ميانشان‌ ربوده‌اي‌، حال‌ آنرا از تو مي‌طلبند.
برخي‌ مشت‌ شده‌، گويي‌ گريبانت‌ را گرفته‌اند.
برخي‌ مي‌لرزند از خواهش‌.
برخي‌ خوابشان‌ برده‌ است‌ در حسرت‌ رويش‌.
و برخي‌ مي‌خواهند دستانت‌ را بفشارند.
به‌ دستهايت‌ نگاه‌ كن‌. دستهايي‌ كه‌
گاهي‌ نوازشگرند.
گاهي‌ با مطايبه‌ به‌ صورتي‌ نواخته‌ مي‌شوند و گاهي‌ هم‌ بي‌ملاحظه‌.
گاهي‌ ياري‌ مي‌طلبند از كسي‌ و گاهي‌ خواري‌ مي‌طلبند بر كسي‌.
گاهي‌ در حسرت‌ خفه‌ كردن‌ فريادي‌ و گاهي‌ مي‌نوازند از كثرت‌ يك‌ شادي‌.
من‌ بارها به‌ دستهاي‌ خود نگاه‌ كرده‌ام‌. يادگاريهايي‌ بر آن‌ كنده‌اي‌.
گاهي‌ با عشق‌، گاهي‌ با نفرت‌، گاهي‌ از خواهش‌ و گاهي‌ هم‌ از ستايش‌ در غفلت‌.
بنگر اكنون‌ كه‌ آنها را فروخته‌اي‌ به‌ گزاف‌، چه‌ بهايي‌ بجاي‌ آن‌ دستانت‌ را پر كرده‌ است‌؟
من‌ باز هم‌ درباره‌ دستها خواهم‌ انديشيد و باز هم‌ خواهم‌ نوشت‌.



ني‌ما


24-10-1378


هديه‌اي از يك دوست!



(0) comments

.......................................................................................................................................................

Saturday, February 14, 2004

چهارمين‌ شعر



امروز را نگران‌ توأم‌
نگران‌ تويي‌ كه‌ نمي‌خواهم‌ نامت‌ را بلند بنويسم‌
نگران‌ تويي‌ كه‌
بين‌ اينهمه‌ آهن‌ و اندوه‌ گم‌ مي‌شوي‌،
و يكشنبه‌ها آنقدر طول‌ مي‌كشد
كه‌ من‌ شكل‌ پيري‌ خود مي‌شوم‌.
امروز را نگران‌ توأم‌
امروز را كه‌ از خواب‌ جهان‌ بيدار شده‌ام‌،
امروز كه‌ فردا را به‌ دستهاي‌ تو سپرده‌ام‌،
امروز كه‌ نامه‌هايم‌ در باد گم‌ مي‌شوند،
و تو نمي‌پرسي‌ براي‌ چه‌ اينهمه‌
پشت‌ تنهايي‌ سالها پنهان‌ شده‌ام‌.


* * *


‌پچ‌پچ‌ همسايه‌ها آزارم‌ مي‌دهد
اما تو ريرا نيستي‌
تو بانو نيستي‌
تو خاتون‌ نيستي‌
تو كامليا نيستي‌
تو افسانه‌ سالهاي‌ كودكي‌ مني‌

آنگاه‌ كه‌ باد گلهاي‌ پيراهنت‌ را حراج‌ مي‌كرد و
من‌
عاشقانه‌هاي‌ تو را نقشه‌ مي‌كشيدم‌.
آنگاه‌ كه‌
تو به‌ خاطر خود به‌ من‌ دروغ‌ مي‌گفتي‌
و من‌ به‌ خاطر تو به‌ خود دروغ‌ مي‌گفتم‌.
آنگاه‌ كه‌
تو مي‌دانستي‌
آدم‌ و آهن‌ هر دو سه‌ حرف‌ دارند
و من‌ مي‌دانستم‌
آهن‌ها عاشق‌ نمي‌شوند
و تو بين‌ اينهمه‌ آهن‌ و اندوه‌ گم‌ مي‌شوي‌
و عقربه‌ها نمي‌دانند
كه‌ هفته‌ فقط يك‌
شنبه‌ دارد.


* * *


امروز را نگران‌ توأم‌
امروز را كه‌ از خواب‌ جهان‌ بيدار شده‌ام‌
امروز كه‌ مي‌دانم‌
آسمان‌ درياي‌ واژگونه‌اي‌ست‌
از اندوه‌ كبود آدمها.
امروز كه‌ مي‌دانم‌
ستاره‌ها
تكه‌پاره‌هاي‌ بغض‌ شاعران‌ جهانند
و خورشيد
آينه‌ خيره‌كننده‌اي‌ست‌ كه‌
سر به‌ زير باشيم‌ تا خوابمان‌ ببرد.
مي‌دانم‌
عشق‌ انكار فاصله‌ نيست‌
مي‌دانم‌
عشق‌
اعتراف‌ دلهره‌اي‌ست‌ كه‌ خدا را به‌ خنده‌ وامي‌دارد.
مي‌دانم‌.
اينهمه‌ را مي‌دانم‌ و نگران‌ توأم‌
نگران‌ تويي‌ كه‌ نمي‌پرسي‌
براي‌ چه‌ اينهمه‌ پشت‌ تنهايي‌ سالها
پنهان‌ شده‌ام‌.


حامد پورشعبان‌ - «پشت‌ تنهايي‌ سالها»




(0) comments

.......................................................................................................................................................

Wednesday, February 04, 2004

سي‌ و نهمين‌ يادداشت



راه‌ بسياري‌ آمده‌ايم‌ من‌ و تو، باهم‌ و بي‌هم‌.
وقتي‌ به‌ پشت‌ سر، به‌ امتداد دوردست‌ راه‌ آمده‌ام‌ مي‌نگرم‌، گلهاي‌ خشك‌ يادآور گذشته‌اي‌ شيرينند.
امروز و اينجا محال‌ است‌ بي‌يادي‌ از ديروز و آنجا بگذرد. ياد تو و خاطرات‌ تو حتي‌ روياهاي‌ مرا نيز آشفته‌ كرده‌ است‌.
تلخ‌ است‌ انديشيدن‌ با خود كه‌ حتي‌ وقتي‌ نيستي‌ نيز زندگي‌ آهنگي‌ چون‌ گذشته‌ دارد. فكر اينكه‌ بود و نبودت‌ حتي‌ لحظه‌اي‌ آزردگي‌ خاطر به‌ همراه‌ نمي‌آورد. تلخ‌ است‌ كه‌ زهر هلاهل‌ است‌ اينكه‌ بداني‌ در زندگي‌ پرهياهو و پرتلاطم‌ كسي‌ كه‌ تو خود را همه‌ مي‌دانستي‌، هيچ‌ نبودي‌ و امروز كه‌ نيستي‌، باور نبودنت‌، خاطره‌ بودنت‌، حتي‌ گره‌اي‌ بر ابرو نمي‌اندازد.
گذر زمان‌ چه‌ تلخها آموخت‌ و شوكرانها به‌ كام‌ ريخت‌ كه‌ به‌ خيال‌ سكر لحظه‌اي‌، ذره‌ذره‌ نوشيدم‌ و ندانستم‌ ظرفي‌ كه‌ همه‌ به‌ دهان‌ ببرند، نه‌ تشنگي‌ فرو مي‌نشاند كه‌ بيماري‌ مي‌آفريند.
آري‌! من‌ نيز چون‌ ابلهان‌ خانه‌اي‌ ساختم‌ بي‌بنياد در باد، به‌ اميد عبث‌ اينكه‌ طوفاني‌ نشود، بادي‌ نوزد، حتي‌ نسيمي‌ نيايد كه‌ آمدند و سخت‌ نيز آمدند و در باورهايم‌ ويرانه‌اي‌ بجاي‌ گذاردند و رفتند.
من‌ و جشن‌ تولد بيست‌ و هفت‌ سالگي‌ چه‌ بيهوده‌ به‌ انتظار تو مانديم‌ كه‌ به‌ خواب‌ آمدي‌، به‌ سراغم‌ نيامدي‌.
بي‌مهري‌ات‌ را باور كردم‌، نامهرباني‌ و نارفيقي‌ات‌ را باور كردم‌، حتي‌ نبودنت‌ را باور كردم‌،
فراموشي‌ات‌ را نيز باور مي‌كنم‌.



05-10-1378


اين يادداشت حاصل بغض تنها ماندن در شب تولد بود.
اين نوشته را بيش از تمام نوشته‌هايم دوست مي‌دارم.



(0) comments

.......................................................................................................................................................

Sunday, February 01, 2004

سي‌ و هشتمين‌ يادداشت



مي‌دانستم‌ حتي‌ اگر از سرنوشت‌ خود نيز بگريزم‌ از سايه‌ خود نخواهم‌ توانست‌ گريخت‌ كه‌ تو چون‌ سايه‌ من‌ بودي‌ سالها!
امروز كه‌ مي‌روم‌ تا به‌ مدد پيوند زناشويي‌ از گذشته‌ و خاطرات‌ خود بگريزم‌، ياد تو چون‌ سايه‌ در تعقيب‌ من‌ است‌.
اي‌ كاش‌ كه‌ بودي‌ و همه‌ نور بودي‌. نه‌ چون‌ سايه‌ كه‌ چون‌ آغوش‌ بهر نور و روشنايي‌ مي‌گشايد، سياه‌تر و تاريكتر مي‌شود.
مدتهاست‌ مي‌شنوم‌ آنچه‌ را كه‌ از شنيدنش‌ هميشه‌ واهمه‌ داشتم‌، اما مي‌دانستم‌ دير يا زود فرا مي‌رسد.
«اشباح‌ و موجودات‌ وهم‌انگيز خيالي‌ را مي‌بينم‌ كه‌ از گذشته‌هايت‌ جان‌ گرفته‌اند و به‌ سوي‌ تو مي‌آيند. مي‌بينم‌ خطاهايت‌ چون‌ هيولايي‌ درنده‌خو دهان‌ گشوده‌ است‌ تا تو را ببلعد و در اين‌ ميان‌ هر آنكه‌ در اطراف‌ توست‌ نيز ايمن‌ نخواهد ماند. مي‌بينم‌ آنان‌ كه‌ تو را دوست‌ دارند نيز در معرض‌ تيرهاي‌ بلايي‌ قرار گرفته‌اند كه‌ تو از گذشته‌هايت‌ بر سر و روي‌ آنها فرو مي‌ريزي‌ و آنها هم‌ دم‌ بر نمي‌آورند كه‌ اي‌ آه‌ و اي‌ فغان‌ كه‌ اين‌ تويي‌ عزيزي‌ كه‌ جز خوشبختي‌ تو را نخواستيم‌ و جز بدبختي‌ و بدسرانجامي‌ براي‌ ما ارمغاني‌ نداشتي‌ ... مي‌بينم‌ تو را كه‌ غمگنانه‌ و دردمندانه‌ اين‌ همه‌ را مي‌بيني‌ و هنوز باور نداري‌ كه‌ هر فرشته‌ سيرتي‌، فرشته‌خو نيست‌. هنوز باور نداري‌ و نمي‌پذيري‌ كه‌ اين‌ همه‌ تاوان‌ خطاها و اشتباهات‌ توست‌ كه‌ امروز همچون‌ موجهاي‌ سهمگين‌ يك‌ طوفان‌ به‌ زندگي‌ تو و اطرافيانت‌ كوبيده‌ مي‌شود و همه‌ را با هم‌ در كام‌ مي‌كشد. هنوز باور نداري‌ و عبرت‌ نمي‌گيري‌ و فردا باز تكرار خواهي‌ كرد.
تكرار خواهي‌ كرد.
تكرار ...!»
و در اين‌ سو نيز اين‌ بازيگر ديروز به‌ تماشا نشسته‌ است‌ و راوي‌ داستاني‌ است‌ تلخ‌ و دردناك‌ كه‌ هر چه‌ بنويسد و بسرايد، به‌ گوش‌ نامحرمان‌ تماشاگر، جز قصه‌اي‌ - هر چند دردناك‌ - نيست‌...
و افسوس‌ كه‌ اين‌ زندگي‌ ماست‌ - دردهاي‌ ديروز و امروز - كه‌ چون‌ قصه‌اي‌ خوانده‌ مي‌شود براي‌ سرگرمي‌ ديگران‌.



06-09-1378


حادثه‌اي بود و بهانه‌اي براي نوشتن.
حادثه فراموش شد. بهانه‌ اما ...



(0) comments

.......................................................................................................................................................

Tuesday, January 27, 2004

سي‌ و هفتمين‌ يادداشت



كوچك‌ خوب‌ ديروز دور من‌!
من‌ امروز دلتنگم‌!
دلتنگ‌ ديروز، دلتنگ‌ فردا، دلتنگ‌ غروب‌، دلتنگ‌ بهار، دلتنگ‌ تو.
من‌ امروز خاليم‌، من‌ امروز تنهايم‌!
من‌ امروز پذيرفته‌ام‌ كه‌ براي‌ دوست‌ داشتن‌ بهايي‌ گزاف‌ پرداخته‌ام‌ اما هرگز متاعي‌ بدست‌ نياوردم‌.
من‌ امروز غمگينم‌ و به‌ جاي‌ هميشه‌ خالي‌ تو مي‌نگرم‌.
چه‌ بدل‌ بود دوستي‌، چه‌ بدل‌ بود ايثار، چه‌ بدل‌ بود همه‌ آن‌ عشق‌ و محبت‌ و مهرباني‌.
و ما چه‌ كودكانه‌ به‌ همه‌ اين‌ بدلها دل‌ سپرديم‌ و دل‌ خوش‌ داشتيم‌.
اي‌ كاش‌ مي‌توانستيم‌ براي‌ عزيزانمان‌ نيز بدلي‌ بسازيم‌.
اي‌ كاش‌.



22-08-1378




(0) comments

.......................................................................................................................................................

Tuesday, January 20, 2004

سي‌ و ششمين‌ يادداشت



گناه‌ كه‌ بدانم‌ اگر امروز نيستيم‌ در كنار هم‌؟!
گناه‌ كه‌ بدانم‌ اگر امروز از آن‌ خنده‌هاي‌ كودكانه‌، تنها خاطره‌اي‌ خوش‌ برايم‌ باقي‌ مانده‌ است‌؟
گناه‌ كه‌ بدانم‌ اگر امروز تو تنهايي‌ به‌ سراي‌ خود و من‌ غمگين‌ از سراي‌ تو؟
گناه‌ كه‌ بدانم‌ اگر من‌ و تو نياموختيم‌ رمز و راز خوشبختي‌ را و متلاشي‌ كرديم‌ سعادت‌ خود را؟
گناه‌ كه‌ بدانم‌ كه‌ تو چنين‌ ساده‌نگر و نادان‌ بزرگ‌ شدي‌ و من‌ ساده‌انديش‌؟
گناه‌ غريبه‌ها چيست‌ اگر من‌ و تو پيماني‌ بستيم‌ - حتي‌ در خلوت‌ خود - و نمانديم‌ بر سر پيمان‌ كه‌ اين‌ بدعهدي‌ را چاره‌ نيست‌؟
گناه‌ مردم‌ چيست‌ اگر تو هرگز خسته‌ نشدي‌ از هر جا و از هر كس‌ و من‌ دوست‌ مي‌داشتم‌ تو را در هر جا و با هر كس‌؟
گناه‌ دوستان‌ چيست‌ كه‌ تو اين‌ چنين‌ بوالهوس‌ و هرزه‌دل‌ بزرگ‌ شدي‌ و من‌ اين‌ چنين‌ ساده‌ و هرزه‌دل‌ پسند؟
گناه‌ اين‌ سفره‌ چيست‌ كه‌ لقمه‌ لقمه‌ آن‌ را مي‌توان‌ خورد و فرو داد و آغوش‌ تشكر و شادي‌ بهر غريبه‌ گشود؟
گناه‌ من‌ چيست‌ كه‌ در اين‌ خانه‌ هر كه‌ پروردم‌ به‌ دامان‌ غريبه‌ گريخت‌ و تيشه‌ به‌ اين‌ كاشانه‌ كوفت‌؟

گناه‌ كه‌ بدانيم‌ اگر امروز نيستيم‌ در كنار هم‌؟ گناه‌ كه‌ بدانيم‌؟ تو بگو؟!



18-08-1378




(0) comments

.......................................................................................................................................................

Saturday, January 17, 2004

سي‌ و پنجمين‌ يادداشت



زمان‌ خواهد گذشت‌ و تو بزرگ‌ خواهي‌ شد. آنقدر بزرگ‌ كه‌ ديگر حتي‌ در خاطر من‌ جاي‌ نمي‌گيري‌.
من‌ و قلمم‌ كه‌ امروز در دغدغه‌ آموختن‌ و بيدار كردن‌ توايم‌ فردا نخواهيم‌ بود و تو شايد، با گرد پيري‌ نشسته‌ بر گونه‌ها، به‌ امروز حسرتمندانه‌ بنگري‌.
گاه‌ تخيل‌ مي‌كنم‌ كه‌ من‌ امروز به‌ تو اينگونه‌ آموختم‌، تو فردا گر بخواهي‌ بياموزي‌ چگونه‌ خواهي‌ آموخت‌؟ چگونه‌ خواهي‌ آموخت‌ به‌ كودكانت‌ كه‌ در انتظار پند و اندرز و تجربه‌ مادرانه‌ تواند.
محبت‌ را چگونه‌ مي‌آموزي‌؟ مي‌آموزي‌ كه‌ محبت‌ يعني‌ اينكه‌ جرعه‌اي‌ آب‌ بدست‌ بگيري‌ و از تشنه‌اي‌ كه‌ تشنه‌ مانده‌ كه‌ فقط آب‌ از تو طلب‌ كند دريغ‌ كني‌؟
مهر را چگونه‌ مي‌آموزي‌؟ مي‌گويي‌ مهر يعني‌ دل‌ خالي‌ كني‌ از تمام‌ اندوخته‌هاي‌ نيكي‌ كه‌ داشته‌اي‌ و به‌ بازي‌ بگيري‌ آنچه‌ ديگران‌ به‌ تمام‌ وجود به‌ تو ارزاني‌ مي‌دارند؟
وفا را چگونه‌ معني‌ مي‌كني‌؟ يعني‌ كه‌ تو بخواه‌، تو بساز، تو بيا، چون‌ محكومي‌ كه‌ مدعي‌ عشقي‌ و من‌ كه‌ مدعي‌ نبودم‌ فارغم‌ از اين‌ همه‌.
از دوست‌ داشتن‌ چگونه‌ خواهي‌ گفت‌؟ مي‌گويي‌ علاقه‌ و دوست‌ داشتن‌ كهنه‌ چراغيست‌ كه‌ آتش‌ و گرماي‌ آن‌ با دستان‌ تو بالا و پائين‌ مي‌شود؟
دوست‌ را چگونه‌ مي‌گويي‌؟ مي‌گويي‌ آنكس‌ است‌ كه‌ مي‌خنداند، مي‌رقصد، مي‌ماند، مي‌رود، آنچنان‌ كه‌ تو بخواهي‌ و هر وقت‌ كه‌ اراده‌ كني‌؟
عشق‌ را چگونه‌ معني‌ خواهي‌ كرد؟ عشق‌ ...!؟ تاكنون‌ اين‌ واژه‌ را شنيده‌اي‌!؟



18-08-1378




(0) comments

.......................................................................................................................................................

Wednesday, January 14, 2004

سي‌ و چهارمين‌ يادداشت



... شباهنگام‌ كه‌ تو آسوده‌ خفته‌اي‌ من‌ بيدارم‌.
تو كه‌ باري‌ بر زمين‌ گذارده‌اي‌ و يا به‌ كناري‌ فكنده‌اي‌، من‌ به‌ دوش‌ مي‌كشم‌ تمام‌ اندوه‌ خاطرات‌ اين‌ سالها را.
چو به‌ آينه‌ بنگري‌ امروز مي‌بيني‌ و چو آلبوم‌ خاطرات‌ بگشايي‌ ديروز را.
«آينه‌ به‌ تو مي‌گويد چه‌ جواني‌ و زيباروي‌، خاطرات‌ طعنه‌ مي‌زند كه‌ چه‌ كودك‌ بودي‌ و خردسال‌.
آينه‌ مي‌گويد امروز را بنگر كه‌ چه‌ بسيارند تن‌پرستان‌ كه‌ بهر تو جان‌ بسپارند، خاطرات‌ مي‌خندد كه‌ تن‌پرستان‌ با زمان‌ پيوندي‌ ديرينه‌ دارند.
آينه‌ مي‌ستايد كه‌ اين‌ تويي‌ پيروز و استوار كه‌ چون‌ ره‌ بسپاري‌ گل‌ و بلبل‌ تسبيح‌گوي‌ تواند، خاطرات‌ مي‌خندد كه‌ چون‌ به‌ ديروز بنگري‌ فردا را نيز خواهي‌ ديد.
آينه‌ فرياد مي‌زند كه‌ ببند ديده‌ و گوش‌ بهر هر نصيحت‌ و اندرزي‌ كه‌ تو را ترسي‌ نيست‌ زفردا كه‌ فردا نيز روز ديگري‌ است‌ چو امروز و ... ، خاطرات‌ مي‌گريد; آن‌ كه‌ ديده‌ بست‌ و هوش‌ به‌ متملق‌ سپرد بيدار نتوان‌ كرد.»



16-08-1378




(0) comments

.......................................................................................................................................................

Sunday, January 11, 2004

سي‌ و سومين‌ يادداشت



سالهاست‌ كه‌ با خود عهد كرده‌ام‌ آن‌ هنگام‌ كه‌ دلتنگ‌ و غمگينم‌، دست‌ به‌ قلم‌ نبرم‌. چه‌ هرگز نمي‌خواهم‌ سياه‌ و تلخ‌ و نااميد بنويسم‌، اما چه‌ كنم‌ كه‌ گاه‌ سرنوشت‌ آنچنان‌ پيش‌ پاي‌ مي‌نهد كه‌ چاره‌اي‌ نمي‌بينم‌.


* * *


مي‌انديشم‌ زيبارويان‌ و توانگران‌ سيه‌روزترين‌ مردمانند چه‌ هرگز نخواهند فهميد چه‌ زيباست‌ و لذت‌بخش‌، دوستشان‌ بدارند ديگران‌، بي‌منفعت‌طلبي‌.
مي‌انديشم‌ چه‌ ارزان‌ از دست‌ خواهد داد پربهاترين‌ گوهرها را آنكه‌ در دشتي‌ پر از سنگهاي‌ بي‌ارزش‌، در اولين‌ گام‌، گوهري‌ بيابد.
مي‌انديشم‌ ما هرگز خوشبختي‌ را در نخواهيم‌ يافت‌ مگر آن‌ هنگام‌ كه‌ ما را ترك‌ گويد چون‌ سايه‌اي‌ كه‌ در نبود آفتاب‌ ناپديد مي‌شود.
مي‌انديشم‌ چه‌ خوشبخت‌ است‌ آنكه‌ ارزان‌ تن‌ مي‌فروشد در ازاي‌ كيسه‌اي‌ پول‌ يا لذتي‌ برابر و چه‌ بدبخت‌ است‌ آنكه‌ دل‌ مي‌فروشد به‌ گرانترين‌ بها.
مي‌انديشم‌ چه‌ تلخ‌ است‌ كه‌ قطره‌ قطره‌ محبت‌ بيندوزي‌ به‌ اميد دريايي‌ و چون‌ به‌ پشت‌ سر بنگري‌ جز بياباني‌ خشك‌، نيابي‌.
مي‌انديشم‌ چه‌ فقير است‌ آنكه‌ محبت‌ و مهر اندوخت‌ و چه‌ توانگرند صورت‌پرستان‌ سيرت‌فروش‌.
مي‌انديشم‌ چه‌ تنهاييم‌ من‌ و ما در اين‌ دنياي‌ ظاهرپرست‌ و چه‌ جمع‌ايد تو و رفيقان‌ روز شيريني‌!

... و مي‌انديشم‌ آنكه‌ را صداي‌ فروريختن‌ قلبي‌ بيدار نكرد، برگ‌ كاغذي‌ چگونه‌ خواهد آموخت‌؟


15-08-1378


شاهدي بودم بر خيانتي و فريفتني...
تحولي را شاهد بودم، شايد جابجايي دو تن را...
باز هم نو رسيده‌اي از راه رسيده بود تا ديرپايي رفاقتي را محك بزند،
و من در آن ميان تماشاگر بي‌طرفي نبودم!
شايد خوشبختيم كه هنوز تمامي بازيگران نمايش آن روز، در كنار همهيم و شايد نيز، بخشنده‌اي ساده‌لوح.
دوستي مي‌گفت: « به عهدت نپاييدي! اين "قلم ديگران شدن" بود.»



(0) comments

.......................................................................................................................................................

Wednesday, January 07, 2004

سي‌ و دومين‌ يادداشت



بيا تا دوباره‌ كودك‌ شويم‌ همچون‌ گذشته‌هاي‌ دور!
بيا تا بگذريم‌ از هر آنچه‌ والدين‌ ما، اطرافيان‌ ما، حتي‌ دوستداران‌ ما به‌ ما هديه‌ كردند.
بيا تا چون‌ ابلهان‌ تاريخ‌ نگرديم‌ بدنبال‌ برتري‌ علم‌ و ثروت‌ كه‌ چه‌ بسياري‌ از دست‌ دادند بهر اين‌ دو متضاد، انسانيت‌ را.
بيا تا آنجا كه‌ تاخت‌ انديشه‌ به‌ ميان‌ مي‌آيد، آرزوهايمان‌ را بازگو كنيم‌. همه‌ آن‌ آرزوهاي‌ كوچك‌ و بزرگي‌ كه‌ چون‌ بازگو مي‌كرديم‌، مي‌خنديدند حتي‌ آنان‌ كه‌ در گذر زمان‌ قلبهايشان‌ خشك‌ و بي‌روح‌ شده‌ بود.
بيا كودك‌ باشيم‌ تا شانه‌هاي‌ كوچكمان‌ زير بار مسئوليتها خسته‌ و درمانده‌ نشود.
بيا كودك‌ باشيم‌ تا همه‌ دروغها را باور كنيم‌، بيا تا كودك‌ باشيم‌ كه‌ به‌ ساعتي‌ بگرييم‌ و به‌ روزها خوش‌ باشيم‌.
بيا كودك‌ باشيم‌ تا يكديگر را باور كنيم‌ و نفهميم‌ كه‌ حتي‌ آنجا كه‌ عشقي‌ و محبتي‌ خواستي‌، نيرنگ‌ و ريا ريشه‌ كرد.
بيا تا كودك‌ باشيم‌ و سفره‌ خالي‌ پدر را درك‌ نكنيم‌، بيا تا كودك‌ باشيم‌ و چينهاي‌ پيري‌ را بر صورت‌ مهربان‌ مادر باور نكنيم‌.
بيا تا كودك‌ باشيم‌ كه‌ حتي‌ به‌ وقت‌ بازي‌ چه‌ ساده‌ با هم‌ پيوند زندگي‌ ببنديم‌ و نگسليم‌ حتي‌ به‌ هنگام‌ خشم‌ پدر.
بيا تا كودك‌ باشيم‌ كه‌ هرازگاهي‌ شادمانه‌، به‌ گونه‌هاي‌ هم‌ بوسه‌ دهيم‌ و نباشيم‌ در بند محدوديتهايي‌ كه‌ به‌ هر نام‌ به‌ دست‌ و پاي‌ ما پيچيده‌اند.
بيا تا كودك‌ باشيم‌، شاد باشيم‌، خوشبخت‌ باشيم‌، انسان‌ باشيم‌،...، دوست‌ باشيم‌.



08-08-1378




(0) comments

.......................................................................................................................................................

Saturday, January 03, 2004

سي‌ و يكمين‌ يادداشت



... و تو مي‌پنداري‌ كه‌ زمان‌ را ياراي‌ آن‌ است‌ كه‌ عداوتها و كينه‌ها را خاكستر سازد؟!
... و تو مي‌پنداري‌ كه‌ من‌ روزي‌ بازخواهم‌ گشت‌، بي‌يادي‌ از گذشته‌، سرخوش‌ و شادمان‌؟
... و تو مي‌پنداري‌ كه‌ ما را نيز ياراي‌ آن‌ نبود كه‌ خنجري‌ بسازيم‌ از گذشته‌ها و صيقل‌ دهيم‌ آن‌ را در گذراي‌ زمان‌ كه‌ شايد - حتما - روزي‌ به‌ كار آيد و آن‌ روز نيز ما باز در كنار هم‌ خواهيم‌ بود، نه‌ چون‌ گذشته‌ و با هم‌ به‌ آنچه‌ گذشت‌ خواهيم‌ نگريست‌ و افسوس‌ خواهيم‌ خورد به‌ هر چه‌ داشته‌ايم‌ و خواهيم‌ گذشت‌ از آنچه‌ كرده‌ايم‌؟
... و تو مي‌پنداري‌ كه‌ باز چون‌ كودكي‌ خردسال‌ با اولين‌ نواي‌ خوش‌آهنگ‌ عروسكي‌ سخنگو، از جاي‌ خواهم‌ پريد و به‌ پايكوبي‌ خواهم‌ پرداخت‌ كه‌ تو بازآمدي‌؟
... و تو مي‌پنداري‌ كه‌ كودكان‌ را آنچنان‌ فهم‌ و شعوري‌ نيست‌ كه‌ تمييز دهند قطعه‌ فلزي‌ بدلي‌ را از زر ناب‌؟
... و تو مي‌پنداري‌ كه‌ آن‌ عشق‌ و مهر و محبت‌ و علاقه‌، همه‌ و همه‌ پيشكشي‌ بودند در پاي‌ غريبه‌هاي‌ شهوت‌پرست‌ مرده‌خوار كه‌ چون‌ به‌ طلب‌ آمدند، سخاوتمندانه‌ قرباني‌ كني‌ و فردا تحفه‌اي‌ ديگر بطلبي‌؟
... و تو مي‌پنداري‌ كه‌ من‌ نيز چون‌ ديگران‌ بلبل‌ خوش‌الحان‌ فصلهاي‌ بهاري‌ بوده‌ام‌ كه‌ چون‌ خزان‌ فرارسيد، بي‌غم‌ گل‌، به‌ دياران‌ بهاري‌ گريختم‌؟
و تو مي‌پنداري‌ كه‌ ...؟


* * *


و من‌ مي‌پندارم‌ كه‌ تو، نه‌ چون‌ ديگران‌، گلي‌ بودي‌ شاد و بهاري‌ كه‌ به‌ پايان‌ رسيدي‌ با فرارسيدن‌ پائيز و چون‌ بهاري‌ ديگر رسيد نخواهي‌ بود جز در يادها.


08-08-1378




(0) comments

.......................................................................................................................................................

Wednesday, December 31, 2003

فصلي‌ تازه‌، براي‌ آغازي‌ دوباره




يك‌ سال‌ و اندي‌ پيش‌ بود كه‌ به‌ هدفي‌ و نيتي‌ بار ديگر آغاز كردم‌ اين‌ سياه‌ مشقهاي‌ دلتنگ‌ را تحت‌ عنوان‌ «ياداشتها» از شماره‌ يك‌ الي‌ سي‌. ديروز را هدفي‌ بود و اميدي‌ كه‌ تا اين‌ هر دو جمع‌ باشند در تو، به‌ هر كاري‌ قادري‌.
اين‌ دوباره‌ نوشتن‌ را از بهر چه‌ آغاز كنم‌؟ مرا پيماني‌ بود با كسي‌ كه‌ بنويسم‌ تا بياموزانم‌ كه‌ آن‌ پيوند گسست‌ و چون‌ پيوند گسسته‌ ماند، پيمان‌ را به‌ چه‌ كار آيد؟
تشويقها و ترغيبها بسيار بود براي‌ اين‌ شروع‌ دوباره‌ كه‌ مرا به‌ هيچ‌ يك‌ از آنها كاري‌ نيست‌ كه‌ نه‌ بهر تشويق‌ نوشتم‌ و نه‌ محبوبيت‌ و اعتبار.
دوستي‌ اشاره‌ داشت‌ كه‌ بنويس‌ براي‌ همه‌ آنان‌ كه‌ حرفي‌ بر دل‌ دارند و توان‌ بازگو كردن‌ و نوشتن‌ آن‌ را ندارند كه‌ اين‌ قلم‌ ديگران‌ شدن‌ مرا به‌ چه‌ كار آيد كه‌ خود هميشه‌ عاجز بودم‌ از آن‌ كه‌ هر چه‌ در دل‌ دارم‌ بر كاغذ بياورم‌ كه‌ اين‌ زبان‌ و اين‌ قلم‌ الكن‌، لااقل‌ با هم‌ همزيستي‌ توانند!
پس‌ چرا آغازي‌ تازه‌ :
«مي‌پندارم‌ وظيفه‌اي‌ دارم‌ در قبال‌ همه‌ كساني‌ كه‌ مهري‌ در دل‌ دارند، چه‌ به‌ دوستي‌ و ياري‌ نامهربان‌، چه‌ به‌ تمام‌ كساني‌ كه‌ كوشيده‌اند براي‌ "چيزي‌ شدن‌" ما - حتي‌ اگر ما نشده‌ باشيم‌ - و چه‌ كساني‌ كه‌ دلي‌ به‌ اين‌ خاك‌ سپرده‌اند و عشقي‌ به‌ اين‌ ملك‌ و وطن‌ دارند كه‌ بسازند و آباد كنند و عشق‌ بورزند به‌ تمام‌ چيزها و كساني‌ كه‌ دوست‌ مي‌دارند كه‌ ما ناگزيريم‌ از محبت‌. چون‌ دلي‌ داريم‌ كه‌ گر مأمن‌ عشق‌ نشود به‌ چه‌ كار آيد و شوري‌ داريم‌ كه‌ چون‌ به‌ ساختن‌ و آبادكردن‌ نرسد چرا بايد؟!»



08-08-1378




(0) comments

.......................................................................................................................................................

Saturday, December 27, 2003

فصل دوم : در برابر باد




مقدمه‌اي براي فصل دوم

شايد بايد همه چيز واقعا در همان روز به پايان ميرسيد. اما ...
ماهي و فصلي را بي هم گذرانديم و آشتي ساده‌تر از آن چيزي كه تصور ميكرديم به سراغمان آمد.
نوشته‌هاي ابتدايي اين فصل در دوران قهر نوشته شد و چند تايي هم در دوران آشتي و در انتها باز ...
راستي ...!
در آن دوران بعضي از حوادث زندگي، با حوادث مشابه‌اي در زندگي دوستي ديگر پيوند خورد و بدين ترتيب دستنوشته‌هايم كاربرد و مفهومي دو گانه يافت. در بعضي از آن نوشته‌ه،ا طعنه‌اي، اشاره‌اي و اندرزي بود براي ياري ديگر با تشابه‌اي با عزيز غايبم!






(0) comments

.......................................................................................................................................................

Wednesday, December 24, 2003

قصه‌ها به پايان نميرسند.
راويان، قصه‌ها را ميكشند!

شايد وظيفه‌ايست تشكر از همه كساني كه در اين چند ماه با من بودند و با نظرها خود مرا نشويق به ادامه داستان كردند. و شايد تنها هديه‌اي كه مي توان به دوستان ناديده داد!
پس تشكر از :
گلابتون عزيز كه در ابتدا كنارم بود اكنون قطعا درگير مشكلات زندگي و فراموشي گذراي حاصل از آن.
سوفياي خوب كه فرسنگها دوري هم دوستي را خاطرش نبرد.
شقايق، كه از خواندن دستنوشته‌هايم دلتنگ ميشد.
آبي و نوشته‌هايش كه از روي لطف و دلداري بود.
ديوونه و ديوانگيهاي عاشقانه‌اش كه آن را در بلاگش خواهيد يافت.
كيمياي عزيز كه نظرها و حمايتش را فراموش نخواهم كرد.
ايمان و شوخيهايش.
هليا و پرند عزيز كه در همه بلاگهايم همراه من هستند.
ياسي عزيز كه فقط لبخند ميزد!
عزيزم دريا، كه بيشترين لطف را به من داشت و در بدترين و بهترين لحظه‌هايم در كنارم بود.
شاهان و سارا و حسن از شمال كه با شوخيهاي گاه وبيگاه ، لبخند به لبان همه آوردند.
و دوستان انتهاي راه شهياد و آهو
و كيوان و فانيك و مامان و بابا و دخترشون و عادل و مهسا ونورهود و cute_l3uttefly و nc و آتش و دختر لر و بامزي و ني‌لبك و هستي و بهنام به همراه اظهار لطفهاي بيكرانشان.

و دوستاني كه در معرفي من كوشيدند.
و همه دوستان ديگري كه بي غرض و بي نظر، از قلم افتاده‌اند.



(0) comments

.......................................................................................................................................................

Saturday, December 06, 2003

فرصتي كوتاه براي تعمقي دوباره!
ايستادن در بين فصول!
در نقطه اوج فصلي خزان زده و پاييزي!
من پرتره ميكشم! نويسنده نيستم! فقط نقاشي ميكنم! دوراني از كودكيم را! رو به آينه نشسته‌ام! تخيل نميكنم، دروغ نميبافم، هر آنچه ميبينم ميكشم. و تو! خواننده نه، كه بيننده‌اي.
...
آري! استراحتي كوتاه براي من تا ورق پاره‌هايم را گرد آورم و فصل تازه‌اي آغاز كنم ...
و براي شما تا كه هر چه تا به امروز خوانده‌ايد و انديشيده‌ايد، با من، در ميان گذاريد.



(0) comments

.......................................................................................................................................................

Wednesday, December 03, 2003

... و سرانجام، پايان



باران مرا به ياد قصه‌هاي تلخ و بي‌سرانجام مياندازد. قصه‌هايي كه در آن فراوانند بازيگراني كه عاشقانه به هم مهر ميورزند، ايثار ميكنند و عهد ميبندند كه حتي لحظه‌اي بي‌ياد هم نپايند و نمانند ... و باران هميشه لحظه دلگير جداييست.
امروز كه براي من روز بزرگ و باارزشي است، ناچار ميبايد آغازگر پاياني باشد و من امروز را بي‌تو - اما نه بي‌ياد تو - آرام و آسوده آغاز نكرده‌ام.
در اين روزهاي نه چندان كوتاه، تو هرگز آنچنان نبوده‌اي كه من امروز با تأسف به نبودن تو بنگرم. نه محبتي داشتي و نه مهري، نه عشقي داشتي و نه لطفي، نه .. و نه هزاران خوبيهاي ديگر.
امروز و الان كه مينويسم، ساده‌تر و بي‌تكلف‌تر از قبل مينويسم و آرامتر از شب قبل و نميدانم كه تو به چه ميانديشي. شايد ميانديشي كه از دست يك بهانه‌جوي دل‌نازك راحت شده‌اي يا اينكه ...
امروز كه ميروم باور كن ذره‌اي از دغدغه‌هاي قبل فارغ نيستم كه آيا: «امروز چگونه است؟ آيا كابوسهايش پايان يافته است؟ آيا به آن آرزوهاي كوچك و بزرگش دست يافته؟ آيا درس ميخواند؟ آيا اين بار كه ديدمش باز بايد از كبوديهاي كوچك و بزرگ روي صورتش وحشت كنم؟ آيا باز بي‌خبر و نادان، به از راه رسيده تازه‌اي دلخوش كرده است؟ آيا باز بي‌عبرت از گذشته، به هرزه‌اي دل بسته؟ ... آيا آسوده ميخوابد، آسوده مينوشد؟ آيا ... آيا ... آيا؟» و هزاران آيا و دلواپسي ديگر كه به پايان نخواهد رسيد حتي اگر تو نباشي.
... و من ديگر نخواهم نوشت كه تو تنها كسي بودي كه مرا به نوشتن واداشتي و اين نوشته‌ها يادگاري خواهند بود ماندگار از روزگاري كه من دوست ميداشتم و تو ميخنديدي.
...
آري امروز باران ميبارد و مرا به ياد قصه‌هاي تلخ مياندازد كه تو نيز براي من تلخترين قصه‌ها بودي و فرداي تو تلختر.



* * *



پيش از پايان لازم ميدانم عذر بخواهم از آن تندي شبانه‌اي كه با تو داشتم و توضيحي اضافه كنم به آنچه گفته‌ام:
دوست ديروز و عزيز هميشه من!
من گرچه تو را نخواهم ديد اما هرگز چيزي بيشتر از ديدن تو خوشحالم نخواهد كرد كه هميشه خوشحالم كه يادگاري از تو در آلبوم خاطرات حفظ كرده‌ام و من گرچه شايد ديگر صداي تو را نشنوم اما هميشه به ياد آوازها و خنده‌هاي كودكانه‌ات مسرورم و باز پوزش ميطلبم از تمام بديهاي كرده و ناكرده‌اي كه در حق تو روا داشته‌ام كه هرگز به عمد تو را نيازرده‌ام كه من گرچه بد بودم، اما بدي نبودم و هرگز بدي نباش كه براي من تو نه بد بودي و نه بدي.
... و هميشه و صميمانه مرا دوست خود بدان حتي اگر من نباشم در كنارت



* * *



… و مجموعه‌اي كه به تو تقديم ميكنم شايد تنها يادگاري ماندني از من، و از اين روزهاي خوش بربادرفته باشد كه
هم ياد است و هم يادگار
به نازش ميدار تا وقت ديدار



پايان


26-06-1378



اما آن كه تصميم مي‌گرفت، سرنوشت بود!



(0) comments

.......................................................................................................................................................

Saturday, November 29, 2003

سي‌امين يادداشت



... و سرانجام پايان يافت!
شايد هرگز هيچ كس جز خود من درك نكند كه چه دردناك بود اين پايان و چه دردناكتر بي‌تفاوتي تو از اين پايان.
نميدانم تو خود تاكنون با خود انديشيده‌اي كه با رفتن من چه چيزهايي را از دست خواهي داد ولي من بسيار انديشيده‌ام و وقتي به گذشته مينگرم و به اين سالهاي آشنايي چيزي نمييابم.
تو هرگز براي من دوست نبودي، هرگز يار نبودي، هرگز همزبان نبودي، هرگز همدرد نبودي، هرگز مهربان نبودي و هرگز دلسوز نبودي. تو براي من هيچ نبودي جز توهمي در ابتدا دلپذير و در پايان تلخ.
تو هميشه از نظر من آزاد بودي! آزاد بودي كه هر كاري بكني و با ميل خود زندگي خود را بسازي. اما افسوس كه تو ساختن را در خراب كردن ميديدي و جز ويرانه چيزي نساختي.



26-06-1378




(0) comments

.......................................................................................................................................................

Sunday, November 23, 2003

بيست و نهمين يادداشت



اين با خشم و غضب به گذشته نگريستن و از خاطرات گريختن شايسته نيست.
آيا براستي تو، يادآوري خاطرات تلخ و اشتباهات گذشته را از سوي هر كس، محاكمه‌اي براي خود ميداني؟ حتي حاضر نيستي چيزي از آنها به خاطر بياوري، ولو براي پندآموزي؟
انديشمندي ميگفت: «ملتي كه تاريخ خود را نشناسد ناگزير آن را تكرار خواهد كرد.» و من امروز به تو ميگويم: «آنكه گذشته خود را به فراموشي بسپارد و از آن عبرت نگيرد ناگزير آن را تكرار خواهد كرد.»
عزيز من. از گذشته و شكستها و ناكاميهاي آن فرار نكن، بل عبرت بگير.
... كه تو در گذشته بسيار خطاكار بوده‌اي و براي ديگران بسيار گناهكار كه اگر من و ديگران از گناهان تو چشم پوشيديم تو خود از خطاهايت چشم مپوشان، بل پلي بساز براي رسيدن به موفقيت كه قطعا موفقيت و نيكبختي تو آرزوي همه دوستداران توست.



26-06-1378




(0) comments

.......................................................................................................................................................

Saturday, November 22, 2003

بيست و هشتمين يادداشت




عزيز من!
هرگز براي لحظه‌اي حتي، به اين نينديش كه من ميروم تا دانسته يا نادانسته تو را بيازارم!
هرگز اين چنين مگو، نباش و نينديش كه من حتي لحظه‌اي چون كج‌خردان به آزار تو دل بسته‌ام، هرگز.
من اگر هم ميروم - حتي با عمري كوتاهتر از يك فصل بهاري - براي ساختن و آموختن ميروم. ميروم تا تو - و حتي خود - چيزهاي تازه‌اي بياموزي، بينديشي و ببيني. نه اين كه ويران كنم بنايي را به ارزش يك دوستي و به قدمتي چهارساله.
من اگر هم نباشم - چه صدايي از دوردستها و چه رهگذري كه در يك روز سرد و باراني از كنار تو در خيابان بگذرد - در جايي حضور خواهم داشت به وسعت زندگي، و از جايي به زندگي تو خواهم نگريست و از آن حراست خواهم كرد، به بلنداي آسمان و به ستبري كوه كه من پيماني بسته‌ام كه:
«بمانم تا تو بخواهي و دوست بدارم تا تو دوست بداري.»
... و من به عهدم خواهم پاييد حتي اگر تو نپايي.



25-06-1378




(0) comments

.......................................................................................................................................................

Wednesday, November 19, 2003

بيست و هفتمين يادداشت



چه فرق دارد كه من باشم يا نباشم؟!
من نباشم خورشيد نخواهد تابيد؟!
من نباشم باران نخواهد باريد؟!
من نباشم تو نخواهي خنديد؟
من نباشم تو نخواهي گريست؟
من نباشم چه جايي خالي خواهد ماند؟
در عالم نياز، ذخيره‌ها هرگز واجب نيستند. بين اصل و ذخيره تفاوت بسيار است. اين اصليها هستند كه جايگاه محكمي براي خود ميطلبند.
من نباشم آيا تو هرگز غمگين خواهي شد؟
من نباشم آيا تو هرگز شرمگين خواهي شد؟
من نباشم آيا تو هرگز افسوس خواهي خورد؟
من نباشم آيا تو هرگز، فقط لحظه‌اي، متأسف خواهي شد؟
...؟!
براستي اگر من نباشم چه خواهد شد؟ چه خواهد شد براي تو كه در جايگزين كردن استادي؟!



25-06-1378




(0) comments

.......................................................................................................................................................

Saturday, November 15, 2003

بيست و ششمين يادداشت



هرگز اين چنين درمانده از نوشتن نبوده ام و هرگز اين چنين درمانده ننوشته‌ام.
حتي در پس كوچه‌هاي ذهن نيز همه جا بن‌بست يافته‌ام و در فراسوي خود براي گريختن، هيچ.
« ... و آنگاه كه گريزگاه نيابي ناچار به تخيل روي مي‌آوري و تخيل فاصله خواهد انداخت بين تو و واقعيت اطراف تو و آنگاه كه با توهمات انس گرفتي ديگر خود نخواهي بود. موجودي خواهي شد بهت زده و گيج كه بين زمين و آسمان معلق است. نه توان پذيرش واقعيت دارد و نه از تخيل دل خواهد كند.»
و من امروز معلقم! و تو تخيل.
تخيل من! ميدانم كه فردا خواهي رفت و جاي تو را واقعيت خواهد گرفت و باز ميدانم كه خود برخلاف تذكر هميشگي‌ام رفتار كرده‌ام كه ميگفتم: «با واقعيات زندگي كن.»
اما چه من باشم و چه نباشم ... بگذار اين بار نثر ديگري را به مدد بگيرم كه:
«من نميگويم چه هستي، ميگويم چه باش. حقيقت باش و راستي، صفا باش و يكرنگي، محبت باش و گرمي، آسمان باش اما هميشه روشن، هميشه آبي، هميشه گرم، اما باصداقت.»



22-06-1378




(0) comments

.......................................................................................................................................................

Wednesday, November 12, 2003

بيست‌ و پنجمين‌ يادداشت‌



باز هم‌ من‌ هستم‌ و تو هستي‌ و اين‌ دل‌ پرماجراي‌ پند ناپذير!
باور نمي‌كردم‌ كه‌ اين‌ رفتن‌، عمري‌ كمتر از فصلي‌ تابستاني‌ داشته‌ باشد اما داشت‌ و نمي‌دانم‌ كه‌ اين‌ بازآمدن‌ چقدر خواهد پائيد.
اين‌ رفتن‌ و بازآمدن‌ چيزي‌ را دگرگون‌ خواهد كرد. چيزي‌ تغيير كرده‌ است‌. چيزي‌ كه‌ تو از آن‌ بي‌خبري‌.
اين‌ بازگشت‌ دوباره‌ را اگر ميمنتي‌ باشد ارزاني‌ هر دو باد.



31-05-1378



نادر ابراهيمي مي‌گفت : «... كاسه بلور را نمي‌توان يكبار از دست رها كرد، بر زمين زد، لگد مال كرد، و باز انتظار داشت كه همان كاسه بلورين روز اول باشد.»
... و چيزي تغيير كرده بود.



(0) comments

.......................................................................................................................................................

Sunday, November 02, 2003

بيست و چهارمين يادداشت



كوچكم!
تو هنوز بسيار بايد بياموزي و به خاطر بسپاري.
ميدانم كه اين را نيز بارها تكرار كرده‌ام شايد در قالبي ديگر و يا نوشته شده در كلامي بي‌هنگام، و باز ميدانم كه اين تكرارها چيزي بر ضرورت آن نميافزايد.
عزيزم! هرگز تفكر را در قالبهاي كهنه و متعصبانه محصور نكن. در اساسي‌ترين پايه‌هاي سنت و اعتقاد شك كن و براي اثبات درستي آنها جستجوگر باش.
... حس ميكنم كه برخلاف ظاهرت، در انديشه بسيار كوچكي و به همه چيز تنگ‌نظرانه و متحجرانه مينگري. پس بدان كه خوشبختي و سعادت تو، همسر تو، و بچه‌هاي تو در گرو صحيح انديشيدن و آزاد انديشيدن توست.



19-03-1378






(0) comments

.......................................................................................................................................................

Saturday, November 01, 2003

بيست و سومين يادداشت



باور نميكردم كه روزي اين چنين نزديك پاياني بر اين دفتر بنگارم.
آري روزي من بايد ميرفتم، اما
نه اينگونه زود،
نه اينگونه سرد،
نه اينگونه تلخ ...
انگار نه انگار كه روزهايي نه چندان دور اما رفته از خاطر، با هم پيمان بستيم - نه من بستم و تو در انتظار شكستن لحظه‌ها را شمردي - كه سالي ديگر نيز در كنار هم بمانيم كه افسوس، شايد در خاطر هم نيز نمانيم.
كوچك ديروز من!
ميدانم كه تو نه غمگيني و نه شرمگين كه نه هرگز دوستي را حراست كردي و نه به پيماني پايبند بوده‌اي كه اگر بودي شايد امروز ...
بيا تا پايان را نيز چون آغاز بي‌دغدغه پذيرا باشيم.
... كه تو پذيرفتي و من نتوانستم.



19-03-1378




(0) comments

.......................................................................................................................................................

Wednesday, October 29, 2003

بيست و دومين يادداشت



«بايد حقايق زندگي را پذيرفت و باور كرد.»
آري! بخاطر ميآورم كه خود اين سخن را پيش از اين بارها به تو گفته بودم و امروز خود نيز ميپذيرم و باور ميكنم.
مرگ دوستي را نيز بايد باور كرد ... و افسوس كه ما دوستي را نيز فاني ميپنداريم و براي آن تولد و مرگي خواهانيم.
«... و ما خانه‌اي داشتيم و محبتي و سفره‌اي گسترده كه خود آن را حرمت نگه نداشتيم و بازيچه پنداشتيم و امروز بر سر سوزاندن آن بر هم پيشي ميگيريم و اين خانه نيز روزي سوزانده خواهد شد و ويرانه و فردا روز مأمن جغداني شوم كه غفلت ما آنها را در اين سراي نيكبختي آشيان داد.»
بكوشيم كه با فرداي خود چنين نكنيم



19-03-1378


... و جدايي هميشه به شكلي از راه مي‌رسد.
و اينبار با كدوردي كودكانه و قهري شايد از سر ضرورت!



(0) comments

.......................................................................................................................................................

Sunday, October 19, 2003

بيست‌ و يكمين‌ يادداشت‌



دويدن‌ تو را خسته‌ نمي‌كند. وه‌! كه‌ چه‌ عالميست‌ كودكي‌…


* * *


آري‌ دويدن‌ … دويدن‌ بياموز … گريختن‌ تمرين‌ كن …
بايد بتواني‌ از هر چه‌ كه‌ متعلق‌ به‌ گذشته‌ است‌ بسرعت‌ بگريزي‌!
«خيال‌ كن‌ حيواني‌ در تعقيب‌ توست‌! جانوري‌ مخوف‌ و لجام‌ گسيخته‌ كه‌ جز دريدن‌ تو و آينده‌ تو نمي‌انديشد. اصلا خيال‌ كن‌ دزدي‌ بهر دزديدن‌ تنها داشته‌ تو به‌ سراغت‌ آمده‌. اين‌ دزد پول‌ و مال‌ نمي‌خواهد. او دزد خوشبختي‌ و جواني‌ توست‌.»
آينه‌ بگذار! فضا ديگر آكنده‌ از عطر محبت‌ نيست‌. وعده‌ها از درون‌ تهيست‌.
آنكه‌ در پستوي‌ خانه‌ عكسي‌ و خاطره‌اي‌ پنهان‌ كرد و قفلي‌ بر دل‌ زد، پيش‌ از تو گريخت‌.
با تو و بي‌ تو، خانه‌ هرگز خالي‌ نيست‌. سايه‌ غريبه‌ها - با حجمي‌ سيال‌ و بويي‌ متعفن‌ - جاي‌ تو را پر خواهد كرد. لذت‌ و اشتياق‌ هم‌آغوشي‌ را پاياني‌ نيست‌!
بخاطر داشته‌ باش‌ آنكه‌ محبت‌ را بي‌ظرف‌ مي‌فروشد در هنگام‌ خداحافظي‌، آخرين‌ جرعه‌ را بر خاك‌ خواهد پاشيد و تو روزي‌ در حسرت‌ آن‌ آخرين‌ جرعه‌.
… كفشهايت‌ را بردار. ديگر هيچكس‌ برايت‌ نخواهد سرود «كفشهايت‌ كو».
و تو خود بهتر مي‌داني‌ كه‌ در عرصه‌ رقابت‌، دوست‌ نيز رقيبي‌ بيش‌ نيست‌. … تنها برو!
باران‌ خواهد باريد و جاي‌ پاي‌ تو را خواهد شست‌. فقط تا پائيز تحمل‌ كن‌.
فصل‌ دلتنگي‌، فصل‌ زدودن‌ يادهاست‌. خواهي‌ ديد.
كوردلان‌ شب‌زنده‌دار مديحه‌هاي‌ خود را خواهند سرود اما تو چه‌ غم‌ داري‌ از اين‌ همه‌ سرود ناپاك‌؟ تو را فردايي‌ است‌ بس‌ روشن‌ كه‌ در آن‌ كوردلان‌ هر چه‌ بسرايند هيچكس‌ نخواهد شنيد.
… دويدن‌ بياموز … دويدن‌ و بسرعت‌ گذشتن‌ و گرد خاطرات‌ بر جاي‌ گذاشتن‌.


09-02-1378





(0) comments

.......................................................................................................................................................

Saturday, October 18, 2003

بيستمين يادداشت



دوست كوچك من!
من و تو روزها، بل سالها از هم دور افتادهايم.
انسانها لحظه هاي سرخوشي و شادماني را به راحتي از كف ميدهند اما به راحتي از ياد نخواهند برد.
من و تو چه ساده با هم بودن و در كنار هم بودن را به باد سپرديم. شايد دست تقدير بود و يا دستهاي پنهان ديگر، اما هر چه بود از پس قلبهاي ما برنيامد.
نميدانم، شايد آن اندوختهاي از محبت كه ما هر دو در نهانخانه دلهايمان حفظ ميكرديم ياريگرمان شد تا آنچه از ديده رفت از دل نرود.
سالي كه پيموديم سال سختي بود، اما پيموده شد. شايد سالها بعد بتواني درك كني كه از چه راهي گذشته اي. اما بدان كه راهي پيموده شد، كوره راهها باقيست.
من، در اين سال جديد نيز چون گذشته در همه حال در كنار تو خواهم بود.



05-01-1378



تبريك عيدي ساده و از راهي دور. آنروزها جدايي هم از راه رسيده بود.



(0) comments

.......................................................................................................................................................

Tuesday, October 14, 2003

سومين شعر



قاصدك! هان چه خبر آوردي؟
از كجا و از كه خبر آوردي؟
خوش خبر باشي، اما، اما
گرد بام و در من
بي ثمر ميگردي.

انتظار خبري نيست مرا
نه زياري نه ز ديار و دياري - باري،
برو آنجا كه بود چشمي و گوشي با كس.
برو آنجا كه ترا منتظرند.
قاصدك!
در دل من همه كورند و كرند.
دست بردار از اين در وطن خويش غريب
قاصد تجربه هاي همه تلخ
با دلم ميگويد
كه دروغي تو دروغ،
كه فريبي تو فريب.

قاصدك! هان، ولي ... آخر ... اي واي ...
راستي آيا رفتي با باد؟
با توام آي! كجا رفتي؟ آي ...
راستي آيا جايي خبري هست هنوز؟
مانده خاكستر گرمي جايي؟

در اجاقي - طمع شعله نميبندم - خردك شرري هست هنوز؟


* * *


قاصدك!
ابرهاي همه عالم شب و روز
در دلم ميگريند.



مهدي اخوان ثالث - "قاصدك"





(0) comments

.......................................................................................................................................................

Monday, October 13, 2003

خاطرات 4



من هرگز عادت نداشتم و ندارم كه واقعيات را به كناري بزنم و با تخيلات سرگرم شوم و يا اينكه تخيلات و توهمات خود را جزئي از زندگي بدانم. من هميشه ميدانستم و ميدانم كه تو نه تنها براي من احترامي قائل نبودي، بلكه همان اندك علاقه و اعتمادي كه لازمه هر دوستي ميباشد را نيز نسبت به من نداشتي، پس چگونه بود كه من با وجود اين مسائل كه تكرار ميكنم از آنها آگاه بودم و به درستي آن ايمان داشتم در كنار تو ماندم!؟
… و اين معمايي بود كه هنوز از حل آن عاجز مانده ام.

* * *


آري من ماندم و تأكيد ميكنم، نه چون تو خواستي (كه شايد هرگز نميخواستي)، خود خواستم.
روزهاي اول برايم كاملا تازگي داشتي. موجود عجيبي بودي كه از برخورد با تو سير نميشدم. تو، عجيب، دوست داشتني و غيرمنتظره بودي. من باور نداشتم كسي اين چنين من و حرفهايم را به مسخره بگيرد. تو هرگز جدي و بزرگسال به نظر نميآمدي و من همين را دوست داشتم.
تو با آن به ميان سخن پريدن هاي هميشگي ات، تو با آن خداحافظي هاي بي هنگامت، تو با آن مقايسه كردنهاي مضحك و خنده دارت - كه گاه كار را حتي به مقايسه من با حيوانات عروسكي نيز ميرساندي! - و تو با آن شعرهاي بچه گانه كه از بر داشتي و شيرينيهاي كلامت و خنده هاي كودكانه، چنان در قلب و زندگي من جاي گرفتي كه اقرار ميكنم خيلي زود دريافتم كه اين بار رها شدن و جدايي، مانند گذشته آسان نيست. حتي براي من بااراده و لجباز!
و عجيب اين كه من هرگز نفوذي بر تو و آنچه انجام ميدادي نداشتم و جالبتر اين بود كه به همين نيز راضي بودم. من پرتوقع در مقابل تو به حداقل راضي بودم و اين به اين خاطر نبود كه تو اين طور خواسته باشي كه خود خواستم!
من از ابتدا حق دخالت در زندگي تو را - كه هميشه اين حق را براي خود در مقابل همه دوستانم محفوظ ميداشتم - از خود سلب كردم. من حتي به تو اين اجازه را دادم كه در مقابل دوستي و تمام محبتهاي من، مرا دوست نداشته باشي! و اين براستي عجيبترين حادثه همه زندگي من بود.
مني كه شرط آغاز دوستي را بر اعتماد و علاقه متقابل ميدانستم، در مورد اين شرطها براي تو استثناء قائل شدم و با اين كار عملا تو را از ميان دوستانم كنار گذاشتم ولي در عوض سرسپرده تو شدم!
من حتي از قوانيني كه خود براي زندگي ريخته بودم نيز تخطي كردم و اين پذيرشش براي همه كساني كه مرا ميشناختند، آسان نبود.
گذر زمان و حوادث روزگار از اتفاقات آن دوران داستانهايي تكراري و خسته كننده ساخته است كه تكرار آن، حتي براي خودم نيز ديگر دلپذير نيست. پس با هم حوادث بخشي ديگر از زندگي را دوره ميكنيم. يعني از زمستان 76.
- ادامه دارد -



08-16-1377


... و البته اين داستان هرگز پايان نيافت! چه شايد ادامه ي آن را بدليل و بي نتيجه مي دانستم. بعد ها پاياني بر آن نوشتم كه هرگز مكتوبش نكردم و به اين مجموعه نيافزودم. شايد دستنوشته اي بي رنگ هنوز از آن باقي باشد. و شايد هم در آينده فرصتي براي بازنويسي و بازگو كردن آن.




(0) comments

.......................................................................................................................................................

Saturday, October 11, 2003

نوزدهمين يادداشت



باور ندارم كه اين گونه تلخ زيستن را باز بتوان زندگي ناميد.
گاه كه اين گونه تو را نااميد و اندوهگين مييابم با خود ميانديشم كه چگونه ممكن است عزيزترين كسان ما چنان بر روح و روان ما سخت بگيرند و بر ما محدوده بتراشند كه دختري در عنفوان جواني و سبكباري اين چنين درمانده و خسته از زندگي و نااميد از راه نجات، زانوي غم در آغوش بگيرد و از تو نيز درشگفتم كه چگونه به زندگي ميانديشي كه اين چنين خسته از مبارزهاي.
در زمانه اي كه انسان ميبايست بهر بدست آوردن كوچكترين آزادي هاي به حق و ضروري اش - كه هرگز موجب آزار و اذيت حتي ناتوانترين موجودات نيز نخواهد شد - به مبارزه بپاخيزد و چه عجيب اينكه بسياري نيز در اين راه جان مي بازند، تو چنين خسته از مبارزه اي؟
پيش از اين نيز به تو گفته ام كه هرگز منظورم از مبارزه، جنگي حيواني و با چنگ و دندان نيست، بل مبارزهايست با فكر و روح و اعتقاد به توانائيهاي فكري و ذاتي خود و هميشه نيز پيروزي و شكست دشمن با نابودي و ويراني همراه نيست و گاه نيز دشمن، انساني مادي نيست داراي هيبت و اندام و قدرت جسماني فراوان. گاه دشمن افكار بظاهر خيرخواهانه نزديكترين عزيزان ماست، گاه دشمن قوانين و سنتهاي دست و پا گير گرداگرد ماست، گاه دشمن تمام كج انديشي ها و كهنه زخمهاي حاصل از تربيت نادرست دوران كودكي ماست و گاه دشمن فكر و انديشه پرقدرت ماست كه هميشه ما را خوشبخت و سعادتمند نميگرداند.
عزيز من! ما هميشه پيروز خواهيم بود! شايد دير هنگام، شايد خسته، شايد درمانده و شايد به ظاهر شكست خورده، اما ما هميشه پيروز خواهيم شد و پيروز خواهيم ماند.
... و هرگز خود را ناتوان و ضعيف در مقابل حريفان مشمار. بخاطر داشته باش كه در طول تاريخ، هميشه اين قطره هاي پاك و ضعيف و بي پايان آب بوده اند كه بر سنگ سخت و خارا پيروز گشته اند كه اگر چنين نبود، سهم من و تو در اين ميان تشنگي بود و بس.
آب باش، زلال باش، پاك باش و حتي در هنگام مبارزه نيز انسان باش.
…اما خستگي مشو، ضعف مشو، سستي و تنبلي و بيهودگي مشو و در زندگي هرگز نااميد مشو.
به كودكان بنگر! يك كودك كه آهسته راه رفتن ميآموزد، هرگز از زمين خوردن خسته نميشود. شايد دردناك باشد اما بر روي پاي خود ايستادن و راه رفتن و دويدن، حتي با درد و شكنجه، هميشه بر يكجا ماندن و سكون ولو با لذت و كامروايي رجحان دارد.
دوست خسته و نااميد من! هرگز خسته و نااميد مباش و هميشه به فرداي بهتر بينديش و به سوي آن حركت كن و سعي كن موانع را با تلاش و كوشش خود از سر راه برداري.
بدان كه اين گونه ملول بودن و دست از تلاش شستن تو، براي تمامي دوستدارانت، سخت و طاقتفرساست.



07-06-1377


تلاشي كوچك براي بيرون راندن لحظه هاي دلتنگي كه پس از بحثي كوچك با مادر حاصل شده بود.
... و چه گزنده است از دلتنگي و خشم در كنار مادر نام بردن. مادري كه بسياري از روزهاي زندگي را برايش نامادري بود.



(0) comments

.......................................................................................................................................................

Wednesday, October 08, 2003

هجدهمين يادداشت



قلم به دست گرفته ام و آماده نوشتنم بي آنكه بدانم چطور افكار به هم ريخته خود را با نثري ساده و روان بر روي كاغذ بياورم. در نهانخانه انديشه ام كلمات بي هيچ مقصدي در كنار هم رديف ميشوند و آرام ميگيرند، بي آنكه تداعي كننده خواسته اي، حرفي و يا جمله اي باشند.
ميخواستم اينبار براي تو از مرگ بنويسم. از آنانكه روزي هستند و دگر روز نخواهند بود. از همه عزيزاني كه روزي خواهند رفت و تنها از آنها يادگاراني باقي خواهد ماند، چه در خاطرات و چه بر طاقچه كهنه ديوار. ولي به ياد عزيز تازه هجرت كرده تو ميافتم و قلم آرام ميگيرد.
پس خواستم از فردايي بنويسم كه "من بي تو" و "توي بي من" در آن نقش آفرين خواهند بود. روزهايي كه من پرخاطره بي يادگار از تو، افسوس روزهاي خوش از دست رفته را خواهم خورد و تو، غافل از بر باد رفته اي كه خود به باد سپردي اش شادمان خواهي زيست. اما اين نوشته نيز خالي از كدورت و غم نخواهد بود.
ميخواستم از رابطه سنت و تجدد بنويسم، ميخواستم از اجتماع و انسانها بنويسم، ميخواستم از همه آن چيزها و كساني بنويسم كه روزي دوست ميداشتم و اكنون جاي خالي آنها را در زندگي احساس ميكنم.
خواستم بنويسم. خواستم قصه اي بنويسم. از گلي كه بهار ميآمد و ميرفت و زمستان را باور نداشت، از درختي كه سايه ميگستراند بر جوانكي كه با تبر بر ريشه اش ميزد، ...
خواستم از تو بنويسم!
نميخواستم تلخ بنويسم، پس حتي از تو نوشتن را نيز چشم پوشاندم.
ماندم تنها. خالي از نوشتن و گفتن. خالي از كلامي مهرورزانه، عاشقانه.
ماندم تنها، خالي.



07-06-1377






(0) comments

.......................................................................................................................................................

Sunday, October 05, 2003

خاطرات‌ 3



من‌ و تو در خوشي‌ يا ناخوشي‌ در كنار هم‌ نبوديم‌! من‌ بودم‌ با تويي‌ كه‌ هميشه‌ سايه‌ ديگري‌ را بر سر داشتي‌ و هرگز نخواستي‌ از زير اين‌ سايه‌ بيرون‌ بيايي‌. سايه‌اي‌ نه‌ چندان‌ تاريك‌ كه‌ لااقل‌ براي‌ من‌ در زير آن‌ جايي‌ نبود اما من‌ ماندم‌! در زير يا بيرون‌ اين‌ سايه‌ من‌ ماندم‌. من‌ ماندم‌ و روزها را تا روشنايي‌ شمردم‌ ولي‌ افسوس‌! افسوس‌ كه‌ براي‌ تو روشنايي‌ فرا رسيد اما ديري‌ نپاييد و تو به‌ راحتي‌ از دستش‌ دادي‌. شايد به‌ تاريكي‌ عادت‌ كرده‌ بودي‌! نمي‌دانم‌، اما من‌ اين‌ گونه‌ نمي‌خواستم‌ ولي‌ صبر كردم‌. صبر كردم‌ تا شايد روزي‌ تو بفهمي‌ در زير سايه‌ ديگري‌، مي‌توان‌ زندگي‌ كرد، لذت‌ برد، شادي‌ كرد يا گريست‌ اما نمي‌توان‌ خوشبخت‌ و آزاد بود.
من‌ و تو روزها را در بي‌خبري‌ پشت‌ سر گذاشتيم‌. روزهايي‌ را از دست‌ داديم‌ كه‌ براي‌ تو شايد بي‌ارزش‌ و طاقت‌فرسا، اما براي‌ من‌ بسيار باارزش‌ و به‌ ياد ماندني‌ بود. افسوس‌ كه‌ عمر رفته‌ باز نمي‌گردد.
در اين‌ روزها كه‌ مجموع‌ آنها به‌ سه‌ سال‌ مي‌رسد تو هرگز نخواستي‌ حتي‌ اندكي‌ به‌ من‌ نزديك‌ شوي‌ يا مرا بشناسي‌، تو آنقدر در دنياي‌ محدود و تاريك‌ خود غرق‌ بودي‌ كه‌ در بيرون‌ آن‌ نمي‌توانستي‌ كسي‌ را ببيني‌. دنياي‌ تو آنقدر كوچك‌ بود كه‌ در آن‌ جز پذيراي‌ يك‌ نفر نمي‌توانستي‌ باشي‌ و آن‌ يك‌ نفر هرگز و حتي‌ براي‌ لحظه‌اي‌ من‌ نبودم‌.
باري‌! در آن‌ روزهاي‌ خوب‌ و دور، تو براي‌ من‌ جز كودكي‌ بازيگوش‌ محسوب‌ نمي‌شدي‌ و من‌ در شگفت‌ بودم‌ چگونه‌ ممكن‌ است‌ كه‌ مانند مني‌، مغرور و متكي‌ به‌ خود، مؤدب‌ و حساس‌ به‌ هر نوع‌ بي‌احترامي‌، با توي‌ كودك‌ بي‌ادب‌ و تند زبان‌ كنار بيايد، اما من‌ كنار آمدم‌!
-ادامه‌ دارد -



06-06--1377




(0) comments

.......................................................................................................................................................

Sunday, September 28, 2003

هفدهمين يادداشت



عزيز من! هرگز تنفر را به دل راه مده و آينه سينه را با غبار نفرت آلوده مكن.
آنان كه بدانديشند، آنان كه كج‌انديشند، آنان كه شادماني خود را در آزار و اذيت ديگران ميجويند، شايسته ترحم و دلسوزي ما هستند نه نفرت و بيزاري.
براي آن كج‌انديشان بددهان صميمانه دل بسوزان.
آنها آنچنان در بند و اسارت اخلاق بد و ناپسند خود هستند كه شايسته نفرت تو نيستند.



26-05-1377






(0) comments

.......................................................................................................................................................

Saturday, September 27, 2003

خاطرات 2



در آن روزهاي دور، براي من تازه پدر شده، همه چيز تازه شده بود ...
و تو شايد نه پدري ميخواستي و نه آشنايي، نه دوستي و نه همزباني. اگر براي من در اين جهان نو شده ستاره‌اي بودي، من براي تو يك فصل زودگذر بودم و بس و افسوس كه چقدر دير ميگذرد اين فصل زودگذر.
در اين سو من بودم، با دنيايي احساس و عاطفه و شور و حال يك پدر واقعي. پر رنگ پر رنگ، و در ديگر سو تو، خالي از هر گونه احساسي، بيروح، خشك و يخزده. كم رنگ و بيرنگ.
من آمدم و ماندم، نه چون تو خواسته بودي، نه چون تو دوستم داشتي، نه چون تو انتخابم كردي،
ماندم فقط براي يك چيز ...
روزها و ماهها گذشت و پيوند ما از جانب من محكمتر ميشد و از جانب تو، ... پيوندي نبود! اما در اين روزها و سالها من چيزهاي زيادي در مورد تو دريافته بودم.
در گرداگرد تو پر بود از كساني كه با توجه به زيبايي ظاهري تو (تأكيد ميكنم، فقط ظاهري) سعي در نزديكي به تو داشتند تا شايد بهره‌اي ببرند. اين كه آيا سرانجام كسي از آنها موفق شد يا نه را هرگز مطمئن نشدم! اما ميدانستم در اين ميان صحبت بسيار است و كيست نداند مردم از كاهي، كوهي ميسازند و باز كيست كه نداند تا كاهي نباشد، كوهي ساخته نخواهد شد.
- ادامه دارد -



23-05-1377




(0) comments

.......................................................................................................................................................

Friday, September 19, 2003

خاطرات‌ 1



هميشه‌ بازگشت‌ به‌ گذشته‌ و يادآوري‌ خاطرات‌ شيرين‌ آن‌ دوران‌ به‌ من‌ آرامش‌ مي‌بخشد. دوران‌ كودكي‌، بي‌خبري‌ و بي‌تجربگي‌.
اين‌ به‌ گذشته‌ نقب‌ زدن‌ و به‌ خاطرات‌ بسان‌ عزيز از دست‌ رفته‌ نگريستن‌ عادتي‌ نيست‌ كه‌ زائيده‌ مشكلات‌ امروز من‌ باشد چه‌ من‌ از كودكي‌ تا حال‌ هميشه‌ با اين‌ خاطرات‌ زندگي‌ كرده‌ام‌ و به‌ حال‌ از دست‌ رفته‌ها چه‌ بسا گريسته‌ام‌.
بخاطر مي‌آورم‌ آن‌ روزي‌ را كه‌ از خانه‌ گريخته‌ بودم‌، از ترس‌ تنبيهي‌ كه‌ در انتظارم‌ بود به‌ دليل‌ شكستن‌ ساعتي‌ كوچك‌ و پير كه‌ در كنج‌ خانه‌ بدنبال‌ دليلي‌ براي‌ بازنشستگي‌ مي‌گشت‌ كه‌ من‌ آن‌ دليل‌ شدم‌!
- صداي‌ شكستن‌ و فرياد مادر و طفل‌ گريزپاي‌...
شايد آن‌ روز من‌ كودك‌، ناخواسته‌، به‌ علت‌ وحشتي‌ كه‌ از تنبيه‌ داشتم‌ به‌ دامن‌ اجتماع‌ پناه‌ بردم‌ و پرسه‌ زدن‌ آموختم‌. پرسه‌اي‌ كه‌ ساعتي‌ بيش‌ دوام‌ نياورد و به‌ قيمت‌ بخشش‌ مادر فروخته‌ شد.
از آن‌ به‌ بعد من‌ خريد و فروش‌ نيز فراگرفتم‌. چه‌ فرق‌ دارد چه‌ بفروشي‌ و خريدار كه‌ باشد، پرسه‌ زدن‌ بفروشي‌ يا آزادي‌ و يا حتي‌ دوست‌ داشتن‌ و محبت‌. چه‌ فرق‌ دارد به‌ چه‌ قيمتي‌ بفروشي‌، به‌ قيمت‌ يك‌ تنبيه‌، به‌ ازاي‌ جنسي‌ برابر و متشابه‌ و يا در ازاي‌ لبخندي‌ و يا حتي‌ بوسه‌اي‌! چه‌ فرق‌ دارد كالاي‌ تو بيشتر مي‌ارزد يا جنس‌ خريدار. در اين‌ ميان‌ كسي‌ ضرر خواهد ديد، كسي‌ كه‌ با اولين‌ وسوسه‌ خريدار چشم‌ بر ريا و غش‌ او ببندد و امروز را بنگرد و به‌ فردا نينديشد. كسي‌ كه‌ كالاي‌ دل‌ و جان‌ به‌ متاعي‌ ديگر - هر چه‌ باشد و با هر قيمت - بفروشد. و آن‌ كس‌ هميشه‌ من‌ كودك‌ بودم‌. مني‌ كه‌ در عين‌ 25 سالگي‌ هنوز كودك‌ مانده‌ام‌.
گاه‌ مي‌انديشم‌ كه‌ والدين‌ ما مي‌بايست‌ به‌ ما تنفر و كينه‌ مي‌آموختند نه‌ عشق‌ و محبت‌.
آري‌، من‌ كودك‌، كودك‌ ماندم‌ و بزرگ‌ شدم‌ اما در گذر اجتماع‌ از سنتهاي‌ پايدار قومي‌ به‌ سوي‌ تجدد و خودباختگي‌، در برهه‌اي‌ از زمان‌ باقي‌ ماندم‌ و به‌ خواب‌ رفتم‌.
من‌، پرت‌ شده‌ به‌ دوراني‌ هستم‌ كه‌ هنوز ارزشها رنگي‌ داشتند، كودكان‌ بدخواهي‌ رسم‌ نمي‌كردند و آنچه‌ بر كاغذ و ديوار رسم‌ مي‌كردند همه‌ رنگي‌ بود!
پيش‌ از اين‌ نيز به‌ تو گفته‌ بودم‌: «ما منقرض‌ شده‌ايم‌».
من‌ كودك‌ گمشده‌ سرگردان‌ در اين‌ سفر طولاني‌ و پر پيچ‌ و خم‌ درسها آموختم‌ اما تجربه‌ نياموختم‌ و امروز رو در روي‌ توام‌. توي‌ كودك‌ امروز.
من‌ بي‌خبر از همه‌ جا، من‌ گمشده‌ در تاريخ‌، من‌ جا مانده‌ از اجتماع‌، ...، من‌ عاشق‌ محبت‌، من‌ سرشار از احساس‌، من‌ كودك‌ ديروز به‌ تو رسيدم‌، توي‌ هرز رفته‌ و ولنگار، توي‌ تنها در اجتماع‌، توي‌ خودخواه‌، توي‌ بيزار از محبت‌، توي‌ لبريز از نفرتي‌ كه‌ خود نيز هرگز ندانستي‌ از كجا آمده‌ است‌،
توي‌ نارفيق‌.
براي‌ تو به‌ اندازه‌ تمامي‌ بدان‌ تاريخ‌ صفت‌ خواهم‌ داشت‌ اما چه‌ سود از گفتن‌ يا نوشتن‌؟
قصه‌ از هوسي‌ كودكانه‌ آغاز شد، از يك‌ توهم‌ دلپذير، از احساسي‌ پدرانه‌، از محبتي‌ ناشناخته‌ و اين‌ چنين‌ قصه‌ بي‌غصه‌ من‌ با دنياي‌ بي‌تفاوتي‌هاي‌ تو پيوند خورد و آغاز شد.
اگر داستان‌نويس‌ باتجربه‌اي‌ بودم‌ شايد مي‌نوشتم: «قصه‌ از يك‌ روز سرد پائيزي‌ آغاز شد و ...» و يا «در يك‌ صبح‌ زيباي‌ بهاري‌ ...» اما، براستي‌ نمي‌دانم‌ از چه‌ روزي‌ آغاز شديم‌. همين‌قدر بخاطر دارم‌ كه‌ تو با آن‌ شيطنت‌ هميشگي‌ در رفتارت‌، آن‌ معصوميت‌ چشمها، آن‌ بالا و پائين‌ رفتنهاي‌ كودكانه‌، مرا به‌ خوابي‌ شيرين‌ فرو برد. اين‌ بار نه‌ به‌ گذشته‌، به‌ آينده‌ ...
«خود را مي‌ديدم‌. نشسته‌ بر ايواني‌ بلند، مشرف‌ بر باغي‌ وسيع‌ و زيبا، در آستانه‌ ميان‌ سالي‌. دختر بچه‌اي‌ نشسته‌ بر زانوان‌ نه‌ ديگر چندان‌ جوانم‌ و دست‌ نوازشگر پدر بر گيسوان‌ صاف‌ و بلند او شخمي عاشقانه‌ مي‌زد و بذري‌ از محبت‌ مي‌كاشت‌ ...»
وه‌ كه‌ اين‌ كودك‌ در ظاهر چقدر به‌ تو مانند بود.
آنقدر در ميان‌ مردمان‌ نياموخته‌ بودم‌ كه‌ بدانم‌ هر زيبا صورتي‌، زيبا سيرت‌ نيست‌.
ساده‌ و خلاصه‌ بگويم‌ بي‌آنكه‌ متوجه‌ شوم‌ كسي‌ آمد و تصوير نقاشي‌ ذهنم‌ را حيات‌ بخشيد. من‌ بدون‌ ازدواج‌ صاحب‌ دختري‌ شده‌ بودم‌! خنده‌دار نبود؟ براي‌ من‌ و روياهاي‌ من‌ نبود.
-ادامه‌ دارد -



20-05-1377




(0) comments

.......................................................................................................................................................

Monday, September 08, 2003

دومين‌ شعر



...

كوه‌ بايد شد و ماند،
رود بايد شد و رفت‌،
دشت‌ بايد شد و خواند.

در من‌ اين‌ جلوه‌ اندوه‌ زچيست‌؟
در تو اين‌ قصه‌ پرهيز - كه‌ چه‌؟
در من‌ اين‌ شعله‌ عصيان‌ نياز،
در تو دمسردي‌ پائيز - كه‌ چه‌؟

حرف‌ را بايد زد!
درد را بايد گفت‌!

سخن‌ از مهر من‌ و جور تو نيست‌.
سخن‌ از
متلاشي‌ شدن‌ دوستي‌ است‌،
و عبث‌ بودن‌ پندار سرورآور مهر.

آشنايي‌ با شور؟
و جدايي‌ با درد؟
و نشستن‌ در بهت‌ فراموشي‌ -
-يا غرق‌ غرور؟!

سينه‌ام‌ آينه‌ايست‌،
با غباري‌ از غم‌.
تو به‌ لبخندي‌ از اين‌ آينه‌ بزداي‌ غبار.

آشيان‌ تهي‌دست‌ مرا،
مرغ‌ دستان‌ تو پر مي‌سازد.
آه‌ مگذار، كه‌ دستان‌ من‌ آن‌
اعتمادي‌ كه‌ به‌ دستان‌ تو دارد به‌ فراموشيها بسپارد.
آه‌ مگذار كه‌ مرغان‌ سپيد دستت‌،
دست‌ پر مهر مرا سرد و تهي‌ بگذارد.

من‌ چه‌ مي‌گويم‌، آه‌ ...
با تو اكنون‌ چه‌ فراموشيها،
با من‌ اكنون‌ چه‌ نشستنها، خاموشيهاست‌.

تو مپندار كه‌ خاموشي‌ من‌،
هست‌ برهان‌ فراموشي‌ من‌.



حميد مصدق‌ - قسمتي‌ از قصيده‌ «آبي‌، خاكستري‌، سياه‌»





(0) comments

.......................................................................................................................................................

Wednesday, September 03, 2003

شانزدهمين‌ يادداشت‌



دوست‌ عزيز! بيا تا هر دو انتقادپذير باشيم‌. نه‌ توي‌ تنها! هر دو باشيم‌.
بيا تا مپنداريم‌ آنكه‌ ما را مورد نقد و بررسي‌ خود قرار مي‌دهد، قصد دارد بي‌رحمانه‌ بر ما بتازد.
بيا تا باور داشته‌ باشيم‌ آنانكه‌ عيب‌ ما را به‌ ما مي‌نمايانند، دشمنان‌ ما نيستند.
اصلا! بيا تا از دشمنان‌ و بدخواهان‌ خود نيز، هر چه‌ ميگويند بشنويم‌.
چه‌ عيب‌ دارد؟! مگر شنيدن‌ تنها به‌ ما آسيبي‌ مي‌رساند؟
و اين‌ را نيز بدان‌، آنكه‌ عيبي‌ از تو مي‌گويد با آنكه‌ عيبي‌ در تو مي‌جويد، بسيار تفاوت‌ دارد.
عيب‌ جويان‌ بهر كينه‌ و دشمني‌ به‌ اين‌ امر مبادرت‌ مي‌ورزند اما عيب‌گويان‌ اميد به‌ اصلاح‌ و فرداي‌ بهتر براي‌ تو دارند.
در پايان‌ تذكر كوچكي‌ را لازم‌ مي‌دانم‌. مقصود من‌ در اينجا، از واژه‌ عيب‌گو، هرگز آناني‌ نبوده‌ كه‌ كوچكترين‌ ضعف‌ تو را شلاق‌ مي‌كنند و در هر فرصتي‌ بر احساس‌ و عاطفه‌ تو مي‌كوبند، يا آنانيكه‌ عيب‌ تو را در هر محفلي‌، مستمسك‌ خنده‌ و استهزاء قرار مي‌دهند، كه‌ اينگونه‌ عيب‌گويان‌ بدترين‌ دشمنانند.



18-05-1377





(0) comments

.......................................................................................................................................................

Sunday, August 31, 2003

پانزدهمين‌ يادداشت‌



آن‌ هنگام‌ كه‌ كودك‌ بودم‌، يا نوجواني‌ تنبل‌ و بازيگوش‌، گاه‌ و بي‌گاه‌ مورد خشم‌ و غضب‌ آنها كه‌ «بزرگترها» مي‌ناميم‌، قرار مي‌گرفتم‌.
اين‌ كه‌ دليل‌ آن‌ چه‌ بود تفاوتي‌ نمي‌كرد. بزرگترها هميشه‌ دليلي‌ براي‌ تنبيه‌ ما مي‌يافتند!
بخاطر دارم‌ كه‌ پيش‌ از رسيدن‌ لحظات‌ سخت‌ تنبيه‌ - كه‌ هميشه‌ كسي‌ پيدا مي‌شد تا نويد رسيدنش‌ را بدهد - براي‌ دلداري‌ خود مي‌انديشيدم‌ : « اين‌ بزرگترها نيستند كه‌ ما را در بند و انقياد هراس‌ از تنبيه‌ نگاه‌ مي‌دارند، بلكه‌ اين‌ لحظات‌ و دقايق‌ - آري‌ فقط همين‌ دقايقي‌ كه‌ ما وجود آنها را با حركت‌ موزون‌ عقربه‌هاي‌ ساعت‌ حس‌ مي‌كنيم‌ - هستند كه‌ ما را به‌ اسارت‌ گرفته‌اند ...» و اين‌ لحظه‌ها در غم‌ و خوشبختي‌، موفقيت‌ و شكست‌، حتي‌ در هنگام‌ تنبيه‌، با سرعتي‌ ثابت‌ مي‌گذرند و هرگز حتي‌ ثانيه‌اي‌ بازنمي‌گردند و فردا و يا شايد دقايقي‌ ديگر، لحظات‌ سخت‌ تنبيه‌ كه‌ در انتظارش‌ هرگز لحظه‌شماري‌ نمي‌كنيم‌ به‌ مجموع‌ خاطرات‌ پيوسته‌اند و خاطرات‌، چه‌ شيرين‌ و چه‌ تلخ‌، يادآوري‌اش‌ فقط لبخندي‌ بر لب‌ مي‌نشاند و بس‌.
آري‌! من‌ با همه‌ افكار نارس‌ و خام‌ دوران‌ نوجواني‌ اين‌ چنين‌ دوران‌ سخت‌ زندگي‌ام‌ را كه‌ براي‌ همگان‌ همانند آن‌ وجود دارد، مي‌گذراندم‌ و در لحظاتي‌ چه‌ بسا به‌ استقبال‌ آن‌ مي‌رفتم‌.



08-05-1377




(0) comments

.......................................................................................................................................................

Friday, August 29, 2003

چهاردهمين‌ يادداشت‌



...رها مي‌شويم‌. سياهي‌ است‌. تاريكي‌ است‌. مي‌دويم‌. به‌ ديوار مي‌رسيم‌. گريز نيست‌.
به‌ عقب‌ برمي‌گرديم‌. كوچك‌ مي‌شويم‌. آنقدر كوچك‌ كه‌ ديگر نياز نباشد در هر گذر خوارمان‌ دارند...


* * *


... پدر را ميبينم‌، با نان‌ داغ‌ در دست‌. بوي‌ خوش‌ نان‌ پيچيده‌. خوشي‌ نيز لحظه‌اي‌ از ميان‌ لحظه‌هاست‌.
باد بوي‌ خوش‌ را مي‌برد.
غصه‌ها لحظه‌هاي‌ خوش‌ را مي‌برند.

تنهايم‌. بي‌ياور. گوشه‌اي‌ نشسته‌ام‌. سر در گريبان‌ برده‌ام‌.
مي‌گريم‌؟ ... نمي‌دانم‌! مي‌خندم‌؟ ... نمي‌دانم‌. شايد فكر مي‌كنم‌.

روزي‌ آغاز شديم‌،
روزها ادامه‌ يافتيم‌،
ديگر روز، پايان‌ فرا مي‌رسد.
چه‌ حاصل‌ از اين‌ آغاز و پايان‌.

صداي‌ نوزاد در گوشم‌ مي‌پيچد. خود را مي‌بينم‌، در كودكي‌، در آغاز راه‌.
مرگ‌ لغتي‌ بي‌مفهوم‌ بود.
كهنگي‌ بوي‌ ارزش‌ را داشت‌،
و ارزشها دور ريختني‌.

با اولين‌ جرعه‌ شير مادر آرام‌ مي‌گيرم‌. چشمانم‌ مي‌درخشد.
درخشانترين‌ ستاره‌ها نيز روزي‌ خاموشي‌ مي‌پذيرند
و روزي‌ خواهد رسيد كه‌ خاموشي‌ها با نور اميد دگرباره‌ روشن‌ شوند.

آرام‌ مي‌روم‌! زانوانم‌ سست‌ و ناتوان‌ است‌. مادر نگران‌ نگاهم‌ مي‌كند. پدر مي‌خندد.
- پسر را ببين‌ چه‌ آرام‌ و بي‌دغدغه‌ مي‌آموزد.
دغدغه‌ و آرامش‌ ديرزماني‌ است‌ كه‌ رخت‌ بر بسته‌ است‌.

خود را در كوچه‌هاي‌ عشق‌ ميبينم‌!
عشق‌ را مادر آموخت‌ با سينه‌ پر مهرش‌،
عشق‌ را پدر آموخت‌ با سفره‌ خالي‌ پر لطفش‌،
و من‌ در كوچه‌ پس‌ كوچه‌هاي‌ زندگي‌ آزمودمش‌ و بكار بستم‌...


* * *


خنده‌ام‌ مي‌گيرد! اگر به‌ اين‌ بازي‌ ادامه‌ دهم‌ به‌ كجا خواهم‌ رسيد.
چشمهايم‌ را مي‌گشايم‌. سر از گريبان‌ بيرون‌ مي‌كشم‌. هنوز روشنايي‌ هست‌. هنوز اميد هست‌.
آن‌ كس‌ كه‌ برنده‌ نيست‌ لزوما بازنده‌ بازي‌ نيز نمي‌باشد.
اما چه‌ سود! براي‌ برنده‌ و بازنده‌، پايان‌ اين‌ بازي‌ يكي‌ است‌.


30-03-1377





(0) comments

.......................................................................................................................................................

Wednesday, August 27, 2003

اولين‌ شعر



تو به‌ من‌ خنديدي‌
و نمي‌دانستي‌
من‌ به‌ چه‌ دلهره‌ از باغچه‌ همسايه‌
سيب‌ را دزديدم‌

باغبان‌ از پي‌ من‌ تند دويد
سيب‌ را دست‌ تو ديد
غضب‌ آلوده‌ به‌ من‌ كرد نگاه‌،

سيب‌ دندان‌زده‌ از دست‌ تو افتاد به‌ خاك‌
و هنوز
سالها هست‌ كه‌ در گوش‌ من‌ آرام‌،
آرام‌
رفتن‌ گام‌ تو تكرار كنان‌،
مي‌دهد آزارم‌

و من‌ انديشه‌كنان‌
غرق‌ اين‌ پندارم‌
كه‌ چرا،
- خانه‌ كوچك‌ ما
سيب‌ نداشت‌.



حميد مصدق‌ - پيش‌ درآمد قصيده‌ «آبي‌، خاكستري‌، سياه‌»






(0) comments

.......................................................................................................................................................

Saturday, August 23, 2003

سيزدهمين‌ يادداشت‌



روزي‌ ناگزير من‌ نخواهم‌ بود! روزي‌ ناگزير.
در آن‌ روز من‌ ديگر نخواهم‌ بود كه‌ تا با حوصله‌ و صبر پاي‌ سخن‌ دل‌ تو بنشينم‌ و گوش‌ فرا دهم‌.
من‌ ديگر نخواهم‌ بود تا با غم‌ تو غمگين‌ شوم‌ و با شادي‌ تو بخندم‌. نخواهم‌ بود تا بهر تو قصه‌اي‌ بنگارم‌ كه‌ تنها خواننده‌اش‌ خود باشم‌.
من‌ ديگر نخواهم‌ بود تا محبت‌ مرا به‌ رايگان‌ به‌ ديگري‌ بفروشي‌، من‌ ديگر نخواهم‌ بود كه‌ براي‌ عذاب‌ دادنم‌ آستين‌ بالا بزني‌، من‌ ديگر نخواهم‌ بود و جايي‌ نخواهم‌ داشت‌ تا هر نورسيده‌اي‌ مرا به‌ كناري‌ براند و حاشيه‌نشين‌ سازد.
من‌ ديگر نخواهم‌ بود تا تو برايش‌ با شادي‌ از ترس‌ و دلهره‌ غريبه‌ها بگويي‌ و من‌ با نهايت‌ غصه‌ و دلواپسي‌ با خنده‌ تو زهرخندي‌ بزنم‌.
من‌ ديگر نخواهم‌ بود تا براي‌ ديدن‌ يك‌ لبخند تو به‌ آب‌ و آتش‌ بزنم‌ و من‌ ديگر نخواهم‌ بود تا از اين‌ آب‌ و آتش‌ دل‌ نكنم‌!
من‌ نخواهم‌ بود كه‌ بهر هر هوس‌ تو تا دورترين‌ نقطه‌ اين‌ خاك‌ سفر كنم‌ و تو بهر كوچكترين‌ خواسته‌ به‌ حق‌ من‌ با بزرگواري‌ وعده‌ «شايد وقتي‌ ديگر» دهي‌.
من‌ ديگر نخواهم‌ بود كه‌ شاهد رنج‌ و بي‌سرانجامي‌ تو باشم‌ و در اين‌ عذاب‌ براي‌ خود شريكي‌ نيابم‌.
شايد آن‌ روز تو فقط براي‌ لحظه‌اي‌ به‌ گذشته‌ها بينديشي‌ تا ببيني‌ چه‌ كرده‌اي‌.



22-03-1377



شايد اين تسلايي باشد بر دلهايمان كه امروز، هنوز در كنار هميم – نه آنچان كه بايد مي‌بوديم – و نورسيده‌ها، خاطره‌ي ظلمت شبهاي زمستاني! اما …!
به پشت سر نگاه كن!
… گلهاي خشك يادآور گذشته‌اي شيرينند!



(0) comments

.......................................................................................................................................................

Tuesday, August 12, 2003

دوازدهمين‌ يادداشت‌



گويا هميشه‌ نگران‌ تو بودن‌ سرنوشت‌ من‌ شده‌ است‌.
هميشه‌ نگران‌ تو هستم‌. چه‌ آن‌ هنگام‌ كه‌ در راه‌ خانه‌ و مدرسه‌ خوشحال‌ و سبكبار با دوستان‌ به‌ قدم‌زدن‌ مي‌پردازي‌، چه‌ آن‌ هنگام‌ كه‌ شب‌، خسته‌ از روزهاي‌ از تو خسته‌تر، در بستر آرامش‌ خوابيده‌اي‌.
چه‌ در فشار و چه‌ در رهايي‌... هميشه‌ و همه‌ جا نگران‌ توام‌.
«با سرنوشت‌ مي‌توان‌ جنگيد!» اين‌ را كسي‌ به‌ تو مي‌گويد كه‌ سالهاست‌ جنگيده‌ و سرنوشت‌ را به‌ ميل‌ خود رقم‌ زده‌ است‌. نه‌ جنگي‌ توام‌ با خونريزي‌ و ويراني‌ و آه‌، چنين‌ جنگي‌ نه‌ سزاوار ماست‌ و نه‌ سزاوار انسانيت‌ كه‌ فقط در عالم‌ توحش‌ اينچنين‌ جنگي‌ توجيه‌پذير است‌.
جنگ‌ يعني‌ مبارزه‌اي‌ با اراده‌ و تصميم‌ و اتكا به‌ خود، يعني‌ صبوري‌، يعني‌ تحمل‌، يعني‌ اميد، يعني‌ آرزو،...، يعني‌ عشق‌! اينچنين‌ مبارزه‌اي‌ شايسته‌ ماست‌.
پس‌ عزيز من‌! تسليم‌ دست‌ بازيگر تقدير مباش‌ و خود را در اين‌ سراي‌ كهنه‌ دست‌بسته‌ و نااميد رها مكن‌. من‌ و تو شايد بازيگردان‌ اين‌ نمايش‌ بزرگ‌ و ابدي‌ نباشيم‌ اما، تماشاگر آن‌ نيز نيستيم‌.

* * *

پيش‌ از پايان‌ به‌ ابتداي‌ سخنم‌ باز مي‌گردم‌.
من‌; هميشه‌، همه‌ جا و همه‌ حال‌ نگران‌ تو هستم‌.

22-03-1377



گويا براستي اين هميشه نگران بودن سرنوشت من شده است.
هميشه، همه جا و همه حال.




(0) comments

.......................................................................................................................................................

Monday, August 11, 2003

يازدهمين‌ يادداشت‌



دوست‌ من‌! ما هر دو داشته‌هاي‌ زياد و بعضا با ارزشي‌ داريم‌ كه‌ بايد از آن‌ حفاظت‌ كنيم‌.
نگهداري‌ هر چيز با ارزش‌ آداب‌ و روش‌ خود را دارد كه‌ بايد آن‌ را بياموزي‌ تا در نگهداري‌ آن‌ موفق‌ باشي‌ و بدان‌ كه‌ در اين‌ مراقبت‌ اگر اشتباه‌ كرده‌ و جاي‌ دو چيز را با هم‌ عوض‌ كني‌، شايد فرصتي‌ براي‌ پشيماني‌ و افسوس‌ نيابي‌.
آيا واقعا تو از زندگي‌ات‌ - كه‌ بسيار با ارزش‌ است‌ - همانگونه‌ نگهداري‌ مي‌كني‌ كه‌ از آويزه‌هاي‌ زرينت‌ حراست‌ مي‌كني‌؟ يا فلان‌ كتاب‌ با ارزش‌ كه‌ يادگاري‌ دور از دوست‌ قديم‌ توست‌ به‌ همان‌ پاسداري‌ نياز دارد كه‌ آن‌ چيني‌ قديمي‌ آويخته‌ به‌ ديوار نيازمند است‌؟
دوست‌ كوچك‌ من‌! دوستان‌ نيز مانند تمام‌ داشته‌هاي‌ تو و بلكه‌ بيشتر از آنها باارزشند كه‌ تو بايد در نگهداري‌ آنها كوشا باشي‌ و به‌ رايگان‌ از دستشان‌ ندهي‌.
بدان‌ كه‌ دوستان‌ نيز مانند شاخه‌ گلي‌ نياز به‌ توجه‌ و محبت‌ تو دارند كه‌ در اثر بي‌توجهي‌ تو پژمرده‌ و نابود خواهند شد. توقع‌ مدار كه‌ دوستان‌، حتي‌ بهترينشان‌، در مقابل‌ ناملايمات‌ تو هميشه‌ تحمل‌ كرده‌ و باز در دوستي‌ ثابت‌ قدم‌ و وفادار باشند.
و بدان‌ بايد بياموزي‌ كه‌ هر دوست‌ را چگونه‌ حفظ كني‌.



18-03-1377




(0) comments

.......................................................................................................................................................

Friday, August 08, 2003

دهمين‌ يادداشت‌



گاهي‌ اوقات‌ كه‌ به‌ گذشته‌ها و به‌ سالهاي‌ كوتاه‌ عمر فكر مي‌كنم‌، مي‌بينم‌ كه‌ ما، در گذر زمان‌، چه‌ چيزهاي‌ زيادي‌ آموختيم‌ و چه‌ بسيار چيزها كه‌ نياموختيم‌.
پدر و مادر به‌ ما آموختند چگونه‌ بخوبي‌ راه‌ رفتن‌ و حرف‌ زدن‌ آنها را تقليد كنيم‌ ولي‌ نياموختند كه‌ چگونه‌ راه‌ برويم‌ و حرف‌ بزنيم‌.
مدرسه‌ و مردم‌ و جامعه‌ اما، همه‌ و همه‌ به‌ ما تقليد كردن‌ آموختند. آموختند كه‌ چگونه‌ سنتهاي‌ آنها را بي‌چون‌ و چرا تقليد كنيم‌. آموختند كه‌ چگونه‌ مانند آنها بنشينيم‌، راه‌ برويم‌، بخوريم‌، بياشاميم‌، بخنديم‌، بگرييم‌، شاد شويم‌،...، غيبت‌ كنيم‌ و دروغ‌ بگوييم‌.
من‌ و تو، پيش‌ از اينها و بيش‌ از اينها نيازمند اين‌ بوديم‌ كه‌ يادبگيريم‌ چگونه‌ بيانديشيم‌!



18-03-1377





(0) comments

.......................................................................................................................................................

Wednesday, July 30, 2003

نهمين‌ يادداشت‌



ما در كجاي‌ اين‌ جهان‌ ايستاده‌ايم‌؟!
وقتي‌ كه‌ به‌ اطراف‌ خود مي‌نگرم‌ در شگفتم‌ كه‌ براستي‌ اينجا كجاي‌ اين‌ كره‌ خاكي‌ پير قرار گرفته‌ است‌ و اين‌ مردمان‌ چگونه‌ مردمي‌ هستند.
اينان‌ از غم‌ و گريه‌ بيش‌ از شادي‌ و لبخند لذت‌ مي‌برند!
اينان‌ هجران‌ معشوق‌ را بيش‌ از وصال‌ مي‌پسندند!
اينان‌ هر فريب‌ و نيرنگي‌ را به‌ نام‌ زرنگي‌، بيشتر از صداقت‌ و راستي‌ ارج‌ مي‌نهند!
اينان‌ عاشق‌ تملقند و متملقين‌ را با علم‌ به‌ تملقشان‌ دوست‌ مي‌دارند!
اينان‌ منطق‌ و شعور را به‌ مسخره‌ مي‌گيرند و حماقت‌ را كمال‌ انسان‌ مي‌شمرند.
براستي‌ اينان‌ چگونه‌ مردمي‌ هستند كه‌ حتي‌ هم‌كيشانشان‌ نيز خوارشان‌ مي‌دارند و آنان‌ نيز هم‌.
ما كجاي‌ اين‌ جهانيم‌؟

اي‌ خالق‌ كائنات‌ و هستي‌!
اين‌ كهنه‌سراي‌ خاكي‌ را از حركت‌ باز دار!
ما پياده‌ خواهيم‌ رفت‌!!



15-03-1377





(0) comments

.......................................................................................................................................................

Monday, July 28, 2003

هشتمين‌ يادداشت‌



من‌ گناهكارم‌! آري‌ تنها من‌ گناهكارم‌!
روزي‌ كه‌ مي‌بايست‌ در مراقبت‌ از تو مي‌كوشيدم‌ تا چنين‌ هرز رفته‌ و ولنگار بزرگ‌ نشوي‌، كوتاهي‌ كردم‌.
روزي‌ كه‌ اولين‌ هرزه‌گرد خياباني‌ همچون‌ بختك‌ به‌ سرنوشت‌ تو چسبيد، من‌ كوتاهي‌ كردم‌.
روزي‌ كه‌ بددهاني‌ و خيره‌سري‌ تو را ديدم‌ و سكوت‌ كردم‌، كوتاهي‌ كردم‌.
روزي‌ كه‌ پي‌ هر گلايه‌ و انتقادي‌ رنجيدي‌ و ابرو كج‌ كردي‌ و من‌ هم‌ از ترس‌ ناراحتي‌ تو ساكت‌ ماندم‌، كوتاهي‌ كردم‌.
روزي‌ كه‌ بي‌توجه‌ و بي‌اعتنا به‌ اندرز هر عاقبت‌انديشي‌ رها شدي‌، من‌ كوتاهي‌ كردم‌.
... و اگر انسانيت‌ نياموختي‌، من‌ كوتاهي‌ كردم‌.
امروز من‌ شرمنده‌ام‌ و سزاوار سرزنش‌ و تو بي‌گناه‌ و شايسته‌ توجه‌!
من‌ تو را هنگامي‌ كه‌ مي‌بايست‌ بنيان‌ زندگي‌ات‌ را سالم‌ و محكم‌ پي‌ مي‌ريختي‌ رها كردم‌ و امروز از اين‌ همه‌ بي‌هنري‌ تو در ساختن‌ اين‌ ساختمان‌ از شالوده‌ خراب‌، افسرده‌ام‌.
براي‌ تو خراب‌ كردن‌ و از نو ساختن‌ اين‌ بنا هنوز دير نيست‌ اما براي‌ من‌ خسته‌ و رنجيده‌ از تو، بي‌خواست‌ تو، توان‌ ياري‌ نيست‌.
بايد «تو» بخواهي‌ تا «ما» آغاز كنيم‌.
بايد تو بخواهي‌.



14-03-1377




(0) comments

.......................................................................................................................................................

Friday, July 25, 2003

هفتمين‌ يادداشت‌



تو نيز به‌ من‌ درسها آموختي‌!
امروز من از تو آموخته‌ام‌ كه‌ پس‌ از اين‌ هرگز محبت‌ خود را بي‌ريا و بي‌دريغ‌ در پاي‌ «هر كس‌» نريزم‌.
امروز من‌ از تو آموخته‌ام‌ كه‌ محبت‌ را نيز قيمت‌ بزنم‌ و در ازاي‌ كالايي‌ برابر واگذارم‌.
امروز من‌ از تو آموخته‌ام‌ كه‌ همه‌ كس‌ را نمي‌توان‌ با مهرباني‌ و وفا تسليم‌ كرد.
امروز من‌ از تو آموخته‌ام‌ كه‌ دوست‌ داشتن‌ را نمي‌توان‌ به‌ زور به‌ كسي‌ تزريق‌ كرد.
امروز من‌ از تو آموخته‌ام‌ كه‌ مي‌توان‌ دوست‌ بود و دوستي‌ نكرد، مي‌توان‌ دوست‌ بود و دوستي‌ نديد.
امروز من‌ از تو آموخته‌ام‌ كه‌ با توهم‌ و خيالپردازي‌ نمي‌توان‌ از عروسكي‌ آيينه‌ پاكي‌ و وفا ساخت‌، نمي‌توان‌ از او توقع‌ دوستي‌ و يكرنگي‌ داشت‌ و نمي‌توان‌ با او هميشه‌ و بي‌ريا خنديد.
امروز من‌ از تو درسها آموخته‌ام‌!
و من‌، به‌ عكس‌ تو، درسهايي‌ كه‌ آموخته‌ام‌ و پندهايي‌ كه‌ فرا گرفته‌ام‌ را بكار خواهم‌ بست‌.
شايد امروز نه‌! اما فردا...
بدان‌ بزرگترين‌ ظروف‌ نيز گنجايشي‌ دارند كه‌ وقتي‌ لبريز شد اتفاق‌ ناگزير خواهد بود.



14-03-1377



شايد كه تمام آموخته‌هاي بدم را تو به من آموخته باشي!
بي‌رحمانه نوشتنم را،
سياه و تيره‌ ديدنم را،
و نااميد و بي‌اعتماد، به آينده نگريستنم را!



(0) comments

.......................................................................................................................................................

Home