سيزدهمين يادداشت
روزي ناگزير من نخواهم بود! روزي ناگزير.
در آن روز من ديگر نخواهم بود كه تا با حوصله و صبر پاي سخن دل تو بنشينم و گوش فرا دهم.
من ديگر نخواهم بود تا با غم تو غمگين شوم و با شادي تو بخندم. نخواهم بود تا بهر تو قصهاي بنگارم كه تنها خوانندهاش خود باشم.
من ديگر نخواهم بود تا محبت مرا به رايگان به ديگري بفروشي، من ديگر نخواهم بود كه براي عذاب دادنم آستين بالا بزني، من ديگر نخواهم بود و جايي نخواهم داشت تا هر نورسيدهاي مرا به كناري براند و حاشيهنشين سازد.
من ديگر نخواهم بود تا تو برايش با شادي از ترس و دلهره غريبهها بگويي و من با نهايت غصه و دلواپسي با خنده تو زهرخندي بزنم.
من ديگر نخواهم بود تا براي ديدن يك لبخند تو به آب و آتش بزنم و من ديگر نخواهم بود تا از اين آب و آتش دل نكنم!
من نخواهم بود كه بهر هر هوس تو تا دورترين نقطه اين خاك سفر كنم و تو بهر كوچكترين خواسته به حق من با بزرگواري وعده «شايد وقتي ديگر» دهي.
من ديگر نخواهم بود كه شاهد رنج و بيسرانجامي تو باشم و در اين عذاب براي خود شريكي نيابم.
شايد آن روز تو فقط براي لحظهاي به گذشتهها بينديشي تا ببيني چه كردهاي.
22-03-1377
شايد اين تسلايي باشد بر دلهايمان كه امروز، هنوز در كنار هميم – نه آنچان كه بايد ميبوديم – و نورسيدهها، خاطرهي ظلمت شبهاي زمستاني! اما …!
به پشت سر نگاه كن!
… گلهاي خشك يادآور گذشتهاي شيرينند!