!من كه آبي نبودم




Wednesday, October 08, 2003

هجدهمين يادداشت



قلم به دست گرفته ام و آماده نوشتنم بي آنكه بدانم چطور افكار به هم ريخته خود را با نثري ساده و روان بر روي كاغذ بياورم. در نهانخانه انديشه ام كلمات بي هيچ مقصدي در كنار هم رديف ميشوند و آرام ميگيرند، بي آنكه تداعي كننده خواسته اي، حرفي و يا جمله اي باشند.
ميخواستم اينبار براي تو از مرگ بنويسم. از آنانكه روزي هستند و دگر روز نخواهند بود. از همه عزيزاني كه روزي خواهند رفت و تنها از آنها يادگاراني باقي خواهد ماند، چه در خاطرات و چه بر طاقچه كهنه ديوار. ولي به ياد عزيز تازه هجرت كرده تو ميافتم و قلم آرام ميگيرد.
پس خواستم از فردايي بنويسم كه "من بي تو" و "توي بي من" در آن نقش آفرين خواهند بود. روزهايي كه من پرخاطره بي يادگار از تو، افسوس روزهاي خوش از دست رفته را خواهم خورد و تو، غافل از بر باد رفته اي كه خود به باد سپردي اش شادمان خواهي زيست. اما اين نوشته نيز خالي از كدورت و غم نخواهد بود.
ميخواستم از رابطه سنت و تجدد بنويسم، ميخواستم از اجتماع و انسانها بنويسم، ميخواستم از همه آن چيزها و كساني بنويسم كه روزي دوست ميداشتم و اكنون جاي خالي آنها را در زندگي احساس ميكنم.
خواستم بنويسم. خواستم قصه اي بنويسم. از گلي كه بهار ميآمد و ميرفت و زمستان را باور نداشت، از درختي كه سايه ميگستراند بر جوانكي كه با تبر بر ريشه اش ميزد، ...
خواستم از تو بنويسم!
نميخواستم تلخ بنويسم، پس حتي از تو نوشتن را نيز چشم پوشاندم.
ماندم تنها. خالي از نوشتن و گفتن. خالي از كلامي مهرورزانه، عاشقانه.
ماندم تنها، خالي.



07-06-1377








.......................................................................................................................................................

Comments: Post a Comment

Home