بيست و هشتمين يادداشت
عزيز من!
هرگز براي لحظهاي حتي، به اين نينديش كه من ميروم تا دانسته يا نادانسته تو را بيازارم!
هرگز اين چنين مگو، نباش و نينديش كه من حتي لحظهاي چون كجخردان به آزار تو دل بستهام، هرگز.
من اگر هم ميروم - حتي با عمري كوتاهتر از يك فصل بهاري - براي ساختن و آموختن ميروم. ميروم تا تو - و حتي خود - چيزهاي تازهاي بياموزي، بينديشي و ببيني. نه اين كه ويران كنم بنايي را به ارزش يك دوستي و به قدمتي چهارساله.
من اگر هم نباشم - چه صدايي از دوردستها و چه رهگذري كه در يك روز سرد و باراني از كنار تو در خيابان بگذرد - در جايي حضور خواهم داشت به وسعت زندگي، و از جايي به زندگي تو خواهم نگريست و از آن حراست خواهم كرد، به بلنداي آسمان و به ستبري كوه كه من پيماني بستهام كه:
«بمانم تا تو بخواهي و دوست بدارم تا تو دوست بداري.»
... و من به عهدم خواهم پاييد حتي اگر تو نپايي.
25-06-1378