!من كه آبي نبودم




Sunday, October 05, 2003

خاطرات‌ 3



من‌ و تو در خوشي‌ يا ناخوشي‌ در كنار هم‌ نبوديم‌! من‌ بودم‌ با تويي‌ كه‌ هميشه‌ سايه‌ ديگري‌ را بر سر داشتي‌ و هرگز نخواستي‌ از زير اين‌ سايه‌ بيرون‌ بيايي‌. سايه‌اي‌ نه‌ چندان‌ تاريك‌ كه‌ لااقل‌ براي‌ من‌ در زير آن‌ جايي‌ نبود اما من‌ ماندم‌! در زير يا بيرون‌ اين‌ سايه‌ من‌ ماندم‌. من‌ ماندم‌ و روزها را تا روشنايي‌ شمردم‌ ولي‌ افسوس‌! افسوس‌ كه‌ براي‌ تو روشنايي‌ فرا رسيد اما ديري‌ نپاييد و تو به‌ راحتي‌ از دستش‌ دادي‌. شايد به‌ تاريكي‌ عادت‌ كرده‌ بودي‌! نمي‌دانم‌، اما من‌ اين‌ گونه‌ نمي‌خواستم‌ ولي‌ صبر كردم‌. صبر كردم‌ تا شايد روزي‌ تو بفهمي‌ در زير سايه‌ ديگري‌، مي‌توان‌ زندگي‌ كرد، لذت‌ برد، شادي‌ كرد يا گريست‌ اما نمي‌توان‌ خوشبخت‌ و آزاد بود.
من‌ و تو روزها را در بي‌خبري‌ پشت‌ سر گذاشتيم‌. روزهايي‌ را از دست‌ داديم‌ كه‌ براي‌ تو شايد بي‌ارزش‌ و طاقت‌فرسا، اما براي‌ من‌ بسيار باارزش‌ و به‌ ياد ماندني‌ بود. افسوس‌ كه‌ عمر رفته‌ باز نمي‌گردد.
در اين‌ روزها كه‌ مجموع‌ آنها به‌ سه‌ سال‌ مي‌رسد تو هرگز نخواستي‌ حتي‌ اندكي‌ به‌ من‌ نزديك‌ شوي‌ يا مرا بشناسي‌، تو آنقدر در دنياي‌ محدود و تاريك‌ خود غرق‌ بودي‌ كه‌ در بيرون‌ آن‌ نمي‌توانستي‌ كسي‌ را ببيني‌. دنياي‌ تو آنقدر كوچك‌ بود كه‌ در آن‌ جز پذيراي‌ يك‌ نفر نمي‌توانستي‌ باشي‌ و آن‌ يك‌ نفر هرگز و حتي‌ براي‌ لحظه‌اي‌ من‌ نبودم‌.
باري‌! در آن‌ روزهاي‌ خوب‌ و دور، تو براي‌ من‌ جز كودكي‌ بازيگوش‌ محسوب‌ نمي‌شدي‌ و من‌ در شگفت‌ بودم‌ چگونه‌ ممكن‌ است‌ كه‌ مانند مني‌، مغرور و متكي‌ به‌ خود، مؤدب‌ و حساس‌ به‌ هر نوع‌ بي‌احترامي‌، با توي‌ كودك‌ بي‌ادب‌ و تند زبان‌ كنار بيايد، اما من‌ كنار آمدم‌!
-ادامه‌ دارد -



06-06--1377






.......................................................................................................................................................

Comments: Post a Comment

Home