!من كه آبي نبودم




Sunday, August 31, 2003

پانزدهمين‌ يادداشت‌



آن‌ هنگام‌ كه‌ كودك‌ بودم‌، يا نوجواني‌ تنبل‌ و بازيگوش‌، گاه‌ و بي‌گاه‌ مورد خشم‌ و غضب‌ آنها كه‌ «بزرگترها» مي‌ناميم‌، قرار مي‌گرفتم‌.
اين‌ كه‌ دليل‌ آن‌ چه‌ بود تفاوتي‌ نمي‌كرد. بزرگترها هميشه‌ دليلي‌ براي‌ تنبيه‌ ما مي‌يافتند!
بخاطر دارم‌ كه‌ پيش‌ از رسيدن‌ لحظات‌ سخت‌ تنبيه‌ - كه‌ هميشه‌ كسي‌ پيدا مي‌شد تا نويد رسيدنش‌ را بدهد - براي‌ دلداري‌ خود مي‌انديشيدم‌ : « اين‌ بزرگترها نيستند كه‌ ما را در بند و انقياد هراس‌ از تنبيه‌ نگاه‌ مي‌دارند، بلكه‌ اين‌ لحظات‌ و دقايق‌ - آري‌ فقط همين‌ دقايقي‌ كه‌ ما وجود آنها را با حركت‌ موزون‌ عقربه‌هاي‌ ساعت‌ حس‌ مي‌كنيم‌ - هستند كه‌ ما را به‌ اسارت‌ گرفته‌اند ...» و اين‌ لحظه‌ها در غم‌ و خوشبختي‌، موفقيت‌ و شكست‌، حتي‌ در هنگام‌ تنبيه‌، با سرعتي‌ ثابت‌ مي‌گذرند و هرگز حتي‌ ثانيه‌اي‌ بازنمي‌گردند و فردا و يا شايد دقايقي‌ ديگر، لحظات‌ سخت‌ تنبيه‌ كه‌ در انتظارش‌ هرگز لحظه‌شماري‌ نمي‌كنيم‌ به‌ مجموع‌ خاطرات‌ پيوسته‌اند و خاطرات‌، چه‌ شيرين‌ و چه‌ تلخ‌، يادآوري‌اش‌ فقط لبخندي‌ بر لب‌ مي‌نشاند و بس‌.
آري‌! من‌ با همه‌ افكار نارس‌ و خام‌ دوران‌ نوجواني‌ اين‌ چنين‌ دوران‌ سخت‌ زندگي‌ام‌ را كه‌ براي‌ همگان‌ همانند آن‌ وجود دارد، مي‌گذراندم‌ و در لحظاتي‌ چه‌ بسا به‌ استقبال‌ آن‌ مي‌رفتم‌.



08-05-1377






.......................................................................................................................................................

Comments: Post a Comment

Home