!من كه آبي نبودم




Tuesday, September 13, 2005

آغازی بر یک پایان



... تو هنوز می گویی : برای آغاز هرگز دیر نیست و من به تو می گویم که خستگان و در راه ماندگان از تمامی آغازها بیزارند.
تو هنوز پای می فشاری که : بنویس برای همه آنان که حرفی در دل و بغضی در گلو دارند و توانایی نوشتنشان نیست و من به تو می گویم، پس با این واژه های غیریب مانده ام چه کنم.
تو هنوز می خواهی پوشالی کلبه ام را برافرازم بی واهمه از باد و من به تو می گویم این دوباره ساختن را سادگی باید و حماقتی که مرا از هر دو خالی خواهی یافت.
تو هنوز اصرار می کنی که صبوری و تحمل را از مرگ بیاموزم که همیشه در انتظار است و ... من می گویم : مرا با بدعهدان کاری نیست!
می گویی : سفره ات، خانه ات، آن همه مهر و محبت، همه چیزهایی که از آنها و برای آنها سرودی... پاسخ فصلها را چه می دهی؟
می گویم : سفره بی برکت و خانه خالی و مهر و محبت بی پاسخم و همه و همه داشته هایم را به تو ارزانی می کنم! به چه بهایی می خری؟
...
می گویی بنویس!
بنویس که این آخرین چراغ بازمانده خانه ات برای روشن ماندن دل به تو بسته است.
بنویس که این شمع روشن نازک تن شبهای تار، به مدد تو گوهری خواهد شد شب شکن و زمستان سوز.
بنویس که این آخرین شاخه باریک نجات توست در این دریای توفانی که گر به آن نیاویزی، این طوفان بنیان کن هر چه داری خواهد برد.
بنویس که این تنها دستان باقیست که به سوی تو دراز است.
بنویس!
بنویس...!

و من پاسخی ندارم که بگویم. پس می نویسم.



19-07-1379



ازدواج، تولدی دوباره است!





.......................................................................................................................................................

Comments:
سلام.
مرسی که آپدیت کردی...
منتظر بقیه اش هستم:)
احساس می کنم از این نوشته به بعد روزای سخت داره شروع میشه...نه ؟
 
Post a Comment

Home