!من كه آبي نبودم




Monday, September 08, 2003

دومين‌ شعر



...

كوه‌ بايد شد و ماند،
رود بايد شد و رفت‌،
دشت‌ بايد شد و خواند.

در من‌ اين‌ جلوه‌ اندوه‌ زچيست‌؟
در تو اين‌ قصه‌ پرهيز - كه‌ چه‌؟
در من‌ اين‌ شعله‌ عصيان‌ نياز،
در تو دمسردي‌ پائيز - كه‌ چه‌؟

حرف‌ را بايد زد!
درد را بايد گفت‌!

سخن‌ از مهر من‌ و جور تو نيست‌.
سخن‌ از
متلاشي‌ شدن‌ دوستي‌ است‌،
و عبث‌ بودن‌ پندار سرورآور مهر.

آشنايي‌ با شور؟
و جدايي‌ با درد؟
و نشستن‌ در بهت‌ فراموشي‌ -
-يا غرق‌ غرور؟!

سينه‌ام‌ آينه‌ايست‌،
با غباري‌ از غم‌.
تو به‌ لبخندي‌ از اين‌ آينه‌ بزداي‌ غبار.

آشيان‌ تهي‌دست‌ مرا،
مرغ‌ دستان‌ تو پر مي‌سازد.
آه‌ مگذار، كه‌ دستان‌ من‌ آن‌
اعتمادي‌ كه‌ به‌ دستان‌ تو دارد به‌ فراموشيها بسپارد.
آه‌ مگذار كه‌ مرغان‌ سپيد دستت‌،
دست‌ پر مهر مرا سرد و تهي‌ بگذارد.

من‌ چه‌ مي‌گويم‌، آه‌ ...
با تو اكنون‌ چه‌ فراموشيها،
با من‌ اكنون‌ چه‌ نشستنها، خاموشيهاست‌.

تو مپندار كه‌ خاموشي‌ من‌،
هست‌ برهان‌ فراموشي‌ من‌.



حميد مصدق‌ - قسمتي‌ از قصيده‌ «آبي‌، خاكستري‌، سياه‌»







.......................................................................................................................................................

Comments: Post a Comment

Home