!من كه آبي نبودم




Sunday, January 11, 2004

سي‌ و سومين‌ يادداشت



سالهاست‌ كه‌ با خود عهد كرده‌ام‌ آن‌ هنگام‌ كه‌ دلتنگ‌ و غمگينم‌، دست‌ به‌ قلم‌ نبرم‌. چه‌ هرگز نمي‌خواهم‌ سياه‌ و تلخ‌ و نااميد بنويسم‌، اما چه‌ كنم‌ كه‌ گاه‌ سرنوشت‌ آنچنان‌ پيش‌ پاي‌ مي‌نهد كه‌ چاره‌اي‌ نمي‌بينم‌.


* * *


مي‌انديشم‌ زيبارويان‌ و توانگران‌ سيه‌روزترين‌ مردمانند چه‌ هرگز نخواهند فهميد چه‌ زيباست‌ و لذت‌بخش‌، دوستشان‌ بدارند ديگران‌، بي‌منفعت‌طلبي‌.
مي‌انديشم‌ چه‌ ارزان‌ از دست‌ خواهد داد پربهاترين‌ گوهرها را آنكه‌ در دشتي‌ پر از سنگهاي‌ بي‌ارزش‌، در اولين‌ گام‌، گوهري‌ بيابد.
مي‌انديشم‌ ما هرگز خوشبختي‌ را در نخواهيم‌ يافت‌ مگر آن‌ هنگام‌ كه‌ ما را ترك‌ گويد چون‌ سايه‌اي‌ كه‌ در نبود آفتاب‌ ناپديد مي‌شود.
مي‌انديشم‌ چه‌ خوشبخت‌ است‌ آنكه‌ ارزان‌ تن‌ مي‌فروشد در ازاي‌ كيسه‌اي‌ پول‌ يا لذتي‌ برابر و چه‌ بدبخت‌ است‌ آنكه‌ دل‌ مي‌فروشد به‌ گرانترين‌ بها.
مي‌انديشم‌ چه‌ تلخ‌ است‌ كه‌ قطره‌ قطره‌ محبت‌ بيندوزي‌ به‌ اميد دريايي‌ و چون‌ به‌ پشت‌ سر بنگري‌ جز بياباني‌ خشك‌، نيابي‌.
مي‌انديشم‌ چه‌ فقير است‌ آنكه‌ محبت‌ و مهر اندوخت‌ و چه‌ توانگرند صورت‌پرستان‌ سيرت‌فروش‌.
مي‌انديشم‌ چه‌ تنهاييم‌ من‌ و ما در اين‌ دنياي‌ ظاهرپرست‌ و چه‌ جمع‌ايد تو و رفيقان‌ روز شيريني‌!

... و مي‌انديشم‌ آنكه‌ را صداي‌ فروريختن‌ قلبي‌ بيدار نكرد، برگ‌ كاغذي‌ چگونه‌ خواهد آموخت‌؟


15-08-1378


شاهدي بودم بر خيانتي و فريفتني...
تحولي را شاهد بودم، شايد جابجايي دو تن را...
باز هم نو رسيده‌اي از راه رسيده بود تا ديرپايي رفاقتي را محك بزند،
و من در آن ميان تماشاگر بي‌طرفي نبودم!
شايد خوشبختيم كه هنوز تمامي بازيگران نمايش آن روز، در كنار همهيم و شايد نيز، بخشنده‌اي ساده‌لوح.
دوستي مي‌گفت: « به عهدت نپاييدي! اين "قلم ديگران شدن" بود.»





.......................................................................................................................................................

Comments: Post a Comment

Home