فصلي تازه، براي آغازي دوباره
يك سال و اندي پيش بود كه به هدفي و نيتي بار ديگر آغاز كردم اين سياه مشقهاي دلتنگ را تحت عنوان «ياداشتها» از شماره يك الي سي. ديروز را هدفي بود و اميدي كه تا اين هر دو جمع باشند در تو، به هر كاري قادري.
اين دوباره نوشتن را از بهر چه آغاز كنم؟ مرا پيماني بود با كسي كه بنويسم تا بياموزانم كه آن پيوند گسست و چون پيوند گسسته ماند، پيمان را به چه كار آيد؟
تشويقها و ترغيبها بسيار بود براي اين شروع دوباره كه مرا به هيچ يك از آنها كاري نيست كه نه بهر تشويق نوشتم و نه محبوبيت و اعتبار.
دوستي اشاره داشت كه بنويس براي همه آنان كه حرفي بر دل دارند و توان بازگو كردن و نوشتن آن را ندارند كه اين قلم ديگران شدن مرا به چه كار آيد كه خود هميشه عاجز بودم از آن كه هر چه در دل دارم بر كاغذ بياورم كه اين زبان و اين قلم الكن، لااقل با هم همزيستي توانند!
پس چرا آغازي تازه :
«ميپندارم وظيفهاي دارم در قبال همه كساني كه مهري در دل دارند، چه به دوستي و ياري نامهربان، چه به تمام كساني كه كوشيدهاند براي "چيزي شدن" ما - حتي اگر ما نشده باشيم - و چه كساني كه دلي به اين خاك سپردهاند و عشقي به اين ملك و وطن دارند كه بسازند و آباد كنند و عشق بورزند به تمام چيزها و كساني كه دوست ميدارند كه ما ناگزيريم از محبت. چون دلي داريم كه گر مأمن عشق نشود به چه كار آيد و شوري داريم كه چون به ساختن و آبادكردن نرسد چرا بايد؟!»
08-08-1378