!من كه آبي نبودم




Monday, October 13, 2003

خاطرات 4



من هرگز عادت نداشتم و ندارم كه واقعيات را به كناري بزنم و با تخيلات سرگرم شوم و يا اينكه تخيلات و توهمات خود را جزئي از زندگي بدانم. من هميشه ميدانستم و ميدانم كه تو نه تنها براي من احترامي قائل نبودي، بلكه همان اندك علاقه و اعتمادي كه لازمه هر دوستي ميباشد را نيز نسبت به من نداشتي، پس چگونه بود كه من با وجود اين مسائل كه تكرار ميكنم از آنها آگاه بودم و به درستي آن ايمان داشتم در كنار تو ماندم!؟
… و اين معمايي بود كه هنوز از حل آن عاجز مانده ام.

* * *


آري من ماندم و تأكيد ميكنم، نه چون تو خواستي (كه شايد هرگز نميخواستي)، خود خواستم.
روزهاي اول برايم كاملا تازگي داشتي. موجود عجيبي بودي كه از برخورد با تو سير نميشدم. تو، عجيب، دوست داشتني و غيرمنتظره بودي. من باور نداشتم كسي اين چنين من و حرفهايم را به مسخره بگيرد. تو هرگز جدي و بزرگسال به نظر نميآمدي و من همين را دوست داشتم.
تو با آن به ميان سخن پريدن هاي هميشگي ات، تو با آن خداحافظي هاي بي هنگامت، تو با آن مقايسه كردنهاي مضحك و خنده دارت - كه گاه كار را حتي به مقايسه من با حيوانات عروسكي نيز ميرساندي! - و تو با آن شعرهاي بچه گانه كه از بر داشتي و شيرينيهاي كلامت و خنده هاي كودكانه، چنان در قلب و زندگي من جاي گرفتي كه اقرار ميكنم خيلي زود دريافتم كه اين بار رها شدن و جدايي، مانند گذشته آسان نيست. حتي براي من بااراده و لجباز!
و عجيب اين كه من هرگز نفوذي بر تو و آنچه انجام ميدادي نداشتم و جالبتر اين بود كه به همين نيز راضي بودم. من پرتوقع در مقابل تو به حداقل راضي بودم و اين به اين خاطر نبود كه تو اين طور خواسته باشي كه خود خواستم!
من از ابتدا حق دخالت در زندگي تو را - كه هميشه اين حق را براي خود در مقابل همه دوستانم محفوظ ميداشتم - از خود سلب كردم. من حتي به تو اين اجازه را دادم كه در مقابل دوستي و تمام محبتهاي من، مرا دوست نداشته باشي! و اين براستي عجيبترين حادثه همه زندگي من بود.
مني كه شرط آغاز دوستي را بر اعتماد و علاقه متقابل ميدانستم، در مورد اين شرطها براي تو استثناء قائل شدم و با اين كار عملا تو را از ميان دوستانم كنار گذاشتم ولي در عوض سرسپرده تو شدم!
من حتي از قوانيني كه خود براي زندگي ريخته بودم نيز تخطي كردم و اين پذيرشش براي همه كساني كه مرا ميشناختند، آسان نبود.
گذر زمان و حوادث روزگار از اتفاقات آن دوران داستانهايي تكراري و خسته كننده ساخته است كه تكرار آن، حتي براي خودم نيز ديگر دلپذير نيست. پس با هم حوادث بخشي ديگر از زندگي را دوره ميكنيم. يعني از زمستان 76.
- ادامه دارد -



08-16-1377


... و البته اين داستان هرگز پايان نيافت! چه شايد ادامه ي آن را بدليل و بي نتيجه مي دانستم. بعد ها پاياني بر آن نوشتم كه هرگز مكتوبش نكردم و به اين مجموعه نيافزودم. شايد دستنوشته اي بي رنگ هنوز از آن باقي باشد. و شايد هم در آينده فرصتي براي بازنويسي و بازگو كردن آن.






.......................................................................................................................................................

Comments: Post a Comment

Home