!من كه آبي نبودم




Saturday, July 31, 2004

چهل‌ و هشتمين‌ يادداشت


پاسخ‌ بهار را چه‌ بدهم‌ اگر از طراوت‌ تو پرسيد؟!
به‌ تابستان‌ چه‌ بگويم‌ اگر از سرسبزي‌ تو حكايتها داشت‌؟!
چگونه‌ بگويم‌ به‌ پاييز از رفتن‌ تو، اگر از سرمستي‌ بازگشت‌ سرود؟!
و زمستان‌ ... چه‌ بگويمش‌ كه‌ به‌ انتظار تولد تو، همه‌ طبيعت‌ را لباس‌ نو مي‌پوشاند؟!
چه‌ پاسخ‌ بدهم‌ من‌ به‌ فصلها، ماهها و روزها كه‌ لحظه‌ به‌ لحظه‌ و گام‌ به‌ گام‌ در كنار ما بودند و نظاره‌گرمان‌؟
...
من‌ و تو فراموش‌ خواهيم‌ شد! بهار ديگر، حتي‌ يادي‌ نيز از ما نخواهد كرد و فصلهاي‌ درهم‌ ريخته‌ فردا به‌ اين‌ همه‌ ياد و خاطره‌ خواهد خنديد و آنچه‌ باقي‌ خواهد ماند - جاودانه‌ و استوار - همه‌ آن‌ مهري‌ است‌ كه‌ مكتوب‌ كرده‌ايم‌ و هر كه‌ بخواند، بخاطر خواهد آورد از آنهمه‌ عشق‌ من‌ و بي‌وفايي‌ تو.


23-03-1379


پيش از اين نوشته داستاني داشتم. داستان گل سرخي که خود را تنها مي‌ديد اما تنها نبود ...
هر چه گشتم، نوشته کامل را نيافتم.
شايد در فرصتي ديگر آن را نيز بيابم و در اينجا بياورم.





.......................................................................................................................................................

Comments: Post a Comment

Home