دوازدهمين يادداشت
گويا هميشه نگران تو بودن سرنوشت من شده است.
هميشه نگران تو هستم. چه آن هنگام كه در راه خانه و مدرسه خوشحال و سبكبار با دوستان به قدمزدن ميپردازي، چه آن هنگام كه شب، خسته از روزهاي از تو خستهتر، در بستر آرامش خوابيدهاي.
چه در فشار و چه در رهايي... هميشه و همه جا نگران توام.
«با سرنوشت ميتوان جنگيد!» اين را كسي به تو ميگويد كه سالهاست جنگيده و سرنوشت را به ميل خود رقم زده است. نه جنگي توام با خونريزي و ويراني و آه، چنين جنگي نه سزاوار ماست و نه سزاوار انسانيت كه فقط در عالم توحش اينچنين جنگي توجيهپذير است.
جنگ يعني مبارزهاي با اراده و تصميم و اتكا به خود، يعني صبوري، يعني تحمل، يعني اميد، يعني آرزو،...، يعني عشق! اينچنين مبارزهاي شايسته ماست.
پس عزيز من! تسليم دست بازيگر تقدير مباش و خود را در اين سراي كهنه دستبسته و نااميد رها مكن. من و تو شايد بازيگردان اين نمايش بزرگ و ابدي نباشيم اما، تماشاگر آن نيز نيستيم.
* * *
پيش از پايان به ابتداي سخنم باز ميگردم.
من; هميشه، همه جا و همه حال نگران تو هستم.
22-03-1377
گويا براستي اين هميشه نگران بودن سرنوشت من شده است.
هميشه، همه جا و همه حال.