!من كه آبي نبودم




Tuesday, October 12, 2004

پنجاه‌ و يكمين‌ يادداشت



هميشه‌ سياه‌ نمي‌پوشد. هميشه‌ قداره‌ نمي‌كشد، هميشه‌ مرا نمي‌ترساند، اما هميشه‌ روزي‌ خواهد رسيد كه‌ بيايد. گاه‌ آرام‌ و گاه‌ شتابان‌، به‌ موقع‌ و بي‌ موقع‌، اما مي‌آيد.
مي‌آيد و به‌ دنبال‌ من‌ مي‌گردد. مي‌گريزم‌. هميشه‌ از هر چه‌ سياهي‌ بوده‌ گريخته‌ام‌. اما پيدايم‌ مي‌كند. به‌ من‌ لبخند مي‌زند و با لبخند تهديدم‌ مي‌كند. وعده‌ مي‌دهد و قرار مي‌گذارد. نمي‌آيد! سر قرار نمي‌آيد! خوشحال‌ نمي‌شوم‌. با من‌ بازي‌ مي‌كند. مي‌دانم‌ روزي‌ خواهد رسيد كه‌ به‌ وعده‌اش‌ وفا كند. مي‌ترسم‌! آشناست‌. و شايد از اين‌ روست‌ كه‌ مي‌ترسم‌. خسته‌ نمي‌شود، درمانده‌ نمي‌شود اما خسته‌ و درمانده‌ مي‌كند ...
همه‌ اين‌ سالها به‌ دنبالم‌ بوده‌ و هرگز به‌ من‌ نرسيده‌. آهسته‌ مي‌دود. اما مي‌دانم‌ كه‌ روزي‌ سرانجام‌ به‌ من‌ خواهد رسيد. خواهد رسيد و دست‌ مرا گرفته‌ و با خود خواهد برد. مي‌دانم‌.
دشمن‌ ديرين‌ من‌ و ما، شايد ياور امروز تو باشد كه‌ به‌ سراغ‌ من‌ مي‌آيد و تو خندان‌ از اين‌ كه‌ ياوري‌ داري‌ ...


* * *


... تو سياه‌ نمي‌پوشي‌، اشكي‌ نمي‌ريزي‌، خنداني‌! هميشه‌ خنداني‌! روزي‌ كه‌ من‌ بروم‌ نيز خنداني‌ و همين‌ نيز مرا خندان‌ خواهد برد.


01-05-1379







.......................................................................................................................................................

Comments: Post a Comment

Home