!من كه آبي نبودم




Sunday, February 29, 2004

سومين‌ داستان‌



روزگاري‌ در يك‌ روستاي‌ دور، دختركي‌ زندگي‌ مي‌كرد جوان‌ و زيبا كه‌ در همه‌ دنيا جز يك‌ پدر و مادر كهنسال‌ و يك‌ بز جوان‌ و يك‌ فانوس‌ پير، ديگر چيزي‌ نداشت‌.
دخترك‌ با اين‌ فانوس‌ سالها بود انس‌ گرفته‌ بود. فانوس‌ در شبهايي‌ كه‌ خوابش‌ نمي‌برد با او بيدار مي‌ماند، اگر كتاب‌ مي‌خواند با او كتاب‌ مي‌خواند، اگر مي‌خواست‌ شبي‌ تاريك‌ از خانه‌ بيرون‌ برود همراه‌ او بود، ... حتي‌ شبي‌ تاريك‌ وقتي‌ دخترك‌ در بيابان‌ راه‌گم‌ كرده‌ بود همين‌ فانوس‌ با اين‌ شعله‌ كوچكش‌ حيوانات‌ وحشي‌ را فراري‌ داده‌ بود و او را به‌ منزل‌ رسانده‌ بود. خلاصه‌ فانوس‌ كوچك‌ و پير خيلي‌ بدرد مي‌خورد.
در يكي‌ از اين‌ شبهايي‌ كه‌ دخترك‌ بيدار بود و كتاب‌ مي‌خواند به‌ قصه‌ شهري‌ رسيد كه‌ در دوردستها بود. در كتاب‌ آمده‌ بود كه‌ اين‌ شهر پر بود از چيزهاي‌ عجيب‌ و تازه‌. اتومبيل‌، ساختمانهاي‌ بلند، مغازه‌هايي‌ با اجناس‌ عجيب‌، لباسهاي‌ رنگارنگ‌ و هزاران‌ ديدني‌ ديگر كه‌ دخترك‌ اصلا نمي‌دانست‌ چه‌ هستند. از همه‌ جالبتر اين‌ كه‌ در كتاب‌ آمده‌ بود در اين‌ شهر، شبها هم‌ مثل‌ روز روشن‌ بود. در شهر، در هر كوچه‌اي‌ و گذرگاهي‌ ده‌ها لامپ‌ برق‌، شبها را هم‌ روشن‌ مي‌كردند و جايي‌ براي‌ مهتاب‌ باقي‌ نمي‌گذاشتند.
دخترك‌ تصميم‌ گرفت‌ به‌ شهر برود تا بتواند تمامي‌ اين‌ شگفتيها را ببيند. فرداي‌ آن‌ روز كمي‌ توشه‌ راه‌ برداشت‌ و دست‌ فانوس‌ پير را گرفت‌ و راه‌ افتاد. رفت‌ و رفت‌. از بيابانها و كوه‌ها و جنگلها گذشت‌. دخترك‌ شب‌ و روز راه‌ مي‌رفت‌ و در تمامي‌ لحظه‌ها فانوس‌ را روشن‌ نگه‌ داشته‌ بود. آخر دخترك‌ براي‌ روشن‌ كردن‌ آتش‌ و پختن‌ غذا و يا گرم‌ شدن‌ و يا حتي‌ فراري‌ دادن‌ حيوانات‌ وحشي‌ وسيله‌ ديگري‌ نداشت‌.
بعد از روزها و شبها راه‌ پيمودن‌ بلاخره‌ به‌ شهر رسيد. شهري‌ كه‌ حتي‌ شبها نيز مثل‌ روز روشن‌ بود. دخترك‌ خيلي‌ خوشحال‌ شد. سرانجام‌ به‌ چيزي‌ كه‌ مي‌خواست‌ رسيده‌ بود. از خوشحالي‌ فريادي‌ كشيد و فانوس‌ را به‌ گوشه‌اي‌ انداخت‌ و به‌ سوي‌ شهر دويد. رفت‌ و ميان‌ نور روشنايي‌ گم‌ شد.



17-03-1379







.......................................................................................................................................................

Comments: Post a Comment

Home