سي و چهارمين يادداشت
... شباهنگام كه تو آسوده خفتهاي من بيدارم.
تو كه باري بر زمين گذاردهاي و يا به كناري فكندهاي، من به دوش ميكشم تمام اندوه خاطرات اين سالها را.
چو به آينه بنگري امروز ميبيني و چو آلبوم خاطرات بگشايي ديروز را.
«آينه به تو ميگويد چه جواني و زيباروي، خاطرات طعنه ميزند كه چه كودك بودي و خردسال.
آينه ميگويد امروز را بنگر كه چه بسيارند تنپرستان كه بهر تو جان بسپارند، خاطرات ميخندد كه تنپرستان با زمان پيوندي ديرينه دارند.
آينه ميستايد كه اين تويي پيروز و استوار كه چون ره بسپاري گل و بلبل تسبيحگوي تواند، خاطرات ميخندد كه چون به ديروز بنگري فردا را نيز خواهي ديد.
آينه فرياد ميزند كه ببند ديده و گوش بهر هر نصيحت و اندرزي كه تو را ترسي نيست زفردا كه فردا نيز روز ديگري است چو امروز و ... ، خاطرات ميگريد; آن كه ديده بست و هوش به متملق سپرد بيدار نتوان كرد.»
16-08-1378