!من كه آبي نبودم |
Sunday, April 04, 2004
چهل و هفتمين يادداشت ... كودك در آغوشم دست و پا ميزند. شيريني و حلاوت زندگيست اين كودك كه چون مادر روزگاراني را شادي ميبخشيد.
* * * ... گريان زانوي غم در بغل گرفتهايم و در گوشهاي نشستهايم. براي ما هيچكدام ديگر توان جنگيدن با سرنوشت نيست.
* * * ... گذشت سالها به گونههاي او گرد پيري پاشيده اما گويا هنوز در دل جوان است و شادمان.
* * * ... گويا هرگز مهري در ميان نبوده است كه اين چنين خيرهسرانه و دريده چشم به يكديگر حملهور شدهايم.
* * * ... چنين سرمايي را هرگز بخاطر ندارم. اين رفتن و كندن چقدر ساده بود و بيتفاوت براي او.
* * * ... ! * * * خداوندا! كدامين پايان را بنگارم!؟ اين دفتر و اين مهر و اين محبت را سزاوار كدامين پايان بود؟ كدامين دست بازيگر بر اين همه خوشبختي گرد بيزاري و مرگ پاشيد؟ حاصل اين همه تلاش و ايثار و فداكاري چه بود؟ آيا اين تقدير نانوشته تمامي دوستيهاست؟
پايان 18-03-1379 آري! مرگ نيز فرا رسيد. .......................................................................................................................................................
Comments:
Post a Comment
|