!من كه آبي نبودم




Sunday, April 04, 2004

چهل‌ و هفتمين‌ يادداشت



... كودك‌ در آغوشم‌ دست‌ و پا مي‌زند. شيريني‌ و حلاوت‌ زندگيست‌ اين‌ كودك‌ كه‌ چون‌ مادر روزگاراني‌ را شادي‌ مي‌بخشيد.
او را مي‌بينم‌. خندان‌ از اين‌ كه‌ كودكش‌ تنها كودكي‌ شايد باشد كه‌ سه‌ پدربزرگ‌ دارد و من‌ در انديشه‌ فرداي‌ كودك‌ كودك‌ خويش‌ ...


* * *


... گريان‌ زانوي‌ غم‌ در بغل‌ گرفته‌ايم‌ و در گوشه‌اي‌ نشسته‌ايم‌. براي‌ ما هيچكدام‌ ديگر توان‌ جنگيدن‌ با سرنوشت‌ نيست‌.
مي‌گرييم‌. هر دو مي‌گرييم‌ كه‌ روزي‌ فرا رسيد و دست‌ تقدير قويتر از دست‌ تدبير آمد ...
مي‌گرييم‌ از اين‌ جدايي‌ و از اين‌ پس‌ به‌ ياد هم‌ روزگار خواهيم‌ گذراند ...


* * *


... گذشت‌ سالها به‌ گونه‌هاي‌ او گرد پيري‌ پاشيده‌ اما گويا هنوز در دل‌ جوان‌ است‌ و شادمان‌.
خدا نخواست‌ كه‌ اين‌ لحظه‌هاي‌ پاياني‌ عمر در حسرت‌ ديداري‌ بمانيم‌ ...
يك‌ ديدار، يك‌ لبخند و يادي‌ از گذشته‌هاي‌ خوب‌ دور ... و خواب‌ زمستاني‌ من‌ ...


* * *


... گويا هرگز مهري‌ در ميان‌ نبوده‌ است‌ كه‌ اين‌ چنين‌ خيره‌سرانه‌ و دريده‌ چشم‌ به‌ يكديگر حمله‌ور شده‌ايم‌.
چه‌ كرده‌ايم‌ كه‌ حاصل‌ آن‌ همه‌ محبت‌، تنفري‌ بود در دل‌ و بس‌ كه‌ امروز اين‌ چنين‌ بر هم‌ مي‌تازيم‌.
ما كينه‌ را از كه‌ آموخته‌ بوديم‌ ...؟


* * *


... چنين‌ سرمايي‌ را هرگز بخاطر ندارم‌. اين‌ رفتن‌ و كندن‌ چقدر ساده‌ بود و بي‌تفاوت‌ براي‌ او.
نمي‌دانم‌ از كدام‌ راه‌ آمده‌ بودم‌ تا از همان‌ راه‌ باز گردم‌. خود را نيز گم‌ كرده‌ام‌.
و او بي‌تفاوت‌ و سرد به‌ راه‌ خود رفت‌ و مرا به‌ لذتي‌ ميرا فروخت‌ ...


* * *


... !


* * *


خداوندا! كدامين‌ پايان‌ را بنگارم‌!؟ اين‌ دفتر و اين‌ مهر و اين‌ محبت‌ را سزاوار كدامين‌ پايان‌ بود؟ كدامين‌ دست‌ بازيگر بر اين‌ همه‌ خوشبختي‌ گرد بيزاري‌ و مرگ‌ پاشيد؟ حاصل‌ اين‌ همه‌ تلاش‌ و ايثار و فداكاري‌ چه‌ بود؟ آيا اين‌ تقدير نانوشته‌ تمامي‌ دوستي‌هاست‌؟

مرگ‌ را باور كنيم‌! مرگ‌ دوستي‌ را نيز باور كنيم‌!



پايان


18-03-1379



آري! مرگ نيز فرا رسيد.





.......................................................................................................................................................

Comments: Post a Comment

Home