!من كه آبي نبودم




Wednesday, December 03, 2003

... و سرانجام، پايان



باران مرا به ياد قصه‌هاي تلخ و بي‌سرانجام مياندازد. قصه‌هايي كه در آن فراوانند بازيگراني كه عاشقانه به هم مهر ميورزند، ايثار ميكنند و عهد ميبندند كه حتي لحظه‌اي بي‌ياد هم نپايند و نمانند ... و باران هميشه لحظه دلگير جداييست.
امروز كه براي من روز بزرگ و باارزشي است، ناچار ميبايد آغازگر پاياني باشد و من امروز را بي‌تو - اما نه بي‌ياد تو - آرام و آسوده آغاز نكرده‌ام.
در اين روزهاي نه چندان كوتاه، تو هرگز آنچنان نبوده‌اي كه من امروز با تأسف به نبودن تو بنگرم. نه محبتي داشتي و نه مهري، نه عشقي داشتي و نه لطفي، نه .. و نه هزاران خوبيهاي ديگر.
امروز و الان كه مينويسم، ساده‌تر و بي‌تكلف‌تر از قبل مينويسم و آرامتر از شب قبل و نميدانم كه تو به چه ميانديشي. شايد ميانديشي كه از دست يك بهانه‌جوي دل‌نازك راحت شده‌اي يا اينكه ...
امروز كه ميروم باور كن ذره‌اي از دغدغه‌هاي قبل فارغ نيستم كه آيا: «امروز چگونه است؟ آيا كابوسهايش پايان يافته است؟ آيا به آن آرزوهاي كوچك و بزرگش دست يافته؟ آيا درس ميخواند؟ آيا اين بار كه ديدمش باز بايد از كبوديهاي كوچك و بزرگ روي صورتش وحشت كنم؟ آيا باز بي‌خبر و نادان، به از راه رسيده تازه‌اي دلخوش كرده است؟ آيا باز بي‌عبرت از گذشته، به هرزه‌اي دل بسته؟ ... آيا آسوده ميخوابد، آسوده مينوشد؟ آيا ... آيا ... آيا؟» و هزاران آيا و دلواپسي ديگر كه به پايان نخواهد رسيد حتي اگر تو نباشي.
... و من ديگر نخواهم نوشت كه تو تنها كسي بودي كه مرا به نوشتن واداشتي و اين نوشته‌ها يادگاري خواهند بود ماندگار از روزگاري كه من دوست ميداشتم و تو ميخنديدي.
...
آري امروز باران ميبارد و مرا به ياد قصه‌هاي تلخ مياندازد كه تو نيز براي من تلخترين قصه‌ها بودي و فرداي تو تلختر.



* * *



پيش از پايان لازم ميدانم عذر بخواهم از آن تندي شبانه‌اي كه با تو داشتم و توضيحي اضافه كنم به آنچه گفته‌ام:
دوست ديروز و عزيز هميشه من!
من گرچه تو را نخواهم ديد اما هرگز چيزي بيشتر از ديدن تو خوشحالم نخواهد كرد كه هميشه خوشحالم كه يادگاري از تو در آلبوم خاطرات حفظ كرده‌ام و من گرچه شايد ديگر صداي تو را نشنوم اما هميشه به ياد آوازها و خنده‌هاي كودكانه‌ات مسرورم و باز پوزش ميطلبم از تمام بديهاي كرده و ناكرده‌اي كه در حق تو روا داشته‌ام كه هرگز به عمد تو را نيازرده‌ام كه من گرچه بد بودم، اما بدي نبودم و هرگز بدي نباش كه براي من تو نه بد بودي و نه بدي.
... و هميشه و صميمانه مرا دوست خود بدان حتي اگر من نباشم در كنارت



* * *



… و مجموعه‌اي كه به تو تقديم ميكنم شايد تنها يادگاري ماندني از من، و از اين روزهاي خوش بربادرفته باشد كه
هم ياد است و هم يادگار
به نازش ميدار تا وقت ديدار



پايان


26-06-1378



اما آن كه تصميم مي‌گرفت، سرنوشت بود!





.......................................................................................................................................................

Comments: Post a Comment

Home