!من كه آبي نبودم |
Tuesday, February 24, 2004
چهل و يكمين يادداشت زندگي و مرگ درسهاي بسيار دارند، آموختني ...! * * * «... تولد تيريست كه به قلب مرگ ميخورد! هميشه مرگ به سخره ميگيرد اميد و نشاط زندگي را. بزرگ ميشويم. نوزادي هستيم سرشار از زندگي. مرگ عقب مينشيند. مدرسه و جامعه و فردا، در انتظار مايند. بيست ساله ميشويم، در اوج جواني و تندرستي. مرگ را چارهاي جز عقبنشيني و پذيراي شكست شدن نيست.... ادامه ميدهيم! به لبخندي دل ميبنديم و به عشوهاي آينده را! نوزاد ديروز، امروز، خود نوزادي دارد. لبخند حاكي از رضايت همسر، بزرگترين نيكبختيهاست. مرگ به تمامي بازي را باخته است. به جلو ميرويم! مانند يك داستان تكراري، تكرار ميشويم. سي سالگي آغاز ميانسالي است و هنوز مرگ بسيار دور. كودكان بزرگ ميشوند و هر چه ميتوانند از شيره درخت جواني مينوشند، انگار كه از سهم ما مينوشند كه اين چنين شكسته ميشويم و پير. پيري قصهاي است مختوم همه قصهها. فرا ميرسد! مرگ نيز به جلو خزيده است. زندگي هميشه پيروز نيست و مرگ صبورترين دشمنان است. مرگ به پشت در رسيده، آنچنان نزديك است كه صداي نفسهايش را ميشنويم. كودكي و جواني و عمر درگذشته، تصوير ميشوند و از جلوي ديدگانمان ميگذرند. ديروز را ميبينيم كه زندگي پيروز بود و مرگ بازندهاي فراري و امروز ...
* * * در زندگي، چون مرگ باش در مقابل زندگي! شكست خورده و صبور اما سرانجام پيروز. 08-12-1378 .......................................................................................................................................................
Comments:
Post a Comment
|