دستها
داشتم به دستها فكر ميكردم. اين انديشه دير زماني نيست كه به سراغم آمده است و حال نيرويي كه مرا ياراي مقابله با آن نيست مرا واميدارد كه دست بر نوشتني اينچنين برم.
دستها، دستهايي كه به سويت دراز ميشوند. دستهايي كه پرند از تمنا، خواهش، يا شايد خستهاند از بيصدايي و تكنوايي.
هيچ به دستهايي كه تو را ميطلبند انديشيدهاي؟ ميدانم در طول دوستيهايت از اين دست زياد ديدهاي و زياد پذيرفتهاي. اما چندي به عرض دوستيهايت فكر كن. برخي كوتاه، برخي متوسط و برخي بلندند. دستها را ببين. گاهي آنها را كنار هم قرار بده. تابلويي خواهي ديد از دستهايي متراكم كه به سوي تو امتداد دارند.
برخي با انگشت تو را متهم ميكنند.
برخي با بندهايي درهم، انگار سيبي را از ميانشان ربودهاي، حال آنرا از تو ميطلبند.
برخي مشت شده، گويي گريبانت را گرفتهاند.
برخي ميلرزند از خواهش.
برخي خوابشان برده است در حسرت رويش.
و برخي ميخواهند دستانت را بفشارند.
به دستهايت نگاه كن. دستهايي كه
گاهي نوازشگرند.
گاهي با مطايبه به صورتي نواخته ميشوند و گاهي هم بيملاحظه.
گاهي ياري ميطلبند از كسي و گاهي خواري ميطلبند بر كسي.
گاهي در حسرت خفه كردن فريادي و گاهي مينوازند از كثرت يك شادي.
من بارها به دستهاي خود نگاه كردهام. يادگاريهايي بر آن كندهاي.
گاهي با عشق، گاهي با نفرت، گاهي از خواهش و گاهي هم از ستايش در غفلت.
بنگر اكنون كه آنها را فروختهاي به گزاف، چه بهايي بجاي آن دستانت را پر كرده است؟
من باز هم درباره دستها خواهم انديشيد و باز هم خواهم نوشت.
نيما
24-10-1378
هديهاي از يك
دوست!