!من كه آبي نبودم




Saturday, November 15, 2003

بيست و ششمين يادداشت



هرگز اين چنين درمانده از نوشتن نبوده ام و هرگز اين چنين درمانده ننوشته‌ام.
حتي در پس كوچه‌هاي ذهن نيز همه جا بن‌بست يافته‌ام و در فراسوي خود براي گريختن، هيچ.
« ... و آنگاه كه گريزگاه نيابي ناچار به تخيل روي مي‌آوري و تخيل فاصله خواهد انداخت بين تو و واقعيت اطراف تو و آنگاه كه با توهمات انس گرفتي ديگر خود نخواهي بود. موجودي خواهي شد بهت زده و گيج كه بين زمين و آسمان معلق است. نه توان پذيرش واقعيت دارد و نه از تخيل دل خواهد كند.»
و من امروز معلقم! و تو تخيل.
تخيل من! ميدانم كه فردا خواهي رفت و جاي تو را واقعيت خواهد گرفت و باز ميدانم كه خود برخلاف تذكر هميشگي‌ام رفتار كرده‌ام كه ميگفتم: «با واقعيات زندگي كن.»
اما چه من باشم و چه نباشم ... بگذار اين بار نثر ديگري را به مدد بگيرم كه:
«من نميگويم چه هستي، ميگويم چه باش. حقيقت باش و راستي، صفا باش و يكرنگي، محبت باش و گرمي، آسمان باش اما هميشه روشن، هميشه آبي، هميشه گرم، اما باصداقت.»



22-06-1378






.......................................................................................................................................................

Comments: Post a Comment

Home