چهارمين شعر
امروز را نگران توأم
نگران تويي كه نميخواهم نامت را بلند بنويسم
نگران تويي كه
بين اينهمه آهن و اندوه گم ميشوي،
و يكشنبهها آنقدر طول ميكشد
كه من شكل پيري خود ميشوم.
امروز را نگران توأم
امروز را كه از خواب جهان بيدار شدهام،
امروز كه فردا را به دستهاي تو سپردهام،
امروز كه نامههايم در باد گم ميشوند،
و تو نميپرسي براي چه اينهمه
پشت تنهايي سالها پنهان شدهام.
* * *
پچپچ همسايهها آزارم ميدهد
اما تو ريرا نيستي
تو بانو نيستي
تو خاتون نيستي
تو كامليا نيستي
تو افسانه سالهاي كودكي مني
آنگاه كه باد گلهاي پيراهنت را حراج ميكرد و
من
عاشقانههاي تو را نقشه ميكشيدم.
آنگاه كه
تو به خاطر خود به من دروغ ميگفتي
و من به خاطر تو به خود دروغ ميگفتم.
آنگاه كه
تو ميدانستي
آدم و آهن هر دو سه حرف دارند
و من ميدانستم
آهنها عاشق نميشوند
و تو بين اينهمه آهن و اندوه گم ميشوي
و عقربهها نميدانند
كه هفته فقط يك
شنبه دارد.
* * *
امروز را نگران توأم
امروز را كه از خواب جهان بيدار شدهام
امروز كه ميدانم
آسمان درياي واژگونهايست
از اندوه كبود آدمها.
امروز كه ميدانم
ستارهها
تكهپارههاي بغض شاعران جهانند
و خورشيد
آينه خيرهكنندهايست كه
سر به زير باشيم تا خوابمان ببرد.
ميدانم
عشق انكار فاصله نيست
ميدانم
عشق
اعتراف دلهرهايست كه خدا را به خنده واميدارد.
ميدانم.
اينهمه را ميدانم و نگران توأم
نگران تويي كه نميپرسي
براي چه اينهمه پشت تنهايي سالها
پنهان شدهام.
حامد پورشعبان - «پشت تنهايي سالها»