!من كه آبي نبودم




Saturday, January 03, 2004

سي‌ و يكمين‌ يادداشت



... و تو مي‌پنداري‌ كه‌ زمان‌ را ياراي‌ آن‌ است‌ كه‌ عداوتها و كينه‌ها را خاكستر سازد؟!
... و تو مي‌پنداري‌ كه‌ من‌ روزي‌ بازخواهم‌ گشت‌، بي‌يادي‌ از گذشته‌، سرخوش‌ و شادمان‌؟
... و تو مي‌پنداري‌ كه‌ ما را نيز ياراي‌ آن‌ نبود كه‌ خنجري‌ بسازيم‌ از گذشته‌ها و صيقل‌ دهيم‌ آن‌ را در گذراي‌ زمان‌ كه‌ شايد - حتما - روزي‌ به‌ كار آيد و آن‌ روز نيز ما باز در كنار هم‌ خواهيم‌ بود، نه‌ چون‌ گذشته‌ و با هم‌ به‌ آنچه‌ گذشت‌ خواهيم‌ نگريست‌ و افسوس‌ خواهيم‌ خورد به‌ هر چه‌ داشته‌ايم‌ و خواهيم‌ گذشت‌ از آنچه‌ كرده‌ايم‌؟
... و تو مي‌پنداري‌ كه‌ باز چون‌ كودكي‌ خردسال‌ با اولين‌ نواي‌ خوش‌آهنگ‌ عروسكي‌ سخنگو، از جاي‌ خواهم‌ پريد و به‌ پايكوبي‌ خواهم‌ پرداخت‌ كه‌ تو بازآمدي‌؟
... و تو مي‌پنداري‌ كه‌ كودكان‌ را آنچنان‌ فهم‌ و شعوري‌ نيست‌ كه‌ تمييز دهند قطعه‌ فلزي‌ بدلي‌ را از زر ناب‌؟
... و تو مي‌پنداري‌ كه‌ آن‌ عشق‌ و مهر و محبت‌ و علاقه‌، همه‌ و همه‌ پيشكشي‌ بودند در پاي‌ غريبه‌هاي‌ شهوت‌پرست‌ مرده‌خوار كه‌ چون‌ به‌ طلب‌ آمدند، سخاوتمندانه‌ قرباني‌ كني‌ و فردا تحفه‌اي‌ ديگر بطلبي‌؟
... و تو مي‌پنداري‌ كه‌ من‌ نيز چون‌ ديگران‌ بلبل‌ خوش‌الحان‌ فصلهاي‌ بهاري‌ بوده‌ام‌ كه‌ چون‌ خزان‌ فرارسيد، بي‌غم‌ گل‌، به‌ دياران‌ بهاري‌ گريختم‌؟
و تو مي‌پنداري‌ كه‌ ...؟


* * *


و من‌ مي‌پندارم‌ كه‌ تو، نه‌ چون‌ ديگران‌، گلي‌ بودي‌ شاد و بهاري‌ كه‌ به‌ پايان‌ رسيدي‌ با فرارسيدن‌ پائيز و چون‌ بهاري‌ ديگر رسيد نخواهي‌ بود جز در يادها.


08-08-1378






.......................................................................................................................................................

Comments: Post a Comment

Home