!من كه آبي نبودم




Wednesday, February 18, 2004

دومين‌ داستان



... درخت‌ جوان‌ حتي‌ ديگر چشم‌ ديدن‌ باغبان‌ را نيز نداشت‌!
- اين‌ باغبان‌ پير هر روز برايم‌ خواب‌ تازه‌اي‌ مي‌بيند.
درخت‌ يادش‌ مي‌آمد سالها پيش‌، درست‌ زماني‌ كه‌ شاخ‌ و برگي‌ بلند كرده‌ بود و به‌ بلندي‌ و جواني‌ خود مي‌نازيد، باغبان‌ از راه‌ رسيده‌ بود و شاخه‌هايش‌ را كوتاه‌ كرده‌ بود و درخت‌ كوچك‌ را غمگين‌ و عصباني‌ باقي‌ گذاشته‌ بود. سال‌ بعد، وقتي‌ كه‌ درخت‌ نوجوان‌ داشت‌ كم‌كم‌ غم‌ اين‌ شاخ‌ و برگ‌ كوتاه‌ شده‌ و از ريخت‌ افتاده‌ را از ياد مي‌برد و براي‌ خودش‌ در باغ‌ دوست‌ و همدمي‌ پيدا كرده‌ بود، باغبان‌ سر و كله‌اش‌ پيدا شده‌ بود و تمامي‌ گياهان‌ و درختچه‌هاي‌ اطرافش‌ را از خاك‌ بيرون‌ آورده‌ بود و دور انداخته‌ بود. درخت‌ يادش‌ مي‌آمد كه‌ آن‌ روز دلش‌ مي‌خواست‌ گريه‌ كند. بعد با بي‌رحمي‌ صورت‌ باغبان‌ را كه‌ با مهرباني‌ سعي‌ مي‌كرد در برگهايش‌ جاي‌ زاد و ولد چند حشره‌ بيچاره‌ را پيدا كند و از بين‌ ببرد، خراشيده‌ بود و باغبان‌ با مهرباني‌ خنديده‌ بود. باغبان‌ هميشه‌ همين‌ طور بود. باغبان‌ هميشه‌ مي‌خنديد، باغبان‌ هميشه‌ مهربان‌ بود، باغبان‌ هميشه‌ محدودترش‌ مي‌كرد، ... ، و درخت‌ جوان‌ از همه‌ اينها بيزار بود.
و حالا امسال‌ ...! باغبان‌ امسال‌ برايش‌ با سليقه‌اي‌ خاص‌ حصاري‌ با چوب‌ تر درخت‌ چنار آنسوي‌ باغ‌ درست‌ كرده‌ بود و به‌ دورش‌ كشيده‌ بود. اين‌ بار حتي‌ بچه‌ها را نيز كه‌ از ترس‌ باغبان‌ دورترها بازي‌ مي‌كردند، نمي‌توانست‌ تماشا كند. ديگر تحمل‌ ماندن‌ نداشت‌ اما كجا مي‌توانست‌ برود؟
- كاش‌ مي‌شد از دست‌ اين‌ باغبان‌ پير راحت‌ شوم‌. اما چگونه‌؟


* * *


بهار فرا رسيده‌ بود و درختان‌ باغ‌ همه‌ بيدار بودند، بيدار بودند و با حسرت‌ به‌ گلهاي‌ سپيد و كوچكي‌ كه‌ بر شاخسار درخت‌ جوان‌ روئيده‌ بود نگاه‌ مي‌كردند. درخت‌ جوان‌، مغرور و زيبا، سربرافراشته‌ بود و با تكبر به‌ درختان‌ ديگر مي‌نگريست‌. او نمي‌دانست‌ اين‌ گلهاي‌ كوچك‌، چگونه‌ و چرا سبز شده‌اند اما مي‌دانست‌ كه‌ زيباتر از هميشه‌ است‌ و همين‌ برايش‌ كافي‌ بود.
روزي‌ كه‌ باغبان‌ براي‌ اولين‌ بار چشمش‌ به‌ گلها افتاد، درخت‌ ترس‌ برش‌ داشت‌!
- خدايا اگر باغبان‌ گلهايم‌ را از شاخه‌ جدا كند چه‌؟!
اما وقتي‌ كه‌ ديد باغبان‌ فقط حصارهاي‌ اطرافش‌ را محكمتر كرد و دستي‌ به‌ سر و رويش‌ كشيد و رفت‌، خيالش‌ راحت‌ شد.
هفته‌ها گذشت‌ و گلهاي‌ سپيد جاي‌ خود را به‌ ميوه‌هاي‌ كوچكي‌ دادند كه‌ از شاخه‌هاي‌ درخت‌ آويزان‌ بودند و كمرش‌ را خم‌ مي‌كردند. درخت‌ جوان‌ تحمل‌ اين‌ بار سنگين‌ را نداشت‌، اما دلش‌ نمي‌خواست‌ ميوه‌هاي‌ كوچكش‌ را از دست‌ بدهد. آخر آنها را بخشي‌ از وجود خود و ثمره‌ زندگي‌ كوتاهش‌ مي‌دانست‌.
اما يك‌ هفته‌ بعد ...!
درخت‌ از ميوه‌هايش‌ بدش‌ مي‌آمد! از درختان‌ باغ‌ شنيده‌ بود كه‌ قرار است‌ بعد از اينكه‌ ميوه‌هايش‌ رسيد باغبان‌ آنها را بچيند و براي‌ ارباب‌ ببرد. از باغبان‌ و ارباب‌ بدش‌ مي‌آمد. آخر اين‌ ميوه‌هاي‌ او بودند و آنها حقي‌ نداشتند.
- چكار مي‌توانم‌ بكنم‌؟!
فكري‌ به‌ خاطرش‌ رسيد. بله‌ اين‌ بهترين‌ راه‌ بود. درخت‌ به‌ خودش‌ تكان‌ سختي‌ داد و ميوه‌ها شروع‌ به‌ ريختن‌ كردند. درخت‌ باز هم‌ به‌ خود لرزيد و تكان‌ خورد، آنقدر كه‌ ديگر ميوه‌اي‌ به‌ شاخه‌هايش‌ نمانده‌ بود. حالا ديگر درخت‌ آسوده‌ شده‌ بود و لبخند مي‌زد.


* * *


يك‌ ماه‌ گذشت‌ و درخت‌ در اين‌ مدت‌ فقط يكبار باغبان‌ را ديده‌ بود. فرداي‌ همان‌ روز كه‌ او ميوه‌هايش‌ را ريخت‌، باغبان‌ به‌ سراغش‌ آمد. باغبان‌ فقط غمگين‌ به‌ او نگاهي‌ كرد. بعد يكي‌ از ميوه‌ها را از روي‌ زمين‌ برداشت‌ و رفت‌. چقدر آن‌ روز درخت‌ خوشحال‌ بود، بي‌آنكه‌ بداند بر سر باغبان‌ چه‌ خواهد آمد.


* * *


از درختان‌ باغ‌ شنيد كه‌ ارباب‌، باغبان‌ را بيرون‌ كرده‌ است‌. خبر غيرمنتظره‌اي‌ بود. باورش‌ نمي‌شد كه‌ اين‌ خبر واقعيت‌ داشته‌ باشد اما وقتي‌ ماه‌ها گذشت‌ و باغبان‌ پير نيامد، باور كرد. حالا مي‌توانست‌ به‌ هر طرف‌ كه‌ خواست‌ شاخه‌هايش‌ را بفرستد، حالا مي‌توانست‌ بر روي‌ شاخ‌ و برگهايش‌ هر روز پذيراي‌ مهمان‌ تازه‌اي‌ باشد، حالا مي‌توانست‌ در باغ‌ از هر گياه‌ و گل‌ و درختي‌ كه‌ دلش‌ خواست‌ دوست‌ و همدمي‌ بگيرد و ...
... و درخت‌ شروع‌ كرد تا عطش‌ تنهايي‌ چندين‌ ساله‌اش‌ را فرونشاند.


* * *


چند سالي‌ از آن‌ روزي‌ كه‌ ارباب‌، باغبان‌ پير را بيرون‌ كرده‌ بود گذشته‌ بود. ارباب‌ از دست‌ اين‌ درخت‌ خسته‌ شده‌ بود. ارباب‌ كه‌ به‌ تنهايي‌ قادر نبود به‌ كارهاي‌ باغ‌ رسيدگي‌ كند، چند سالي‌ باغ‌ و درخت‌ را به‌ حال‌ خود گذاشته‌ بود و گاهي‌ براي‌ چيدن‌ ميوه‌ها سري‌ به‌ باغ‌ مي‌زد. اما با گذشت‌ دو سال‌ از رفتن‌ باغبان‌، ديگر ميوه‌هاي‌ درخت‌ قابل‌ خوردن‌ نبودند. آفت‌ و كرم‌، هر ساله‌ ميوه‌هاي‌ درخت‌ را نابود مي‌كرد و براي‌ ارباب‌ جز چند ميوه‌ خراب‌ و گنديده‌ باقي‌ نمي‌گذاشت‌. ارباب‌ چند بار دستور سمپاشي‌ باغ‌ را داده‌ بود اما براي‌ اين‌ درخت‌، حاصلي‌ نداشت‌. انگار آفات‌ در تار و پود درخت‌ ريشه‌ داشتند و از دستشان‌ خلاصي‌ ممكن‌ نبود. ارباب‌ از درخت‌ و باغ‌، هر دو خسته‌ بود.
از سوي‌ ديگر، درخت‌ ميوه‌ نه‌ ديگر جوان‌ باغ‌، هر روز بزمي‌ داشت‌ و جشني‌! برگهايش‌ پذيراي‌ هزاران‌ كرم‌ و حشره‌ موزي‌ بودند و ريشه‌هايش‌ صدها شريك‌ براي‌ ربودن‌ آب‌ و غذاي‌ خاك‌، پيدا كرده‌ بودند.
درخت‌ هر روز با مهمان‌ تازه‌اي‌ دلخوش‌ بود و فكر مي‌كرد هنوز دردانه‌ ارباب‌ است‌.
اما باغبان‌! درخت‌ ديگر حتي‌ خاطره‌ باغبان‌ را نيز فراموش‌ كرده‌ بود. فقط يكبار كه‌ يكي‌ از بچه‌هاي‌ شيطان‌ ارباب‌ براي‌ چيدن‌ ميوه‌ يكي‌ از شاخه‌هاي‌ بزرگش‌ را شكسته‌ بود به‌ ياد باغبان‌ افتاد. باغبان‌ وقتي‌ درخت‌ جوانتر بود هرگز اجازه‌ نزديك‌ شدن‌ به‌ او را به‌ اين‌ پسرك‌ شيطان‌ نمي‌داد اما ديگر باغبان‌ نبود. درست‌ همان‌ طور كه‌ درخت‌ هميشه‌ آرزو داشت‌.


* * *


شايعات‌ وحشتناكي‌ در باغ‌ پيچيده‌ بود. مي‌گفتند ارباب‌ باغ‌ را فروخته‌ است‌ تا بجايش‌ يك‌ ساختمان‌ بلند چند طبقه‌ بسازند. باوركردني‌ نبود. ارباب‌ او را خيلي‌ دوست‌ داشت‌، باغ‌ اگر وجود داشت‌ بخاطر او بود، اگر ارباب‌ باغبان‌ را بيرون‌ كرده‌ بود بخاطر او بود، محال‌ است‌ كه‌ بخواهد چنين‌ كاري‌ بكند. اصلا چنين‌ حقي‌ نداشت‌. درخت‌ سالها به‌ او ميوه‌ داده‌ بود و شاخه‌هايش‌ محل‌ بازي‌ بچه‌هايش‌ بود و تنه‌اش‌ جاي‌ صدها يادگاري‌ از آنها داشت‌. غيرممكن‌ بود ...


* * *


يكروز درخت‌ به‌ صداي‌ همهمه‌اي‌ از خواب‌ بيدار شد. صداهاي‌ زيادي‌ مي‌آمد، صداي‌ فرياد، صداي‌ ماشين‌، صداي‌ اره‌، ... ، صداي‌ اره‌؟ آري‌ درست‌ بود. صداي‌ اره‌ از دورترها مي‌آمد ولي‌ آنقدر نزديك‌ بود كه‌ درخت‌ را به‌ وحشت‌ بيندازد.
حالا باور مي‌كرد كه‌ ارباب‌ آنها را فروخته‌ و رفته‌ بود.
- چقدر برايش‌ زحمت‌ كشيدم‌، چقدر به‌ او و بچه‌هايش‌ ميوه‌ دادم‌، چقدر ...
حالا بايد چكار مي‌كرد؟ كرمهاي‌ برگهايش‌ كه‌ انگار با خبر شده‌ بودند با سرعت‌ بيشتري‌ برگهايش‌ را مي‌خوردند. از وحشت‌ داشت‌ مي‌مرد. كاش‌ دوستي‌ داشت‌، كاش‌ كسي‌ را داشت‌، كاش‌ لااقل‌ باغبان‌ اينجا بود. اگر بود حتما از او محافظت‌ مي‌كرد. اما نه‌! دروغ‌ بود! خواب‌ بود. او نبايد باور مي‌كرد. او نبايد مي‌ترسيد، ارباب‌ اين‌ كار را نمي‌كرد.
مردي‌ داشت‌ به‌ سوي‌ او مي‌آمد و وسيله‌اي‌ در دستش‌ بود.
- خدايا! اره‌ ...
مرد ديگري‌ درخت‌ را به‌ او نشان‌ داد و مرد اول‌ گامهايش‌ را تندتر كرد. او باور نمي‌كرد. مرد نزديكتر آمد. درخت‌ فكر كرد هنوز در خواب‌ است‌. مرد اره‌اش‌ را روشن‌ كرد. درخت‌ چشمهايش‌ را باز و بسته‌ كرد تا شايد از خواب‌ بيدار شود. مرد اره‌اش‌ را روي‌ تنه‌ درخت‌ گذاشت‌ و درخت‌ فقط براي‌ لحظه‌اي‌ آن‌ را حس‌ كرد و ... خوابيد!



02-11-1378


من هرگز داستان نويس خوبي نبودم!





.......................................................................................................................................................

Comments: Post a Comment

Home