خاطرات 1
هميشه بازگشت به گذشته و يادآوري خاطرات شيرين آن دوران به من آرامش ميبخشد. دوران كودكي، بيخبري و بيتجربگي.
اين به گذشته نقب زدن و به خاطرات بسان عزيز از دست رفته نگريستن عادتي نيست كه زائيده مشكلات امروز من باشد چه من از كودكي تا حال هميشه با اين خاطرات زندگي كردهام و به حال از دست رفتهها چه بسا گريستهام.
بخاطر ميآورم آن روزي را كه از خانه گريخته بودم، از ترس تنبيهي كه در انتظارم بود به دليل شكستن ساعتي كوچك و پير كه در كنج خانه بدنبال دليلي براي بازنشستگي ميگشت كه من آن دليل شدم!
- صداي شكستن و فرياد مادر و طفل گريزپاي...
شايد آن روز من كودك، ناخواسته، به علت وحشتي كه از تنبيه داشتم به دامن اجتماع پناه بردم و پرسه زدن آموختم. پرسهاي كه ساعتي بيش دوام نياورد و به قيمت بخشش مادر فروخته شد.
از آن به بعد من خريد و فروش نيز فراگرفتم. چه فرق دارد چه بفروشي و خريدار كه باشد، پرسه زدن بفروشي يا آزادي و يا حتي دوست داشتن و محبت. چه فرق دارد به چه قيمتي بفروشي، به قيمت يك تنبيه، به ازاي جنسي برابر و متشابه و يا در ازاي لبخندي و يا حتي بوسهاي! چه فرق دارد كالاي تو بيشتر ميارزد يا جنس خريدار. در اين ميان كسي ضرر خواهد ديد، كسي كه با اولين وسوسه خريدار چشم بر ريا و غش او ببندد و امروز را بنگرد و به فردا نينديشد. كسي كه كالاي دل و جان به متاعي ديگر - هر چه باشد و با هر قيمت - بفروشد. و آن كس هميشه من كودك بودم. مني كه در عين 25 سالگي هنوز كودك ماندهام.
گاه ميانديشم كه والدين ما ميبايست به ما تنفر و كينه ميآموختند نه عشق و محبت.
آري، من كودك، كودك ماندم و بزرگ شدم اما در گذر اجتماع از سنتهاي پايدار قومي به سوي تجدد و خودباختگي، در برههاي از زمان باقي ماندم و به خواب رفتم.
من، پرت شده به دوراني هستم كه هنوز ارزشها رنگي داشتند، كودكان بدخواهي رسم نميكردند و آنچه بر كاغذ و ديوار رسم ميكردند همه رنگي بود!
پيش از اين نيز به تو گفته بودم: «ما منقرض شدهايم».
من كودك گمشده سرگردان در اين سفر طولاني و پر پيچ و خم درسها آموختم اما تجربه نياموختم و امروز رو در روي توام. توي كودك امروز.
من بيخبر از همه جا، من گمشده در تاريخ، من جا مانده از اجتماع، ...، من عاشق محبت، من سرشار از احساس، من كودك ديروز به تو رسيدم، توي هرز رفته و ولنگار، توي تنها در اجتماع، توي خودخواه، توي بيزار از محبت، توي لبريز از نفرتي كه خود نيز هرگز ندانستي از كجا آمده است،
توي نارفيق.
براي تو به اندازه تمامي بدان تاريخ صفت خواهم داشت اما چه سود از گفتن يا نوشتن؟
قصه از هوسي كودكانه آغاز شد، از يك توهم دلپذير، از احساسي پدرانه، از محبتي ناشناخته و اين چنين قصه بيغصه من با دنياي بيتفاوتيهاي تو پيوند خورد و آغاز شد.
اگر داستاننويس باتجربهاي بودم شايد مينوشتم: «قصه از يك روز سرد پائيزي آغاز شد و ...» و يا «در يك صبح زيباي بهاري ...» اما، براستي نميدانم از چه روزي آغاز شديم. همينقدر بخاطر دارم كه تو با آن شيطنت هميشگي در رفتارت، آن معصوميت چشمها، آن بالا و پائين رفتنهاي كودكانه، مرا به خوابي شيرين فرو برد. اين بار نه به گذشته، به آينده ...
«خود را ميديدم. نشسته بر ايواني بلند، مشرف بر باغي وسيع و زيبا، در آستانه ميان سالي. دختر بچهاي نشسته بر زانوان نه ديگر چندان جوانم و دست نوازشگر پدر بر گيسوان صاف و بلند او شخمي عاشقانه ميزد و بذري از محبت ميكاشت ...»
وه كه اين كودك در ظاهر چقدر به تو مانند بود.
آنقدر در ميان مردمان نياموخته بودم كه بدانم هر زيبا صورتي، زيبا سيرت نيست.
ساده و خلاصه بگويم بيآنكه متوجه شوم كسي آمد و تصوير نقاشي ذهنم را حيات بخشيد. من بدون ازدواج صاحب دختري شده بودم! خندهدار نبود؟ براي من و روياهاي من نبود.
-ادامه دارد -
20-05-1377