!من كه آبي نبودم




Friday, August 29, 2003

چهاردهمين‌ يادداشت‌



...رها مي‌شويم‌. سياهي‌ است‌. تاريكي‌ است‌. مي‌دويم‌. به‌ ديوار مي‌رسيم‌. گريز نيست‌.
به‌ عقب‌ برمي‌گرديم‌. كوچك‌ مي‌شويم‌. آنقدر كوچك‌ كه‌ ديگر نياز نباشد در هر گذر خوارمان‌ دارند...


* * *


... پدر را ميبينم‌، با نان‌ داغ‌ در دست‌. بوي‌ خوش‌ نان‌ پيچيده‌. خوشي‌ نيز لحظه‌اي‌ از ميان‌ لحظه‌هاست‌.
باد بوي‌ خوش‌ را مي‌برد.
غصه‌ها لحظه‌هاي‌ خوش‌ را مي‌برند.

تنهايم‌. بي‌ياور. گوشه‌اي‌ نشسته‌ام‌. سر در گريبان‌ برده‌ام‌.
مي‌گريم‌؟ ... نمي‌دانم‌! مي‌خندم‌؟ ... نمي‌دانم‌. شايد فكر مي‌كنم‌.

روزي‌ آغاز شديم‌،
روزها ادامه‌ يافتيم‌،
ديگر روز، پايان‌ فرا مي‌رسد.
چه‌ حاصل‌ از اين‌ آغاز و پايان‌.

صداي‌ نوزاد در گوشم‌ مي‌پيچد. خود را مي‌بينم‌، در كودكي‌، در آغاز راه‌.
مرگ‌ لغتي‌ بي‌مفهوم‌ بود.
كهنگي‌ بوي‌ ارزش‌ را داشت‌،
و ارزشها دور ريختني‌.

با اولين‌ جرعه‌ شير مادر آرام‌ مي‌گيرم‌. چشمانم‌ مي‌درخشد.
درخشانترين‌ ستاره‌ها نيز روزي‌ خاموشي‌ مي‌پذيرند
و روزي‌ خواهد رسيد كه‌ خاموشي‌ها با نور اميد دگرباره‌ روشن‌ شوند.

آرام‌ مي‌روم‌! زانوانم‌ سست‌ و ناتوان‌ است‌. مادر نگران‌ نگاهم‌ مي‌كند. پدر مي‌خندد.
- پسر را ببين‌ چه‌ آرام‌ و بي‌دغدغه‌ مي‌آموزد.
دغدغه‌ و آرامش‌ ديرزماني‌ است‌ كه‌ رخت‌ بر بسته‌ است‌.

خود را در كوچه‌هاي‌ عشق‌ ميبينم‌!
عشق‌ را مادر آموخت‌ با سينه‌ پر مهرش‌،
عشق‌ را پدر آموخت‌ با سفره‌ خالي‌ پر لطفش‌،
و من‌ در كوچه‌ پس‌ كوچه‌هاي‌ زندگي‌ آزمودمش‌ و بكار بستم‌...


* * *


خنده‌ام‌ مي‌گيرد! اگر به‌ اين‌ بازي‌ ادامه‌ دهم‌ به‌ كجا خواهم‌ رسيد.
چشمهايم‌ را مي‌گشايم‌. سر از گريبان‌ بيرون‌ مي‌كشم‌. هنوز روشنايي‌ هست‌. هنوز اميد هست‌.
آن‌ كس‌ كه‌ برنده‌ نيست‌ لزوما بازنده‌ بازي‌ نيز نمي‌باشد.
اما چه‌ سود! براي‌ برنده‌ و بازنده‌، پايان‌ اين‌ بازي‌ يكي‌ است‌.


30-03-1377







.......................................................................................................................................................

Comments: Post a Comment

Home