سي و پنجمين يادداشت
زمان خواهد گذشت و تو بزرگ خواهي شد. آنقدر بزرگ كه ديگر حتي در خاطر من جاي نميگيري.
من و قلمم كه امروز در دغدغه آموختن و بيدار كردن توايم فردا نخواهيم بود و تو شايد، با گرد پيري نشسته بر گونهها، به امروز حسرتمندانه بنگري.
گاه تخيل ميكنم كه من امروز به تو اينگونه آموختم، تو فردا گر بخواهي بياموزي چگونه خواهي آموخت؟ چگونه خواهي آموخت به كودكانت كه در انتظار پند و اندرز و تجربه مادرانه تواند.
محبت را چگونه ميآموزي؟ ميآموزي كه محبت يعني اينكه جرعهاي آب بدست بگيري و از تشنهاي كه تشنه مانده كه فقط آب از تو طلب كند دريغ كني؟
مهر را چگونه ميآموزي؟ ميگويي مهر يعني دل خالي كني از تمام اندوختههاي نيكي كه داشتهاي و به بازي بگيري آنچه ديگران به تمام وجود به تو ارزاني ميدارند؟
وفا را چگونه معني ميكني؟ يعني كه تو بخواه، تو بساز، تو بيا، چون محكومي كه مدعي عشقي و من كه مدعي نبودم فارغم از اين همه.
از دوست داشتن چگونه خواهي گفت؟ ميگويي علاقه و دوست داشتن كهنه چراغيست كه آتش و گرماي آن با دستان تو بالا و پائين ميشود؟
دوست را چگونه ميگويي؟ ميگويي آنكس است كه ميخنداند، ميرقصد، ميماند، ميرود، آنچنان كه تو بخواهي و هر وقت كه اراده كني؟
عشق را چگونه معني خواهي كرد؟ عشق ...!؟ تاكنون اين واژه را شنيدهاي!؟
18-08-1378