!من كه آبي نبودم




Wednesday, December 31, 2003

فصلي‌ تازه‌، براي‌ آغازي‌ دوباره




يك‌ سال‌ و اندي‌ پيش‌ بود كه‌ به‌ هدفي‌ و نيتي‌ بار ديگر آغاز كردم‌ اين‌ سياه‌ مشقهاي‌ دلتنگ‌ را تحت‌ عنوان‌ «ياداشتها» از شماره‌ يك‌ الي‌ سي‌. ديروز را هدفي‌ بود و اميدي‌ كه‌ تا اين‌ هر دو جمع‌ باشند در تو، به‌ هر كاري‌ قادري‌.
اين‌ دوباره‌ نوشتن‌ را از بهر چه‌ آغاز كنم‌؟ مرا پيماني‌ بود با كسي‌ كه‌ بنويسم‌ تا بياموزانم‌ كه‌ آن‌ پيوند گسست‌ و چون‌ پيوند گسسته‌ ماند، پيمان‌ را به‌ چه‌ كار آيد؟
تشويقها و ترغيبها بسيار بود براي‌ اين‌ شروع‌ دوباره‌ كه‌ مرا به‌ هيچ‌ يك‌ از آنها كاري‌ نيست‌ كه‌ نه‌ بهر تشويق‌ نوشتم‌ و نه‌ محبوبيت‌ و اعتبار.
دوستي‌ اشاره‌ داشت‌ كه‌ بنويس‌ براي‌ همه‌ آنان‌ كه‌ حرفي‌ بر دل‌ دارند و توان‌ بازگو كردن‌ و نوشتن‌ آن‌ را ندارند كه‌ اين‌ قلم‌ ديگران‌ شدن‌ مرا به‌ چه‌ كار آيد كه‌ خود هميشه‌ عاجز بودم‌ از آن‌ كه‌ هر چه‌ در دل‌ دارم‌ بر كاغذ بياورم‌ كه‌ اين‌ زبان‌ و اين‌ قلم‌ الكن‌، لااقل‌ با هم‌ همزيستي‌ توانند!
پس‌ چرا آغازي‌ تازه‌ :
«مي‌پندارم‌ وظيفه‌اي‌ دارم‌ در قبال‌ همه‌ كساني‌ كه‌ مهري‌ در دل‌ دارند، چه‌ به‌ دوستي‌ و ياري‌ نامهربان‌، چه‌ به‌ تمام‌ كساني‌ كه‌ كوشيده‌اند براي‌ "چيزي‌ شدن‌" ما - حتي‌ اگر ما نشده‌ باشيم‌ - و چه‌ كساني‌ كه‌ دلي‌ به‌ اين‌ خاك‌ سپرده‌اند و عشقي‌ به‌ اين‌ ملك‌ و وطن‌ دارند كه‌ بسازند و آباد كنند و عشق‌ بورزند به‌ تمام‌ چيزها و كساني‌ كه‌ دوست‌ مي‌دارند كه‌ ما ناگزيريم‌ از محبت‌. چون‌ دلي‌ داريم‌ كه‌ گر مأمن‌ عشق‌ نشود به‌ چه‌ كار آيد و شوري‌ داريم‌ كه‌ چون‌ به‌ ساختن‌ و آبادكردن‌ نرسد چرا بايد؟!»



08-08-1378




(0) comments

.......................................................................................................................................................

Saturday, December 27, 2003

فصل دوم : در برابر باد




مقدمه‌اي براي فصل دوم

شايد بايد همه چيز واقعا در همان روز به پايان ميرسيد. اما ...
ماهي و فصلي را بي هم گذرانديم و آشتي ساده‌تر از آن چيزي كه تصور ميكرديم به سراغمان آمد.
نوشته‌هاي ابتدايي اين فصل در دوران قهر نوشته شد و چند تايي هم در دوران آشتي و در انتها باز ...
راستي ...!
در آن دوران بعضي از حوادث زندگي، با حوادث مشابه‌اي در زندگي دوستي ديگر پيوند خورد و بدين ترتيب دستنوشته‌هايم كاربرد و مفهومي دو گانه يافت. در بعضي از آن نوشته‌ه،ا طعنه‌اي، اشاره‌اي و اندرزي بود براي ياري ديگر با تشابه‌اي با عزيز غايبم!






(0) comments

.......................................................................................................................................................

Wednesday, December 24, 2003

قصه‌ها به پايان نميرسند.
راويان، قصه‌ها را ميكشند!

شايد وظيفه‌ايست تشكر از همه كساني كه در اين چند ماه با من بودند و با نظرها خود مرا نشويق به ادامه داستان كردند. و شايد تنها هديه‌اي كه مي توان به دوستان ناديده داد!
پس تشكر از :
گلابتون عزيز كه در ابتدا كنارم بود اكنون قطعا درگير مشكلات زندگي و فراموشي گذراي حاصل از آن.
سوفياي خوب كه فرسنگها دوري هم دوستي را خاطرش نبرد.
شقايق، كه از خواندن دستنوشته‌هايم دلتنگ ميشد.
آبي و نوشته‌هايش كه از روي لطف و دلداري بود.
ديوونه و ديوانگيهاي عاشقانه‌اش كه آن را در بلاگش خواهيد يافت.
كيمياي عزيز كه نظرها و حمايتش را فراموش نخواهم كرد.
ايمان و شوخيهايش.
هليا و پرند عزيز كه در همه بلاگهايم همراه من هستند.
ياسي عزيز كه فقط لبخند ميزد!
عزيزم دريا، كه بيشترين لطف را به من داشت و در بدترين و بهترين لحظه‌هايم در كنارم بود.
شاهان و سارا و حسن از شمال كه با شوخيهاي گاه وبيگاه ، لبخند به لبان همه آوردند.
و دوستان انتهاي راه شهياد و آهو
و كيوان و فانيك و مامان و بابا و دخترشون و عادل و مهسا ونورهود و cute_l3uttefly و nc و آتش و دختر لر و بامزي و ني‌لبك و هستي و بهنام به همراه اظهار لطفهاي بيكرانشان.

و دوستاني كه در معرفي من كوشيدند.
و همه دوستان ديگري كه بي غرض و بي نظر، از قلم افتاده‌اند.



(0) comments

.......................................................................................................................................................

Saturday, December 06, 2003

فرصتي كوتاه براي تعمقي دوباره!
ايستادن در بين فصول!
در نقطه اوج فصلي خزان زده و پاييزي!
من پرتره ميكشم! نويسنده نيستم! فقط نقاشي ميكنم! دوراني از كودكيم را! رو به آينه نشسته‌ام! تخيل نميكنم، دروغ نميبافم، هر آنچه ميبينم ميكشم. و تو! خواننده نه، كه بيننده‌اي.
...
آري! استراحتي كوتاه براي من تا ورق پاره‌هايم را گرد آورم و فصل تازه‌اي آغاز كنم ...
و براي شما تا كه هر چه تا به امروز خوانده‌ايد و انديشيده‌ايد، با من، در ميان گذاريد.



(0) comments

.......................................................................................................................................................

Wednesday, December 03, 2003

... و سرانجام، پايان



باران مرا به ياد قصه‌هاي تلخ و بي‌سرانجام مياندازد. قصه‌هايي كه در آن فراوانند بازيگراني كه عاشقانه به هم مهر ميورزند، ايثار ميكنند و عهد ميبندند كه حتي لحظه‌اي بي‌ياد هم نپايند و نمانند ... و باران هميشه لحظه دلگير جداييست.
امروز كه براي من روز بزرگ و باارزشي است، ناچار ميبايد آغازگر پاياني باشد و من امروز را بي‌تو - اما نه بي‌ياد تو - آرام و آسوده آغاز نكرده‌ام.
در اين روزهاي نه چندان كوتاه، تو هرگز آنچنان نبوده‌اي كه من امروز با تأسف به نبودن تو بنگرم. نه محبتي داشتي و نه مهري، نه عشقي داشتي و نه لطفي، نه .. و نه هزاران خوبيهاي ديگر.
امروز و الان كه مينويسم، ساده‌تر و بي‌تكلف‌تر از قبل مينويسم و آرامتر از شب قبل و نميدانم كه تو به چه ميانديشي. شايد ميانديشي كه از دست يك بهانه‌جوي دل‌نازك راحت شده‌اي يا اينكه ...
امروز كه ميروم باور كن ذره‌اي از دغدغه‌هاي قبل فارغ نيستم كه آيا: «امروز چگونه است؟ آيا كابوسهايش پايان يافته است؟ آيا به آن آرزوهاي كوچك و بزرگش دست يافته؟ آيا درس ميخواند؟ آيا اين بار كه ديدمش باز بايد از كبوديهاي كوچك و بزرگ روي صورتش وحشت كنم؟ آيا باز بي‌خبر و نادان، به از راه رسيده تازه‌اي دلخوش كرده است؟ آيا باز بي‌عبرت از گذشته، به هرزه‌اي دل بسته؟ ... آيا آسوده ميخوابد، آسوده مينوشد؟ آيا ... آيا ... آيا؟» و هزاران آيا و دلواپسي ديگر كه به پايان نخواهد رسيد حتي اگر تو نباشي.
... و من ديگر نخواهم نوشت كه تو تنها كسي بودي كه مرا به نوشتن واداشتي و اين نوشته‌ها يادگاري خواهند بود ماندگار از روزگاري كه من دوست ميداشتم و تو ميخنديدي.
...
آري امروز باران ميبارد و مرا به ياد قصه‌هاي تلخ مياندازد كه تو نيز براي من تلخترين قصه‌ها بودي و فرداي تو تلختر.



* * *



پيش از پايان لازم ميدانم عذر بخواهم از آن تندي شبانه‌اي كه با تو داشتم و توضيحي اضافه كنم به آنچه گفته‌ام:
دوست ديروز و عزيز هميشه من!
من گرچه تو را نخواهم ديد اما هرگز چيزي بيشتر از ديدن تو خوشحالم نخواهد كرد كه هميشه خوشحالم كه يادگاري از تو در آلبوم خاطرات حفظ كرده‌ام و من گرچه شايد ديگر صداي تو را نشنوم اما هميشه به ياد آوازها و خنده‌هاي كودكانه‌ات مسرورم و باز پوزش ميطلبم از تمام بديهاي كرده و ناكرده‌اي كه در حق تو روا داشته‌ام كه هرگز به عمد تو را نيازرده‌ام كه من گرچه بد بودم، اما بدي نبودم و هرگز بدي نباش كه براي من تو نه بد بودي و نه بدي.
... و هميشه و صميمانه مرا دوست خود بدان حتي اگر من نباشم در كنارت



* * *



… و مجموعه‌اي كه به تو تقديم ميكنم شايد تنها يادگاري ماندني از من، و از اين روزهاي خوش بربادرفته باشد كه
هم ياد است و هم يادگار
به نازش ميدار تا وقت ديدار



پايان


26-06-1378



اما آن كه تصميم مي‌گرفت، سرنوشت بود!



(0) comments

.......................................................................................................................................................

Saturday, November 29, 2003

سي‌امين يادداشت



... و سرانجام پايان يافت!
شايد هرگز هيچ كس جز خود من درك نكند كه چه دردناك بود اين پايان و چه دردناكتر بي‌تفاوتي تو از اين پايان.
نميدانم تو خود تاكنون با خود انديشيده‌اي كه با رفتن من چه چيزهايي را از دست خواهي داد ولي من بسيار انديشيده‌ام و وقتي به گذشته مينگرم و به اين سالهاي آشنايي چيزي نمييابم.
تو هرگز براي من دوست نبودي، هرگز يار نبودي، هرگز همزبان نبودي، هرگز همدرد نبودي، هرگز مهربان نبودي و هرگز دلسوز نبودي. تو براي من هيچ نبودي جز توهمي در ابتدا دلپذير و در پايان تلخ.
تو هميشه از نظر من آزاد بودي! آزاد بودي كه هر كاري بكني و با ميل خود زندگي خود را بسازي. اما افسوس كه تو ساختن را در خراب كردن ميديدي و جز ويرانه چيزي نساختي.



26-06-1378




(0) comments

.......................................................................................................................................................

Sunday, November 23, 2003

بيست و نهمين يادداشت



اين با خشم و غضب به گذشته نگريستن و از خاطرات گريختن شايسته نيست.
آيا براستي تو، يادآوري خاطرات تلخ و اشتباهات گذشته را از سوي هر كس، محاكمه‌اي براي خود ميداني؟ حتي حاضر نيستي چيزي از آنها به خاطر بياوري، ولو براي پندآموزي؟
انديشمندي ميگفت: «ملتي كه تاريخ خود را نشناسد ناگزير آن را تكرار خواهد كرد.» و من امروز به تو ميگويم: «آنكه گذشته خود را به فراموشي بسپارد و از آن عبرت نگيرد ناگزير آن را تكرار خواهد كرد.»
عزيز من. از گذشته و شكستها و ناكاميهاي آن فرار نكن، بل عبرت بگير.
... كه تو در گذشته بسيار خطاكار بوده‌اي و براي ديگران بسيار گناهكار كه اگر من و ديگران از گناهان تو چشم پوشيديم تو خود از خطاهايت چشم مپوشان، بل پلي بساز براي رسيدن به موفقيت كه قطعا موفقيت و نيكبختي تو آرزوي همه دوستداران توست.



26-06-1378




(0) comments

.......................................................................................................................................................

Saturday, November 22, 2003

بيست و هشتمين يادداشت




عزيز من!
هرگز براي لحظه‌اي حتي، به اين نينديش كه من ميروم تا دانسته يا نادانسته تو را بيازارم!
هرگز اين چنين مگو، نباش و نينديش كه من حتي لحظه‌اي چون كج‌خردان به آزار تو دل بسته‌ام، هرگز.
من اگر هم ميروم - حتي با عمري كوتاهتر از يك فصل بهاري - براي ساختن و آموختن ميروم. ميروم تا تو - و حتي خود - چيزهاي تازه‌اي بياموزي، بينديشي و ببيني. نه اين كه ويران كنم بنايي را به ارزش يك دوستي و به قدمتي چهارساله.
من اگر هم نباشم - چه صدايي از دوردستها و چه رهگذري كه در يك روز سرد و باراني از كنار تو در خيابان بگذرد - در جايي حضور خواهم داشت به وسعت زندگي، و از جايي به زندگي تو خواهم نگريست و از آن حراست خواهم كرد، به بلنداي آسمان و به ستبري كوه كه من پيماني بسته‌ام كه:
«بمانم تا تو بخواهي و دوست بدارم تا تو دوست بداري.»
... و من به عهدم خواهم پاييد حتي اگر تو نپايي.



25-06-1378




(0) comments

.......................................................................................................................................................

Wednesday, November 19, 2003

بيست و هفتمين يادداشت



چه فرق دارد كه من باشم يا نباشم؟!
من نباشم خورشيد نخواهد تابيد؟!
من نباشم باران نخواهد باريد؟!
من نباشم تو نخواهي خنديد؟
من نباشم تو نخواهي گريست؟
من نباشم چه جايي خالي خواهد ماند؟
در عالم نياز، ذخيره‌ها هرگز واجب نيستند. بين اصل و ذخيره تفاوت بسيار است. اين اصليها هستند كه جايگاه محكمي براي خود ميطلبند.
من نباشم آيا تو هرگز غمگين خواهي شد؟
من نباشم آيا تو هرگز شرمگين خواهي شد؟
من نباشم آيا تو هرگز افسوس خواهي خورد؟
من نباشم آيا تو هرگز، فقط لحظه‌اي، متأسف خواهي شد؟
...؟!
براستي اگر من نباشم چه خواهد شد؟ چه خواهد شد براي تو كه در جايگزين كردن استادي؟!



25-06-1378




(0) comments

.......................................................................................................................................................

Saturday, November 15, 2003

بيست و ششمين يادداشت



هرگز اين چنين درمانده از نوشتن نبوده ام و هرگز اين چنين درمانده ننوشته‌ام.
حتي در پس كوچه‌هاي ذهن نيز همه جا بن‌بست يافته‌ام و در فراسوي خود براي گريختن، هيچ.
« ... و آنگاه كه گريزگاه نيابي ناچار به تخيل روي مي‌آوري و تخيل فاصله خواهد انداخت بين تو و واقعيت اطراف تو و آنگاه كه با توهمات انس گرفتي ديگر خود نخواهي بود. موجودي خواهي شد بهت زده و گيج كه بين زمين و آسمان معلق است. نه توان پذيرش واقعيت دارد و نه از تخيل دل خواهد كند.»
و من امروز معلقم! و تو تخيل.
تخيل من! ميدانم كه فردا خواهي رفت و جاي تو را واقعيت خواهد گرفت و باز ميدانم كه خود برخلاف تذكر هميشگي‌ام رفتار كرده‌ام كه ميگفتم: «با واقعيات زندگي كن.»
اما چه من باشم و چه نباشم ... بگذار اين بار نثر ديگري را به مدد بگيرم كه:
«من نميگويم چه هستي، ميگويم چه باش. حقيقت باش و راستي، صفا باش و يكرنگي، محبت باش و گرمي، آسمان باش اما هميشه روشن، هميشه آبي، هميشه گرم، اما باصداقت.»



22-06-1378




(0) comments

.......................................................................................................................................................

Wednesday, November 12, 2003

بيست‌ و پنجمين‌ يادداشت‌



باز هم‌ من‌ هستم‌ و تو هستي‌ و اين‌ دل‌ پرماجراي‌ پند ناپذير!
باور نمي‌كردم‌ كه‌ اين‌ رفتن‌، عمري‌ كمتر از فصلي‌ تابستاني‌ داشته‌ باشد اما داشت‌ و نمي‌دانم‌ كه‌ اين‌ بازآمدن‌ چقدر خواهد پائيد.
اين‌ رفتن‌ و بازآمدن‌ چيزي‌ را دگرگون‌ خواهد كرد. چيزي‌ تغيير كرده‌ است‌. چيزي‌ كه‌ تو از آن‌ بي‌خبري‌.
اين‌ بازگشت‌ دوباره‌ را اگر ميمنتي‌ باشد ارزاني‌ هر دو باد.



31-05-1378



نادر ابراهيمي مي‌گفت : «... كاسه بلور را نمي‌توان يكبار از دست رها كرد، بر زمين زد، لگد مال كرد، و باز انتظار داشت كه همان كاسه بلورين روز اول باشد.»
... و چيزي تغيير كرده بود.



(0) comments

.......................................................................................................................................................

Sunday, November 02, 2003

بيست و چهارمين يادداشت



كوچكم!
تو هنوز بسيار بايد بياموزي و به خاطر بسپاري.
ميدانم كه اين را نيز بارها تكرار كرده‌ام شايد در قالبي ديگر و يا نوشته شده در كلامي بي‌هنگام، و باز ميدانم كه اين تكرارها چيزي بر ضرورت آن نميافزايد.
عزيزم! هرگز تفكر را در قالبهاي كهنه و متعصبانه محصور نكن. در اساسي‌ترين پايه‌هاي سنت و اعتقاد شك كن و براي اثبات درستي آنها جستجوگر باش.
... حس ميكنم كه برخلاف ظاهرت، در انديشه بسيار كوچكي و به همه چيز تنگ‌نظرانه و متحجرانه مينگري. پس بدان كه خوشبختي و سعادت تو، همسر تو، و بچه‌هاي تو در گرو صحيح انديشيدن و آزاد انديشيدن توست.



19-03-1378






(0) comments

.......................................................................................................................................................

Saturday, November 01, 2003

بيست و سومين يادداشت



باور نميكردم كه روزي اين چنين نزديك پاياني بر اين دفتر بنگارم.
آري روزي من بايد ميرفتم، اما
نه اينگونه زود،
نه اينگونه سرد،
نه اينگونه تلخ ...
انگار نه انگار كه روزهايي نه چندان دور اما رفته از خاطر، با هم پيمان بستيم - نه من بستم و تو در انتظار شكستن لحظه‌ها را شمردي - كه سالي ديگر نيز در كنار هم بمانيم كه افسوس، شايد در خاطر هم نيز نمانيم.
كوچك ديروز من!
ميدانم كه تو نه غمگيني و نه شرمگين كه نه هرگز دوستي را حراست كردي و نه به پيماني پايبند بوده‌اي كه اگر بودي شايد امروز ...
بيا تا پايان را نيز چون آغاز بي‌دغدغه پذيرا باشيم.
... كه تو پذيرفتي و من نتوانستم.



19-03-1378




(0) comments

.......................................................................................................................................................

Wednesday, October 29, 2003

بيست و دومين يادداشت



«بايد حقايق زندگي را پذيرفت و باور كرد.»
آري! بخاطر ميآورم كه خود اين سخن را پيش از اين بارها به تو گفته بودم و امروز خود نيز ميپذيرم و باور ميكنم.
مرگ دوستي را نيز بايد باور كرد ... و افسوس كه ما دوستي را نيز فاني ميپنداريم و براي آن تولد و مرگي خواهانيم.
«... و ما خانه‌اي داشتيم و محبتي و سفره‌اي گسترده كه خود آن را حرمت نگه نداشتيم و بازيچه پنداشتيم و امروز بر سر سوزاندن آن بر هم پيشي ميگيريم و اين خانه نيز روزي سوزانده خواهد شد و ويرانه و فردا روز مأمن جغداني شوم كه غفلت ما آنها را در اين سراي نيكبختي آشيان داد.»
بكوشيم كه با فرداي خود چنين نكنيم



19-03-1378


... و جدايي هميشه به شكلي از راه مي‌رسد.
و اينبار با كدوردي كودكانه و قهري شايد از سر ضرورت!



(0) comments

.......................................................................................................................................................

Sunday, October 19, 2003

بيست‌ و يكمين‌ يادداشت‌



دويدن‌ تو را خسته‌ نمي‌كند. وه‌! كه‌ چه‌ عالميست‌ كودكي‌…


* * *


آري‌ دويدن‌ … دويدن‌ بياموز … گريختن‌ تمرين‌ كن …
بايد بتواني‌ از هر چه‌ كه‌ متعلق‌ به‌ گذشته‌ است‌ بسرعت‌ بگريزي‌!
«خيال‌ كن‌ حيواني‌ در تعقيب‌ توست‌! جانوري‌ مخوف‌ و لجام‌ گسيخته‌ كه‌ جز دريدن‌ تو و آينده‌ تو نمي‌انديشد. اصلا خيال‌ كن‌ دزدي‌ بهر دزديدن‌ تنها داشته‌ تو به‌ سراغت‌ آمده‌. اين‌ دزد پول‌ و مال‌ نمي‌خواهد. او دزد خوشبختي‌ و جواني‌ توست‌.»
آينه‌ بگذار! فضا ديگر آكنده‌ از عطر محبت‌ نيست‌. وعده‌ها از درون‌ تهيست‌.
آنكه‌ در پستوي‌ خانه‌ عكسي‌ و خاطره‌اي‌ پنهان‌ كرد و قفلي‌ بر دل‌ زد، پيش‌ از تو گريخت‌.
با تو و بي‌ تو، خانه‌ هرگز خالي‌ نيست‌. سايه‌ غريبه‌ها - با حجمي‌ سيال‌ و بويي‌ متعفن‌ - جاي‌ تو را پر خواهد كرد. لذت‌ و اشتياق‌ هم‌آغوشي‌ را پاياني‌ نيست‌!
بخاطر داشته‌ باش‌ آنكه‌ محبت‌ را بي‌ظرف‌ مي‌فروشد در هنگام‌ خداحافظي‌، آخرين‌ جرعه‌ را بر خاك‌ خواهد پاشيد و تو روزي‌ در حسرت‌ آن‌ آخرين‌ جرعه‌.
… كفشهايت‌ را بردار. ديگر هيچكس‌ برايت‌ نخواهد سرود «كفشهايت‌ كو».
و تو خود بهتر مي‌داني‌ كه‌ در عرصه‌ رقابت‌، دوست‌ نيز رقيبي‌ بيش‌ نيست‌. … تنها برو!
باران‌ خواهد باريد و جاي‌ پاي‌ تو را خواهد شست‌. فقط تا پائيز تحمل‌ كن‌.
فصل‌ دلتنگي‌، فصل‌ زدودن‌ يادهاست‌. خواهي‌ ديد.
كوردلان‌ شب‌زنده‌دار مديحه‌هاي‌ خود را خواهند سرود اما تو چه‌ غم‌ داري‌ از اين‌ همه‌ سرود ناپاك‌؟ تو را فردايي‌ است‌ بس‌ روشن‌ كه‌ در آن‌ كوردلان‌ هر چه‌ بسرايند هيچكس‌ نخواهد شنيد.
… دويدن‌ بياموز … دويدن‌ و بسرعت‌ گذشتن‌ و گرد خاطرات‌ بر جاي‌ گذاشتن‌.


09-02-1378





(0) comments

.......................................................................................................................................................

Saturday, October 18, 2003

بيستمين يادداشت



دوست كوچك من!
من و تو روزها، بل سالها از هم دور افتادهايم.
انسانها لحظه هاي سرخوشي و شادماني را به راحتي از كف ميدهند اما به راحتي از ياد نخواهند برد.
من و تو چه ساده با هم بودن و در كنار هم بودن را به باد سپرديم. شايد دست تقدير بود و يا دستهاي پنهان ديگر، اما هر چه بود از پس قلبهاي ما برنيامد.
نميدانم، شايد آن اندوختهاي از محبت كه ما هر دو در نهانخانه دلهايمان حفظ ميكرديم ياريگرمان شد تا آنچه از ديده رفت از دل نرود.
سالي كه پيموديم سال سختي بود، اما پيموده شد. شايد سالها بعد بتواني درك كني كه از چه راهي گذشته اي. اما بدان كه راهي پيموده شد، كوره راهها باقيست.
من، در اين سال جديد نيز چون گذشته در همه حال در كنار تو خواهم بود.



05-01-1378



تبريك عيدي ساده و از راهي دور. آنروزها جدايي هم از راه رسيده بود.



(0) comments

.......................................................................................................................................................

Tuesday, October 14, 2003

سومين شعر



قاصدك! هان چه خبر آوردي؟
از كجا و از كه خبر آوردي؟
خوش خبر باشي، اما، اما
گرد بام و در من
بي ثمر ميگردي.

انتظار خبري نيست مرا
نه زياري نه ز ديار و دياري - باري،
برو آنجا كه بود چشمي و گوشي با كس.
برو آنجا كه ترا منتظرند.
قاصدك!
در دل من همه كورند و كرند.
دست بردار از اين در وطن خويش غريب
قاصد تجربه هاي همه تلخ
با دلم ميگويد
كه دروغي تو دروغ،
كه فريبي تو فريب.

قاصدك! هان، ولي ... آخر ... اي واي ...
راستي آيا رفتي با باد؟
با توام آي! كجا رفتي؟ آي ...
راستي آيا جايي خبري هست هنوز؟
مانده خاكستر گرمي جايي؟

در اجاقي - طمع شعله نميبندم - خردك شرري هست هنوز؟


* * *


قاصدك!
ابرهاي همه عالم شب و روز
در دلم ميگريند.



مهدي اخوان ثالث - "قاصدك"





(0) comments

.......................................................................................................................................................

Monday, October 13, 2003

خاطرات 4



من هرگز عادت نداشتم و ندارم كه واقعيات را به كناري بزنم و با تخيلات سرگرم شوم و يا اينكه تخيلات و توهمات خود را جزئي از زندگي بدانم. من هميشه ميدانستم و ميدانم كه تو نه تنها براي من احترامي قائل نبودي، بلكه همان اندك علاقه و اعتمادي كه لازمه هر دوستي ميباشد را نيز نسبت به من نداشتي، پس چگونه بود كه من با وجود اين مسائل كه تكرار ميكنم از آنها آگاه بودم و به درستي آن ايمان داشتم در كنار تو ماندم!؟
… و اين معمايي بود كه هنوز از حل آن عاجز مانده ام.

* * *


آري من ماندم و تأكيد ميكنم، نه چون تو خواستي (كه شايد هرگز نميخواستي)، خود خواستم.
روزهاي اول برايم كاملا تازگي داشتي. موجود عجيبي بودي كه از برخورد با تو سير نميشدم. تو، عجيب، دوست داشتني و غيرمنتظره بودي. من باور نداشتم كسي اين چنين من و حرفهايم را به مسخره بگيرد. تو هرگز جدي و بزرگسال به نظر نميآمدي و من همين را دوست داشتم.
تو با آن به ميان سخن پريدن هاي هميشگي ات، تو با آن خداحافظي هاي بي هنگامت، تو با آن مقايسه كردنهاي مضحك و خنده دارت - كه گاه كار را حتي به مقايسه من با حيوانات عروسكي نيز ميرساندي! - و تو با آن شعرهاي بچه گانه كه از بر داشتي و شيرينيهاي كلامت و خنده هاي كودكانه، چنان در قلب و زندگي من جاي گرفتي كه اقرار ميكنم خيلي زود دريافتم كه اين بار رها شدن و جدايي، مانند گذشته آسان نيست. حتي براي من بااراده و لجباز!
و عجيب اين كه من هرگز نفوذي بر تو و آنچه انجام ميدادي نداشتم و جالبتر اين بود كه به همين نيز راضي بودم. من پرتوقع در مقابل تو به حداقل راضي بودم و اين به اين خاطر نبود كه تو اين طور خواسته باشي كه خود خواستم!
من از ابتدا حق دخالت در زندگي تو را - كه هميشه اين حق را براي خود در مقابل همه دوستانم محفوظ ميداشتم - از خود سلب كردم. من حتي به تو اين اجازه را دادم كه در مقابل دوستي و تمام محبتهاي من، مرا دوست نداشته باشي! و اين براستي عجيبترين حادثه همه زندگي من بود.
مني كه شرط آغاز دوستي را بر اعتماد و علاقه متقابل ميدانستم، در مورد اين شرطها براي تو استثناء قائل شدم و با اين كار عملا تو را از ميان دوستانم كنار گذاشتم ولي در عوض سرسپرده تو شدم!
من حتي از قوانيني كه خود براي زندگي ريخته بودم نيز تخطي كردم و اين پذيرشش براي همه كساني كه مرا ميشناختند، آسان نبود.
گذر زمان و حوادث روزگار از اتفاقات آن دوران داستانهايي تكراري و خسته كننده ساخته است كه تكرار آن، حتي براي خودم نيز ديگر دلپذير نيست. پس با هم حوادث بخشي ديگر از زندگي را دوره ميكنيم. يعني از زمستان 76.
- ادامه دارد -



08-16-1377


... و البته اين داستان هرگز پايان نيافت! چه شايد ادامه ي آن را بدليل و بي نتيجه مي دانستم. بعد ها پاياني بر آن نوشتم كه هرگز مكتوبش نكردم و به اين مجموعه نيافزودم. شايد دستنوشته اي بي رنگ هنوز از آن باقي باشد. و شايد هم در آينده فرصتي براي بازنويسي و بازگو كردن آن.




(0) comments

.......................................................................................................................................................

Saturday, October 11, 2003

نوزدهمين يادداشت



باور ندارم كه اين گونه تلخ زيستن را باز بتوان زندگي ناميد.
گاه كه اين گونه تو را نااميد و اندوهگين مييابم با خود ميانديشم كه چگونه ممكن است عزيزترين كسان ما چنان بر روح و روان ما سخت بگيرند و بر ما محدوده بتراشند كه دختري در عنفوان جواني و سبكباري اين چنين درمانده و خسته از زندگي و نااميد از راه نجات، زانوي غم در آغوش بگيرد و از تو نيز درشگفتم كه چگونه به زندگي ميانديشي كه اين چنين خسته از مبارزهاي.
در زمانه اي كه انسان ميبايست بهر بدست آوردن كوچكترين آزادي هاي به حق و ضروري اش - كه هرگز موجب آزار و اذيت حتي ناتوانترين موجودات نيز نخواهد شد - به مبارزه بپاخيزد و چه عجيب اينكه بسياري نيز در اين راه جان مي بازند، تو چنين خسته از مبارزه اي؟
پيش از اين نيز به تو گفته ام كه هرگز منظورم از مبارزه، جنگي حيواني و با چنگ و دندان نيست، بل مبارزهايست با فكر و روح و اعتقاد به توانائيهاي فكري و ذاتي خود و هميشه نيز پيروزي و شكست دشمن با نابودي و ويراني همراه نيست و گاه نيز دشمن، انساني مادي نيست داراي هيبت و اندام و قدرت جسماني فراوان. گاه دشمن افكار بظاهر خيرخواهانه نزديكترين عزيزان ماست، گاه دشمن قوانين و سنتهاي دست و پا گير گرداگرد ماست، گاه دشمن تمام كج انديشي ها و كهنه زخمهاي حاصل از تربيت نادرست دوران كودكي ماست و گاه دشمن فكر و انديشه پرقدرت ماست كه هميشه ما را خوشبخت و سعادتمند نميگرداند.
عزيز من! ما هميشه پيروز خواهيم بود! شايد دير هنگام، شايد خسته، شايد درمانده و شايد به ظاهر شكست خورده، اما ما هميشه پيروز خواهيم شد و پيروز خواهيم ماند.
... و هرگز خود را ناتوان و ضعيف در مقابل حريفان مشمار. بخاطر داشته باش كه در طول تاريخ، هميشه اين قطره هاي پاك و ضعيف و بي پايان آب بوده اند كه بر سنگ سخت و خارا پيروز گشته اند كه اگر چنين نبود، سهم من و تو در اين ميان تشنگي بود و بس.
آب باش، زلال باش، پاك باش و حتي در هنگام مبارزه نيز انسان باش.
…اما خستگي مشو، ضعف مشو، سستي و تنبلي و بيهودگي مشو و در زندگي هرگز نااميد مشو.
به كودكان بنگر! يك كودك كه آهسته راه رفتن ميآموزد، هرگز از زمين خوردن خسته نميشود. شايد دردناك باشد اما بر روي پاي خود ايستادن و راه رفتن و دويدن، حتي با درد و شكنجه، هميشه بر يكجا ماندن و سكون ولو با لذت و كامروايي رجحان دارد.
دوست خسته و نااميد من! هرگز خسته و نااميد مباش و هميشه به فرداي بهتر بينديش و به سوي آن حركت كن و سعي كن موانع را با تلاش و كوشش خود از سر راه برداري.
بدان كه اين گونه ملول بودن و دست از تلاش شستن تو، براي تمامي دوستدارانت، سخت و طاقتفرساست.



07-06-1377


تلاشي كوچك براي بيرون راندن لحظه هاي دلتنگي كه پس از بحثي كوچك با مادر حاصل شده بود.
... و چه گزنده است از دلتنگي و خشم در كنار مادر نام بردن. مادري كه بسياري از روزهاي زندگي را برايش نامادري بود.



(0) comments

.......................................................................................................................................................

Wednesday, October 08, 2003

هجدهمين يادداشت



قلم به دست گرفته ام و آماده نوشتنم بي آنكه بدانم چطور افكار به هم ريخته خود را با نثري ساده و روان بر روي كاغذ بياورم. در نهانخانه انديشه ام كلمات بي هيچ مقصدي در كنار هم رديف ميشوند و آرام ميگيرند، بي آنكه تداعي كننده خواسته اي، حرفي و يا جمله اي باشند.
ميخواستم اينبار براي تو از مرگ بنويسم. از آنانكه روزي هستند و دگر روز نخواهند بود. از همه عزيزاني كه روزي خواهند رفت و تنها از آنها يادگاراني باقي خواهد ماند، چه در خاطرات و چه بر طاقچه كهنه ديوار. ولي به ياد عزيز تازه هجرت كرده تو ميافتم و قلم آرام ميگيرد.
پس خواستم از فردايي بنويسم كه "من بي تو" و "توي بي من" در آن نقش آفرين خواهند بود. روزهايي كه من پرخاطره بي يادگار از تو، افسوس روزهاي خوش از دست رفته را خواهم خورد و تو، غافل از بر باد رفته اي كه خود به باد سپردي اش شادمان خواهي زيست. اما اين نوشته نيز خالي از كدورت و غم نخواهد بود.
ميخواستم از رابطه سنت و تجدد بنويسم، ميخواستم از اجتماع و انسانها بنويسم، ميخواستم از همه آن چيزها و كساني بنويسم كه روزي دوست ميداشتم و اكنون جاي خالي آنها را در زندگي احساس ميكنم.
خواستم بنويسم. خواستم قصه اي بنويسم. از گلي كه بهار ميآمد و ميرفت و زمستان را باور نداشت، از درختي كه سايه ميگستراند بر جوانكي كه با تبر بر ريشه اش ميزد، ...
خواستم از تو بنويسم!
نميخواستم تلخ بنويسم، پس حتي از تو نوشتن را نيز چشم پوشاندم.
ماندم تنها. خالي از نوشتن و گفتن. خالي از كلامي مهرورزانه، عاشقانه.
ماندم تنها، خالي.



07-06-1377






(0) comments

.......................................................................................................................................................

Sunday, October 05, 2003

خاطرات‌ 3



من‌ و تو در خوشي‌ يا ناخوشي‌ در كنار هم‌ نبوديم‌! من‌ بودم‌ با تويي‌ كه‌ هميشه‌ سايه‌ ديگري‌ را بر سر داشتي‌ و هرگز نخواستي‌ از زير اين‌ سايه‌ بيرون‌ بيايي‌. سايه‌اي‌ نه‌ چندان‌ تاريك‌ كه‌ لااقل‌ براي‌ من‌ در زير آن‌ جايي‌ نبود اما من‌ ماندم‌! در زير يا بيرون‌ اين‌ سايه‌ من‌ ماندم‌. من‌ ماندم‌ و روزها را تا روشنايي‌ شمردم‌ ولي‌ افسوس‌! افسوس‌ كه‌ براي‌ تو روشنايي‌ فرا رسيد اما ديري‌ نپاييد و تو به‌ راحتي‌ از دستش‌ دادي‌. شايد به‌ تاريكي‌ عادت‌ كرده‌ بودي‌! نمي‌دانم‌، اما من‌ اين‌ گونه‌ نمي‌خواستم‌ ولي‌ صبر كردم‌. صبر كردم‌ تا شايد روزي‌ تو بفهمي‌ در زير سايه‌ ديگري‌، مي‌توان‌ زندگي‌ كرد، لذت‌ برد، شادي‌ كرد يا گريست‌ اما نمي‌توان‌ خوشبخت‌ و آزاد بود.
من‌ و تو روزها را در بي‌خبري‌ پشت‌ سر گذاشتيم‌. روزهايي‌ را از دست‌ داديم‌ كه‌ براي‌ تو شايد بي‌ارزش‌ و طاقت‌فرسا، اما براي‌ من‌ بسيار باارزش‌ و به‌ ياد ماندني‌ بود. افسوس‌ كه‌ عمر رفته‌ باز نمي‌گردد.
در اين‌ روزها كه‌ مجموع‌ آنها به‌ سه‌ سال‌ مي‌رسد تو هرگز نخواستي‌ حتي‌ اندكي‌ به‌ من‌ نزديك‌ شوي‌ يا مرا بشناسي‌، تو آنقدر در دنياي‌ محدود و تاريك‌ خود غرق‌ بودي‌ كه‌ در بيرون‌ آن‌ نمي‌توانستي‌ كسي‌ را ببيني‌. دنياي‌ تو آنقدر كوچك‌ بود كه‌ در آن‌ جز پذيراي‌ يك‌ نفر نمي‌توانستي‌ باشي‌ و آن‌ يك‌ نفر هرگز و حتي‌ براي‌ لحظه‌اي‌ من‌ نبودم‌.
باري‌! در آن‌ روزهاي‌ خوب‌ و دور، تو براي‌ من‌ جز كودكي‌ بازيگوش‌ محسوب‌ نمي‌شدي‌ و من‌ در شگفت‌ بودم‌ چگونه‌ ممكن‌ است‌ كه‌ مانند مني‌، مغرور و متكي‌ به‌ خود، مؤدب‌ و حساس‌ به‌ هر نوع‌ بي‌احترامي‌، با توي‌ كودك‌ بي‌ادب‌ و تند زبان‌ كنار بيايد، اما من‌ كنار آمدم‌!
-ادامه‌ دارد -



06-06--1377




(0) comments

.......................................................................................................................................................

Sunday, September 28, 2003

هفدهمين يادداشت



عزيز من! هرگز تنفر را به دل راه مده و آينه سينه را با غبار نفرت آلوده مكن.
آنان كه بدانديشند، آنان كه كج‌انديشند، آنان كه شادماني خود را در آزار و اذيت ديگران ميجويند، شايسته ترحم و دلسوزي ما هستند نه نفرت و بيزاري.
براي آن كج‌انديشان بددهان صميمانه دل بسوزان.
آنها آنچنان در بند و اسارت اخلاق بد و ناپسند خود هستند كه شايسته نفرت تو نيستند.



26-05-1377






(0) comments

.......................................................................................................................................................

Saturday, September 27, 2003

خاطرات 2



در آن روزهاي دور، براي من تازه پدر شده، همه چيز تازه شده بود ...
و تو شايد نه پدري ميخواستي و نه آشنايي، نه دوستي و نه همزباني. اگر براي من در اين جهان نو شده ستاره‌اي بودي، من براي تو يك فصل زودگذر بودم و بس و افسوس كه چقدر دير ميگذرد اين فصل زودگذر.
در اين سو من بودم، با دنيايي احساس و عاطفه و شور و حال يك پدر واقعي. پر رنگ پر رنگ، و در ديگر سو تو، خالي از هر گونه احساسي، بيروح، خشك و يخزده. كم رنگ و بيرنگ.
من آمدم و ماندم، نه چون تو خواسته بودي، نه چون تو دوستم داشتي، نه چون تو انتخابم كردي،
ماندم فقط براي يك چيز ...
روزها و ماهها گذشت و پيوند ما از جانب من محكمتر ميشد و از جانب تو، ... پيوندي نبود! اما در اين روزها و سالها من چيزهاي زيادي در مورد تو دريافته بودم.
در گرداگرد تو پر بود از كساني كه با توجه به زيبايي ظاهري تو (تأكيد ميكنم، فقط ظاهري) سعي در نزديكي به تو داشتند تا شايد بهره‌اي ببرند. اين كه آيا سرانجام كسي از آنها موفق شد يا نه را هرگز مطمئن نشدم! اما ميدانستم در اين ميان صحبت بسيار است و كيست نداند مردم از كاهي، كوهي ميسازند و باز كيست كه نداند تا كاهي نباشد، كوهي ساخته نخواهد شد.
- ادامه دارد -



23-05-1377




(0) comments

.......................................................................................................................................................

Friday, September 19, 2003

خاطرات‌ 1



هميشه‌ بازگشت‌ به‌ گذشته‌ و يادآوري‌ خاطرات‌ شيرين‌ آن‌ دوران‌ به‌ من‌ آرامش‌ مي‌بخشد. دوران‌ كودكي‌، بي‌خبري‌ و بي‌تجربگي‌.
اين‌ به‌ گذشته‌ نقب‌ زدن‌ و به‌ خاطرات‌ بسان‌ عزيز از دست‌ رفته‌ نگريستن‌ عادتي‌ نيست‌ كه‌ زائيده‌ مشكلات‌ امروز من‌ باشد چه‌ من‌ از كودكي‌ تا حال‌ هميشه‌ با اين‌ خاطرات‌ زندگي‌ كرده‌ام‌ و به‌ حال‌ از دست‌ رفته‌ها چه‌ بسا گريسته‌ام‌.
بخاطر مي‌آورم‌ آن‌ روزي‌ را كه‌ از خانه‌ گريخته‌ بودم‌، از ترس‌ تنبيهي‌ كه‌ در انتظارم‌ بود به‌ دليل‌ شكستن‌ ساعتي‌ كوچك‌ و پير كه‌ در كنج‌ خانه‌ بدنبال‌ دليلي‌ براي‌ بازنشستگي‌ مي‌گشت‌ كه‌ من‌ آن‌ دليل‌ شدم‌!
- صداي‌ شكستن‌ و فرياد مادر و طفل‌ گريزپاي‌...
شايد آن‌ روز من‌ كودك‌، ناخواسته‌، به‌ علت‌ وحشتي‌ كه‌ از تنبيه‌ داشتم‌ به‌ دامن‌ اجتماع‌ پناه‌ بردم‌ و پرسه‌ زدن‌ آموختم‌. پرسه‌اي‌ كه‌ ساعتي‌ بيش‌ دوام‌ نياورد و به‌ قيمت‌ بخشش‌ مادر فروخته‌ شد.
از آن‌ به‌ بعد من‌ خريد و فروش‌ نيز فراگرفتم‌. چه‌ فرق‌ دارد چه‌ بفروشي‌ و خريدار كه‌ باشد، پرسه‌ زدن‌ بفروشي‌ يا آزادي‌ و يا حتي‌ دوست‌ داشتن‌ و محبت‌. چه‌ فرق‌ دارد به‌ چه‌ قيمتي‌ بفروشي‌، به‌ قيمت‌ يك‌ تنبيه‌، به‌ ازاي‌ جنسي‌ برابر و متشابه‌ و يا در ازاي‌ لبخندي‌ و يا حتي‌ بوسه‌اي‌! چه‌ فرق‌ دارد كالاي‌ تو بيشتر مي‌ارزد يا جنس‌ خريدار. در اين‌ ميان‌ كسي‌ ضرر خواهد ديد، كسي‌ كه‌ با اولين‌ وسوسه‌ خريدار چشم‌ بر ريا و غش‌ او ببندد و امروز را بنگرد و به‌ فردا نينديشد. كسي‌ كه‌ كالاي‌ دل‌ و جان‌ به‌ متاعي‌ ديگر - هر چه‌ باشد و با هر قيمت - بفروشد. و آن‌ كس‌ هميشه‌ من‌ كودك‌ بودم‌. مني‌ كه‌ در عين‌ 25 سالگي‌ هنوز كودك‌ مانده‌ام‌.
گاه‌ مي‌انديشم‌ كه‌ والدين‌ ما مي‌بايست‌ به‌ ما تنفر و كينه‌ مي‌آموختند نه‌ عشق‌ و محبت‌.
آري‌، من‌ كودك‌، كودك‌ ماندم‌ و بزرگ‌ شدم‌ اما در گذر اجتماع‌ از سنتهاي‌ پايدار قومي‌ به‌ سوي‌ تجدد و خودباختگي‌، در برهه‌اي‌ از زمان‌ باقي‌ ماندم‌ و به‌ خواب‌ رفتم‌.
من‌، پرت‌ شده‌ به‌ دوراني‌ هستم‌ كه‌ هنوز ارزشها رنگي‌ داشتند، كودكان‌ بدخواهي‌ رسم‌ نمي‌كردند و آنچه‌ بر كاغذ و ديوار رسم‌ مي‌كردند همه‌ رنگي‌ بود!
پيش‌ از اين‌ نيز به‌ تو گفته‌ بودم‌: «ما منقرض‌ شده‌ايم‌».
من‌ كودك‌ گمشده‌ سرگردان‌ در اين‌ سفر طولاني‌ و پر پيچ‌ و خم‌ درسها آموختم‌ اما تجربه‌ نياموختم‌ و امروز رو در روي‌ توام‌. توي‌ كودك‌ امروز.
من‌ بي‌خبر از همه‌ جا، من‌ گمشده‌ در تاريخ‌، من‌ جا مانده‌ از اجتماع‌، ...، من‌ عاشق‌ محبت‌، من‌ سرشار از احساس‌، من‌ كودك‌ ديروز به‌ تو رسيدم‌، توي‌ هرز رفته‌ و ولنگار، توي‌ تنها در اجتماع‌، توي‌ خودخواه‌، توي‌ بيزار از محبت‌، توي‌ لبريز از نفرتي‌ كه‌ خود نيز هرگز ندانستي‌ از كجا آمده‌ است‌،
توي‌ نارفيق‌.
براي‌ تو به‌ اندازه‌ تمامي‌ بدان‌ تاريخ‌ صفت‌ خواهم‌ داشت‌ اما چه‌ سود از گفتن‌ يا نوشتن‌؟
قصه‌ از هوسي‌ كودكانه‌ آغاز شد، از يك‌ توهم‌ دلپذير، از احساسي‌ پدرانه‌، از محبتي‌ ناشناخته‌ و اين‌ چنين‌ قصه‌ بي‌غصه‌ من‌ با دنياي‌ بي‌تفاوتي‌هاي‌ تو پيوند خورد و آغاز شد.
اگر داستان‌نويس‌ باتجربه‌اي‌ بودم‌ شايد مي‌نوشتم: «قصه‌ از يك‌ روز سرد پائيزي‌ آغاز شد و ...» و يا «در يك‌ صبح‌ زيباي‌ بهاري‌ ...» اما، براستي‌ نمي‌دانم‌ از چه‌ روزي‌ آغاز شديم‌. همين‌قدر بخاطر دارم‌ كه‌ تو با آن‌ شيطنت‌ هميشگي‌ در رفتارت‌، آن‌ معصوميت‌ چشمها، آن‌ بالا و پائين‌ رفتنهاي‌ كودكانه‌، مرا به‌ خوابي‌ شيرين‌ فرو برد. اين‌ بار نه‌ به‌ گذشته‌، به‌ آينده‌ ...
«خود را مي‌ديدم‌. نشسته‌ بر ايواني‌ بلند، مشرف‌ بر باغي‌ وسيع‌ و زيبا، در آستانه‌ ميان‌ سالي‌. دختر بچه‌اي‌ نشسته‌ بر زانوان‌ نه‌ ديگر چندان‌ جوانم‌ و دست‌ نوازشگر پدر بر گيسوان‌ صاف‌ و بلند او شخمي عاشقانه‌ مي‌زد و بذري‌ از محبت‌ مي‌كاشت‌ ...»
وه‌ كه‌ اين‌ كودك‌ در ظاهر چقدر به‌ تو مانند بود.
آنقدر در ميان‌ مردمان‌ نياموخته‌ بودم‌ كه‌ بدانم‌ هر زيبا صورتي‌، زيبا سيرت‌ نيست‌.
ساده‌ و خلاصه‌ بگويم‌ بي‌آنكه‌ متوجه‌ شوم‌ كسي‌ آمد و تصوير نقاشي‌ ذهنم‌ را حيات‌ بخشيد. من‌ بدون‌ ازدواج‌ صاحب‌ دختري‌ شده‌ بودم‌! خنده‌دار نبود؟ براي‌ من‌ و روياهاي‌ من‌ نبود.
-ادامه‌ دارد -



20-05-1377




(0) comments

.......................................................................................................................................................

Monday, September 08, 2003

دومين‌ شعر



...

كوه‌ بايد شد و ماند،
رود بايد شد و رفت‌،
دشت‌ بايد شد و خواند.

در من‌ اين‌ جلوه‌ اندوه‌ زچيست‌؟
در تو اين‌ قصه‌ پرهيز - كه‌ چه‌؟
در من‌ اين‌ شعله‌ عصيان‌ نياز،
در تو دمسردي‌ پائيز - كه‌ چه‌؟

حرف‌ را بايد زد!
درد را بايد گفت‌!

سخن‌ از مهر من‌ و جور تو نيست‌.
سخن‌ از
متلاشي‌ شدن‌ دوستي‌ است‌،
و عبث‌ بودن‌ پندار سرورآور مهر.

آشنايي‌ با شور؟
و جدايي‌ با درد؟
و نشستن‌ در بهت‌ فراموشي‌ -
-يا غرق‌ غرور؟!

سينه‌ام‌ آينه‌ايست‌،
با غباري‌ از غم‌.
تو به‌ لبخندي‌ از اين‌ آينه‌ بزداي‌ غبار.

آشيان‌ تهي‌دست‌ مرا،
مرغ‌ دستان‌ تو پر مي‌سازد.
آه‌ مگذار، كه‌ دستان‌ من‌ آن‌
اعتمادي‌ كه‌ به‌ دستان‌ تو دارد به‌ فراموشيها بسپارد.
آه‌ مگذار كه‌ مرغان‌ سپيد دستت‌،
دست‌ پر مهر مرا سرد و تهي‌ بگذارد.

من‌ چه‌ مي‌گويم‌، آه‌ ...
با تو اكنون‌ چه‌ فراموشيها،
با من‌ اكنون‌ چه‌ نشستنها، خاموشيهاست‌.

تو مپندار كه‌ خاموشي‌ من‌،
هست‌ برهان‌ فراموشي‌ من‌.



حميد مصدق‌ - قسمتي‌ از قصيده‌ «آبي‌، خاكستري‌، سياه‌»





(0) comments

.......................................................................................................................................................

Wednesday, September 03, 2003

شانزدهمين‌ يادداشت‌



دوست‌ عزيز! بيا تا هر دو انتقادپذير باشيم‌. نه‌ توي‌ تنها! هر دو باشيم‌.
بيا تا مپنداريم‌ آنكه‌ ما را مورد نقد و بررسي‌ خود قرار مي‌دهد، قصد دارد بي‌رحمانه‌ بر ما بتازد.
بيا تا باور داشته‌ باشيم‌ آنانكه‌ عيب‌ ما را به‌ ما مي‌نمايانند، دشمنان‌ ما نيستند.
اصلا! بيا تا از دشمنان‌ و بدخواهان‌ خود نيز، هر چه‌ ميگويند بشنويم‌.
چه‌ عيب‌ دارد؟! مگر شنيدن‌ تنها به‌ ما آسيبي‌ مي‌رساند؟
و اين‌ را نيز بدان‌، آنكه‌ عيبي‌ از تو مي‌گويد با آنكه‌ عيبي‌ در تو مي‌جويد، بسيار تفاوت‌ دارد.
عيب‌ جويان‌ بهر كينه‌ و دشمني‌ به‌ اين‌ امر مبادرت‌ مي‌ورزند اما عيب‌گويان‌ اميد به‌ اصلاح‌ و فرداي‌ بهتر براي‌ تو دارند.
در پايان‌ تذكر كوچكي‌ را لازم‌ مي‌دانم‌. مقصود من‌ در اينجا، از واژه‌ عيب‌گو، هرگز آناني‌ نبوده‌ كه‌ كوچكترين‌ ضعف‌ تو را شلاق‌ مي‌كنند و در هر فرصتي‌ بر احساس‌ و عاطفه‌ تو مي‌كوبند، يا آنانيكه‌ عيب‌ تو را در هر محفلي‌، مستمسك‌ خنده‌ و استهزاء قرار مي‌دهند، كه‌ اينگونه‌ عيب‌گويان‌ بدترين‌ دشمنانند.



18-05-1377





(0) comments

.......................................................................................................................................................

Sunday, August 31, 2003

پانزدهمين‌ يادداشت‌



آن‌ هنگام‌ كه‌ كودك‌ بودم‌، يا نوجواني‌ تنبل‌ و بازيگوش‌، گاه‌ و بي‌گاه‌ مورد خشم‌ و غضب‌ آنها كه‌ «بزرگترها» مي‌ناميم‌، قرار مي‌گرفتم‌.
اين‌ كه‌ دليل‌ آن‌ چه‌ بود تفاوتي‌ نمي‌كرد. بزرگترها هميشه‌ دليلي‌ براي‌ تنبيه‌ ما مي‌يافتند!
بخاطر دارم‌ كه‌ پيش‌ از رسيدن‌ لحظات‌ سخت‌ تنبيه‌ - كه‌ هميشه‌ كسي‌ پيدا مي‌شد تا نويد رسيدنش‌ را بدهد - براي‌ دلداري‌ خود مي‌انديشيدم‌ : « اين‌ بزرگترها نيستند كه‌ ما را در بند و انقياد هراس‌ از تنبيه‌ نگاه‌ مي‌دارند، بلكه‌ اين‌ لحظات‌ و دقايق‌ - آري‌ فقط همين‌ دقايقي‌ كه‌ ما وجود آنها را با حركت‌ موزون‌ عقربه‌هاي‌ ساعت‌ حس‌ مي‌كنيم‌ - هستند كه‌ ما را به‌ اسارت‌ گرفته‌اند ...» و اين‌ لحظه‌ها در غم‌ و خوشبختي‌، موفقيت‌ و شكست‌، حتي‌ در هنگام‌ تنبيه‌، با سرعتي‌ ثابت‌ مي‌گذرند و هرگز حتي‌ ثانيه‌اي‌ بازنمي‌گردند و فردا و يا شايد دقايقي‌ ديگر، لحظات‌ سخت‌ تنبيه‌ كه‌ در انتظارش‌ هرگز لحظه‌شماري‌ نمي‌كنيم‌ به‌ مجموع‌ خاطرات‌ پيوسته‌اند و خاطرات‌، چه‌ شيرين‌ و چه‌ تلخ‌، يادآوري‌اش‌ فقط لبخندي‌ بر لب‌ مي‌نشاند و بس‌.
آري‌! من‌ با همه‌ افكار نارس‌ و خام‌ دوران‌ نوجواني‌ اين‌ چنين‌ دوران‌ سخت‌ زندگي‌ام‌ را كه‌ براي‌ همگان‌ همانند آن‌ وجود دارد، مي‌گذراندم‌ و در لحظاتي‌ چه‌ بسا به‌ استقبال‌ آن‌ مي‌رفتم‌.



08-05-1377




(0) comments

.......................................................................................................................................................

Friday, August 29, 2003

چهاردهمين‌ يادداشت‌



...رها مي‌شويم‌. سياهي‌ است‌. تاريكي‌ است‌. مي‌دويم‌. به‌ ديوار مي‌رسيم‌. گريز نيست‌.
به‌ عقب‌ برمي‌گرديم‌. كوچك‌ مي‌شويم‌. آنقدر كوچك‌ كه‌ ديگر نياز نباشد در هر گذر خوارمان‌ دارند...


* * *


... پدر را ميبينم‌، با نان‌ داغ‌ در دست‌. بوي‌ خوش‌ نان‌ پيچيده‌. خوشي‌ نيز لحظه‌اي‌ از ميان‌ لحظه‌هاست‌.
باد بوي‌ خوش‌ را مي‌برد.
غصه‌ها لحظه‌هاي‌ خوش‌ را مي‌برند.

تنهايم‌. بي‌ياور. گوشه‌اي‌ نشسته‌ام‌. سر در گريبان‌ برده‌ام‌.
مي‌گريم‌؟ ... نمي‌دانم‌! مي‌خندم‌؟ ... نمي‌دانم‌. شايد فكر مي‌كنم‌.

روزي‌ آغاز شديم‌،
روزها ادامه‌ يافتيم‌،
ديگر روز، پايان‌ فرا مي‌رسد.
چه‌ حاصل‌ از اين‌ آغاز و پايان‌.

صداي‌ نوزاد در گوشم‌ مي‌پيچد. خود را مي‌بينم‌، در كودكي‌، در آغاز راه‌.
مرگ‌ لغتي‌ بي‌مفهوم‌ بود.
كهنگي‌ بوي‌ ارزش‌ را داشت‌،
و ارزشها دور ريختني‌.

با اولين‌ جرعه‌ شير مادر آرام‌ مي‌گيرم‌. چشمانم‌ مي‌درخشد.
درخشانترين‌ ستاره‌ها نيز روزي‌ خاموشي‌ مي‌پذيرند
و روزي‌ خواهد رسيد كه‌ خاموشي‌ها با نور اميد دگرباره‌ روشن‌ شوند.

آرام‌ مي‌روم‌! زانوانم‌ سست‌ و ناتوان‌ است‌. مادر نگران‌ نگاهم‌ مي‌كند. پدر مي‌خندد.
- پسر را ببين‌ چه‌ آرام‌ و بي‌دغدغه‌ مي‌آموزد.
دغدغه‌ و آرامش‌ ديرزماني‌ است‌ كه‌ رخت‌ بر بسته‌ است‌.

خود را در كوچه‌هاي‌ عشق‌ ميبينم‌!
عشق‌ را مادر آموخت‌ با سينه‌ پر مهرش‌،
عشق‌ را پدر آموخت‌ با سفره‌ خالي‌ پر لطفش‌،
و من‌ در كوچه‌ پس‌ كوچه‌هاي‌ زندگي‌ آزمودمش‌ و بكار بستم‌...


* * *


خنده‌ام‌ مي‌گيرد! اگر به‌ اين‌ بازي‌ ادامه‌ دهم‌ به‌ كجا خواهم‌ رسيد.
چشمهايم‌ را مي‌گشايم‌. سر از گريبان‌ بيرون‌ مي‌كشم‌. هنوز روشنايي‌ هست‌. هنوز اميد هست‌.
آن‌ كس‌ كه‌ برنده‌ نيست‌ لزوما بازنده‌ بازي‌ نيز نمي‌باشد.
اما چه‌ سود! براي‌ برنده‌ و بازنده‌، پايان‌ اين‌ بازي‌ يكي‌ است‌.


30-03-1377





(0) comments

.......................................................................................................................................................

Wednesday, August 27, 2003

اولين‌ شعر



تو به‌ من‌ خنديدي‌
و نمي‌دانستي‌
من‌ به‌ چه‌ دلهره‌ از باغچه‌ همسايه‌
سيب‌ را دزديدم‌

باغبان‌ از پي‌ من‌ تند دويد
سيب‌ را دست‌ تو ديد
غضب‌ آلوده‌ به‌ من‌ كرد نگاه‌،

سيب‌ دندان‌زده‌ از دست‌ تو افتاد به‌ خاك‌
و هنوز
سالها هست‌ كه‌ در گوش‌ من‌ آرام‌،
آرام‌
رفتن‌ گام‌ تو تكرار كنان‌،
مي‌دهد آزارم‌

و من‌ انديشه‌كنان‌
غرق‌ اين‌ پندارم‌
كه‌ چرا،
- خانه‌ كوچك‌ ما
سيب‌ نداشت‌.



حميد مصدق‌ - پيش‌ درآمد قصيده‌ «آبي‌، خاكستري‌، سياه‌»






(0) comments

.......................................................................................................................................................

Saturday, August 23, 2003

سيزدهمين‌ يادداشت‌



روزي‌ ناگزير من‌ نخواهم‌ بود! روزي‌ ناگزير.
در آن‌ روز من‌ ديگر نخواهم‌ بود كه‌ تا با حوصله‌ و صبر پاي‌ سخن‌ دل‌ تو بنشينم‌ و گوش‌ فرا دهم‌.
من‌ ديگر نخواهم‌ بود تا با غم‌ تو غمگين‌ شوم‌ و با شادي‌ تو بخندم‌. نخواهم‌ بود تا بهر تو قصه‌اي‌ بنگارم‌ كه‌ تنها خواننده‌اش‌ خود باشم‌.
من‌ ديگر نخواهم‌ بود تا محبت‌ مرا به‌ رايگان‌ به‌ ديگري‌ بفروشي‌، من‌ ديگر نخواهم‌ بود كه‌ براي‌ عذاب‌ دادنم‌ آستين‌ بالا بزني‌، من‌ ديگر نخواهم‌ بود و جايي‌ نخواهم‌ داشت‌ تا هر نورسيده‌اي‌ مرا به‌ كناري‌ براند و حاشيه‌نشين‌ سازد.
من‌ ديگر نخواهم‌ بود تا تو برايش‌ با شادي‌ از ترس‌ و دلهره‌ غريبه‌ها بگويي‌ و من‌ با نهايت‌ غصه‌ و دلواپسي‌ با خنده‌ تو زهرخندي‌ بزنم‌.
من‌ ديگر نخواهم‌ بود تا براي‌ ديدن‌ يك‌ لبخند تو به‌ آب‌ و آتش‌ بزنم‌ و من‌ ديگر نخواهم‌ بود تا از اين‌ آب‌ و آتش‌ دل‌ نكنم‌!
من‌ نخواهم‌ بود كه‌ بهر هر هوس‌ تو تا دورترين‌ نقطه‌ اين‌ خاك‌ سفر كنم‌ و تو بهر كوچكترين‌ خواسته‌ به‌ حق‌ من‌ با بزرگواري‌ وعده‌ «شايد وقتي‌ ديگر» دهي‌.
من‌ ديگر نخواهم‌ بود كه‌ شاهد رنج‌ و بي‌سرانجامي‌ تو باشم‌ و در اين‌ عذاب‌ براي‌ خود شريكي‌ نيابم‌.
شايد آن‌ روز تو فقط براي‌ لحظه‌اي‌ به‌ گذشته‌ها بينديشي‌ تا ببيني‌ چه‌ كرده‌اي‌.



22-03-1377



شايد اين تسلايي باشد بر دلهايمان كه امروز، هنوز در كنار هميم – نه آنچان كه بايد مي‌بوديم – و نورسيده‌ها، خاطره‌ي ظلمت شبهاي زمستاني! اما …!
به پشت سر نگاه كن!
… گلهاي خشك يادآور گذشته‌اي شيرينند!



(0) comments

.......................................................................................................................................................

Tuesday, August 12, 2003

دوازدهمين‌ يادداشت‌



گويا هميشه‌ نگران‌ تو بودن‌ سرنوشت‌ من‌ شده‌ است‌.
هميشه‌ نگران‌ تو هستم‌. چه‌ آن‌ هنگام‌ كه‌ در راه‌ خانه‌ و مدرسه‌ خوشحال‌ و سبكبار با دوستان‌ به‌ قدم‌زدن‌ مي‌پردازي‌، چه‌ آن‌ هنگام‌ كه‌ شب‌، خسته‌ از روزهاي‌ از تو خسته‌تر، در بستر آرامش‌ خوابيده‌اي‌.
چه‌ در فشار و چه‌ در رهايي‌... هميشه‌ و همه‌ جا نگران‌ توام‌.
«با سرنوشت‌ مي‌توان‌ جنگيد!» اين‌ را كسي‌ به‌ تو مي‌گويد كه‌ سالهاست‌ جنگيده‌ و سرنوشت‌ را به‌ ميل‌ خود رقم‌ زده‌ است‌. نه‌ جنگي‌ توام‌ با خونريزي‌ و ويراني‌ و آه‌، چنين‌ جنگي‌ نه‌ سزاوار ماست‌ و نه‌ سزاوار انسانيت‌ كه‌ فقط در عالم‌ توحش‌ اينچنين‌ جنگي‌ توجيه‌پذير است‌.
جنگ‌ يعني‌ مبارزه‌اي‌ با اراده‌ و تصميم‌ و اتكا به‌ خود، يعني‌ صبوري‌، يعني‌ تحمل‌، يعني‌ اميد، يعني‌ آرزو،...، يعني‌ عشق‌! اينچنين‌ مبارزه‌اي‌ شايسته‌ ماست‌.
پس‌ عزيز من‌! تسليم‌ دست‌ بازيگر تقدير مباش‌ و خود را در اين‌ سراي‌ كهنه‌ دست‌بسته‌ و نااميد رها مكن‌. من‌ و تو شايد بازيگردان‌ اين‌ نمايش‌ بزرگ‌ و ابدي‌ نباشيم‌ اما، تماشاگر آن‌ نيز نيستيم‌.

* * *

پيش‌ از پايان‌ به‌ ابتداي‌ سخنم‌ باز مي‌گردم‌.
من‌; هميشه‌، همه‌ جا و همه‌ حال‌ نگران‌ تو هستم‌.

22-03-1377



گويا براستي اين هميشه نگران بودن سرنوشت من شده است.
هميشه، همه جا و همه حال.




(0) comments

.......................................................................................................................................................

Monday, August 11, 2003

يازدهمين‌ يادداشت‌



دوست‌ من‌! ما هر دو داشته‌هاي‌ زياد و بعضا با ارزشي‌ داريم‌ كه‌ بايد از آن‌ حفاظت‌ كنيم‌.
نگهداري‌ هر چيز با ارزش‌ آداب‌ و روش‌ خود را دارد كه‌ بايد آن‌ را بياموزي‌ تا در نگهداري‌ آن‌ موفق‌ باشي‌ و بدان‌ كه‌ در اين‌ مراقبت‌ اگر اشتباه‌ كرده‌ و جاي‌ دو چيز را با هم‌ عوض‌ كني‌، شايد فرصتي‌ براي‌ پشيماني‌ و افسوس‌ نيابي‌.
آيا واقعا تو از زندگي‌ات‌ - كه‌ بسيار با ارزش‌ است‌ - همانگونه‌ نگهداري‌ مي‌كني‌ كه‌ از آويزه‌هاي‌ زرينت‌ حراست‌ مي‌كني‌؟ يا فلان‌ كتاب‌ با ارزش‌ كه‌ يادگاري‌ دور از دوست‌ قديم‌ توست‌ به‌ همان‌ پاسداري‌ نياز دارد كه‌ آن‌ چيني‌ قديمي‌ آويخته‌ به‌ ديوار نيازمند است‌؟
دوست‌ كوچك‌ من‌! دوستان‌ نيز مانند تمام‌ داشته‌هاي‌ تو و بلكه‌ بيشتر از آنها باارزشند كه‌ تو بايد در نگهداري‌ آنها كوشا باشي‌ و به‌ رايگان‌ از دستشان‌ ندهي‌.
بدان‌ كه‌ دوستان‌ نيز مانند شاخه‌ گلي‌ نياز به‌ توجه‌ و محبت‌ تو دارند كه‌ در اثر بي‌توجهي‌ تو پژمرده‌ و نابود خواهند شد. توقع‌ مدار كه‌ دوستان‌، حتي‌ بهترينشان‌، در مقابل‌ ناملايمات‌ تو هميشه‌ تحمل‌ كرده‌ و باز در دوستي‌ ثابت‌ قدم‌ و وفادار باشند.
و بدان‌ بايد بياموزي‌ كه‌ هر دوست‌ را چگونه‌ حفظ كني‌.



18-03-1377




(0) comments

.......................................................................................................................................................

Friday, August 08, 2003

دهمين‌ يادداشت‌



گاهي‌ اوقات‌ كه‌ به‌ گذشته‌ها و به‌ سالهاي‌ كوتاه‌ عمر فكر مي‌كنم‌، مي‌بينم‌ كه‌ ما، در گذر زمان‌، چه‌ چيزهاي‌ زيادي‌ آموختيم‌ و چه‌ بسيار چيزها كه‌ نياموختيم‌.
پدر و مادر به‌ ما آموختند چگونه‌ بخوبي‌ راه‌ رفتن‌ و حرف‌ زدن‌ آنها را تقليد كنيم‌ ولي‌ نياموختند كه‌ چگونه‌ راه‌ برويم‌ و حرف‌ بزنيم‌.
مدرسه‌ و مردم‌ و جامعه‌ اما، همه‌ و همه‌ به‌ ما تقليد كردن‌ آموختند. آموختند كه‌ چگونه‌ سنتهاي‌ آنها را بي‌چون‌ و چرا تقليد كنيم‌. آموختند كه‌ چگونه‌ مانند آنها بنشينيم‌، راه‌ برويم‌، بخوريم‌، بياشاميم‌، بخنديم‌، بگرييم‌، شاد شويم‌،...، غيبت‌ كنيم‌ و دروغ‌ بگوييم‌.
من‌ و تو، پيش‌ از اينها و بيش‌ از اينها نيازمند اين‌ بوديم‌ كه‌ يادبگيريم‌ چگونه‌ بيانديشيم‌!



18-03-1377





(0) comments

.......................................................................................................................................................

Wednesday, July 30, 2003

نهمين‌ يادداشت‌



ما در كجاي‌ اين‌ جهان‌ ايستاده‌ايم‌؟!
وقتي‌ كه‌ به‌ اطراف‌ خود مي‌نگرم‌ در شگفتم‌ كه‌ براستي‌ اينجا كجاي‌ اين‌ كره‌ خاكي‌ پير قرار گرفته‌ است‌ و اين‌ مردمان‌ چگونه‌ مردمي‌ هستند.
اينان‌ از غم‌ و گريه‌ بيش‌ از شادي‌ و لبخند لذت‌ مي‌برند!
اينان‌ هجران‌ معشوق‌ را بيش‌ از وصال‌ مي‌پسندند!
اينان‌ هر فريب‌ و نيرنگي‌ را به‌ نام‌ زرنگي‌، بيشتر از صداقت‌ و راستي‌ ارج‌ مي‌نهند!
اينان‌ عاشق‌ تملقند و متملقين‌ را با علم‌ به‌ تملقشان‌ دوست‌ مي‌دارند!
اينان‌ منطق‌ و شعور را به‌ مسخره‌ مي‌گيرند و حماقت‌ را كمال‌ انسان‌ مي‌شمرند.
براستي‌ اينان‌ چگونه‌ مردمي‌ هستند كه‌ حتي‌ هم‌كيشانشان‌ نيز خوارشان‌ مي‌دارند و آنان‌ نيز هم‌.
ما كجاي‌ اين‌ جهانيم‌؟

اي‌ خالق‌ كائنات‌ و هستي‌!
اين‌ كهنه‌سراي‌ خاكي‌ را از حركت‌ باز دار!
ما پياده‌ خواهيم‌ رفت‌!!



15-03-1377





(0) comments

.......................................................................................................................................................

Monday, July 28, 2003

هشتمين‌ يادداشت‌



من‌ گناهكارم‌! آري‌ تنها من‌ گناهكارم‌!
روزي‌ كه‌ مي‌بايست‌ در مراقبت‌ از تو مي‌كوشيدم‌ تا چنين‌ هرز رفته‌ و ولنگار بزرگ‌ نشوي‌، كوتاهي‌ كردم‌.
روزي‌ كه‌ اولين‌ هرزه‌گرد خياباني‌ همچون‌ بختك‌ به‌ سرنوشت‌ تو چسبيد، من‌ كوتاهي‌ كردم‌.
روزي‌ كه‌ بددهاني‌ و خيره‌سري‌ تو را ديدم‌ و سكوت‌ كردم‌، كوتاهي‌ كردم‌.
روزي‌ كه‌ پي‌ هر گلايه‌ و انتقادي‌ رنجيدي‌ و ابرو كج‌ كردي‌ و من‌ هم‌ از ترس‌ ناراحتي‌ تو ساكت‌ ماندم‌، كوتاهي‌ كردم‌.
روزي‌ كه‌ بي‌توجه‌ و بي‌اعتنا به‌ اندرز هر عاقبت‌انديشي‌ رها شدي‌، من‌ كوتاهي‌ كردم‌.
... و اگر انسانيت‌ نياموختي‌، من‌ كوتاهي‌ كردم‌.
امروز من‌ شرمنده‌ام‌ و سزاوار سرزنش‌ و تو بي‌گناه‌ و شايسته‌ توجه‌!
من‌ تو را هنگامي‌ كه‌ مي‌بايست‌ بنيان‌ زندگي‌ات‌ را سالم‌ و محكم‌ پي‌ مي‌ريختي‌ رها كردم‌ و امروز از اين‌ همه‌ بي‌هنري‌ تو در ساختن‌ اين‌ ساختمان‌ از شالوده‌ خراب‌، افسرده‌ام‌.
براي‌ تو خراب‌ كردن‌ و از نو ساختن‌ اين‌ بنا هنوز دير نيست‌ اما براي‌ من‌ خسته‌ و رنجيده‌ از تو، بي‌خواست‌ تو، توان‌ ياري‌ نيست‌.
بايد «تو» بخواهي‌ تا «ما» آغاز كنيم‌.
بايد تو بخواهي‌.



14-03-1377




(0) comments

.......................................................................................................................................................

Friday, July 25, 2003

هفتمين‌ يادداشت‌



تو نيز به‌ من‌ درسها آموختي‌!
امروز من از تو آموخته‌ام‌ كه‌ پس‌ از اين‌ هرگز محبت‌ خود را بي‌ريا و بي‌دريغ‌ در پاي‌ «هر كس‌» نريزم‌.
امروز من‌ از تو آموخته‌ام‌ كه‌ محبت‌ را نيز قيمت‌ بزنم‌ و در ازاي‌ كالايي‌ برابر واگذارم‌.
امروز من‌ از تو آموخته‌ام‌ كه‌ همه‌ كس‌ را نمي‌توان‌ با مهرباني‌ و وفا تسليم‌ كرد.
امروز من‌ از تو آموخته‌ام‌ كه‌ دوست‌ داشتن‌ را نمي‌توان‌ به‌ زور به‌ كسي‌ تزريق‌ كرد.
امروز من‌ از تو آموخته‌ام‌ كه‌ مي‌توان‌ دوست‌ بود و دوستي‌ نكرد، مي‌توان‌ دوست‌ بود و دوستي‌ نديد.
امروز من‌ از تو آموخته‌ام‌ كه‌ با توهم‌ و خيالپردازي‌ نمي‌توان‌ از عروسكي‌ آيينه‌ پاكي‌ و وفا ساخت‌، نمي‌توان‌ از او توقع‌ دوستي‌ و يكرنگي‌ داشت‌ و نمي‌توان‌ با او هميشه‌ و بي‌ريا خنديد.
امروز من‌ از تو درسها آموخته‌ام‌!
و من‌، به‌ عكس‌ تو، درسهايي‌ كه‌ آموخته‌ام‌ و پندهايي‌ كه‌ فرا گرفته‌ام‌ را بكار خواهم‌ بست‌.
شايد امروز نه‌! اما فردا...
بدان‌ بزرگترين‌ ظروف‌ نيز گنجايشي‌ دارند كه‌ وقتي‌ لبريز شد اتفاق‌ ناگزير خواهد بود.



14-03-1377



شايد كه تمام آموخته‌هاي بدم را تو به من آموخته باشي!
بي‌رحمانه نوشتنم را،
سياه و تيره‌ ديدنم را،
و نااميد و بي‌اعتماد، به آينده نگريستنم را!



(0) comments

.......................................................................................................................................................

Tuesday, July 22, 2003

اولين‌ داستان‌



ماهي‌ در آب‌ غوطه‌اي‌ خورد و دوباره‌ به‌ سطح‌ آب‌ آمد و به‌ بيرون‌ نگاه‌ كرد. درخت‌ همان‌ درخت‌، پرنده‌ همان‌ پرنده‌ و زندگي‌ همان‌ زندگي‌ بود. از اين‌ زندگي‌ خسته‌ شده‌ بود. ماهي‌ با آبگير و درخت‌ و پرنده‌، روزهاي‌ خوبي‌ را سپري‌ كرده‌ بود. سايه‌ درخت‌ پناه‌ او در آفتاب‌ داغ‌ تابستان‌ بود و آواز پرنده‌ صوت‌ دل‌انگيز بهار و آبگير ...! آبگير دوستش‌ داشت‌ و او هم‌ آبگير را دوست‌ داشت‌، اما، اما آبگير عاشقش‌ بود.
آبگير با همه‌ كوچكي‌ قلب‌ بزرگي‌ داشت‌. آن‌ دو در كنار هم‌ فصلهاي‌ سخت‌ را سپري‌ كرده‌ بودند. ماهي‌ بخاطر مي‌آورد روزي‌ را كه‌ كودكي‌ تنها و بي‌ياور بود. ماهي‌ ترسيده‌ بود. او مي‌دانست‌ كه‌ اگر بخاطر گرسنگي‌ نميرد حتما از تنهايي‌ خواهد مرد! درست‌ در همان‌ روزها بود كه‌ آبگير او را در آغوش‌ خود گرفته‌ بود و نجاتش‌ داده‌ بود. ماهي‌ از وجود آبگير تغذيه‌ كرده‌ بود و آبگير انيس‌ و مونس‌ تنهايي‌ او شده‌ بود.
اما امروز...! ماهي‌ از تنهايي‌ و يكنواختي‌ زندگي‌ خسته‌ شده‌ بود. مي‌خواست‌ حركتي‌ بكند. آرزو داشت‌ كه‌ به‌ دريا برسد. مي‌خواست‌ آزاد و رها باشد. دلش‌ براي‌ آبگير نمي‌سوخت‌. دلش‌ براي‌ تنهايي‌ آبگير نمي‌سوخت‌ و آبگير خاموش‌ و غمزده‌ به‌ حرفهاي‌ ماهي‌ گوش‌ مي‌داد. وقتي‌ ماهي‌ از حركت‌ و قدرت‌ رود حرف‌ مي‌زد آبگير غمگين‌ مي‌شد اما ساكت‌ مي‌ماند و سخني‌ نمي‌گفت‌. او شادي‌ ماهي‌ را به‌ هر چيز ديگري‌ ترجيح‌ مي‌داد و حاضر بود تنهايي‌ و سختي‌ را تحمل‌ كند اما ماهي‌ به‌ آنچه‌ در پي‌اش‌ بود برسد.
روزها مي‌گذشت‌ و آبگير از درون‌ ذره‌ ذره‌ نابود مي‌شد و دم‌ برنمي‌آورد. ماهي‌ خشك‌ شدن‌ آبگير را مي‌ديد و هرگز نخواست‌ بفهمد براي‌ چيست‌ فقط با خود مي‌انديشيد: «من‌ بايد تا آبگير خشك‌ نشده‌ خود را نجات‌ بدهم‌ وگرنه‌ من‌ هم‌ با آبگير مي‌ميرم‌».
صبح‌ يك‌ روز پاييزي‌ كه‌ ماهي‌ صداي‌ رود را پر خروشتر از هميشه‌ مي‌شنيد و لرزش‌ زمين‌ را زير گامهاي‌ تند او حس‌ مي‌كرد، با خود گفت‌: «امروز ديگر وقتش‌ است‌. همه‌ خوابند و من‌ بايد تا دير نشده‌ خود را به‌ رود برسانم‌». همه‌ خواب‌ بودند جز آبگير!
ماهي‌ تقلايي‌ كرد و خود را به‌ خشكي‌ انداخت‌. باورش‌ نمي‌شد كه‌ خشكي‌ تا اين‌ حد وحشتناك‌ باشد. نفسش‌ داشت‌ بند مي‌آمد اما بايد باز هم‌ تلاش‌ مي‌كرد. هيچوقت‌ تصور نمي‌كرد كه‌ بيرون‌ آب‌ نتواند نفس‌ بكشد. دلش‌ براي‌ بركه‌ تنگ‌ شد اما نبايد باز مي‌گشت‌. تصميمش‌ را گرفته‌ بود. چند جست‌ ديگر زد. صداي‌ رود بلندتر شده‌ بود.
- اگر به‌ رود نرسم‌؟ اگر اينجا بميرم‌؟ اگر...؟ نه‌ ... نبايد نااميد شوم‌.
ماهي‌ با آخرين‌ قدرتش‌ پريد، آنقدر بلند و بالا كه‌ خودش‌ هم‌ باور نمي‌كرد...
خنكاي‌ آب‌ را حس‌ كرد. فشار و قدرت‌ رود را باور كرد و خود را در جريان‌ آب‌ رها ساخت‌. رود بزرگ‌، راضي‌ و خشنود ماهي‌ جوان‌ و زيبا را در آغوش‌ گرفت‌ و با خود به‌ طرف‌ دريا برد.


* * *



دريا. اين‌ آرزوي‌ او بود و بايد به‌ آن‌ مي‌رسيد. از رود خوشش‌ مي‌آمد، از شور و هياهوي‌ رود خوشش‌ مي‌آمد. رود مانند آبگير كوچك‌ و بي‌تحرك‌ و خاموش‌ نبود. از اينكه‌ در آغوش‌ رود بود لذت‌ مي‌برد. ماهي‌ خود را به‌ رود سپرد تا به‌ دريا برسد.


* * *



روزها مي‌گذشت‌ و جريان‌ آب‌ تندتر مي‌شد و فشار رود بيشتر. او ديگر يك‌ نورسيده‌ مهمان‌ نبود. ديگر نمي‌توانست‌ پاياپاي‌ رود شنا كند. گاهي‌ ناخواسته‌ به‌ كناره‌ رود رانده‌ و به‌ شاخه‌هاي‌ درختاني‌ كه‌ در آب‌ فرو رفته‌ بودند كشيده‌ و زخمي‌ شده‌ بود ولي‌ به‌ زحمت‌ باز خود را به‌ وسط رود رسانده‌ بود.
ماهي‌ ديگر جوان‌ نبود. واقعيت‌، خود را به‌ تلخ‌ترين‌ شكل‌ به‌ او نشان‌ داده‌ بود. ماهي‌هاي‌ جوان‌ و زيباي‌ زيادي‌ در آب‌ بودند كه‌ بدون‌ توجه‌ به‌ ماهي‌ زخمي‌ خود را به‌ آغوش‌ رود سپرده‌ بودند. ماهي‌ ديگر توان‌ نداشت‌. دريا برايش‌ خيلي‌ دوردست‌ بود و مانند يك‌ رويا بنظر مي‌رسيد. ماهي‌ ديگر نمي‌توانست‌ با جريان‌ آب‌ بجنگد. او ديگر زيبا نبود و رود هم‌ مانند گذشته‌ از او خوشش‌ نمي‌آمد. ماهي‌ به‌ كناره‌اي‌ رانده‌ شده‌ بود اما او به‌ همين‌ هم‌ راضي‌ بود. ماهي‌ فقط مي‌خواست‌ پيش‌ از مرگ‌ دريا را ببيند.
ناگهان‌ موج‌ بلندي‌ او را بلند كرد و به‌ خشكي‌ پرتاب‌ كرد. ماهي‌ دست‌ و پا زد تا به‌ درون‌ آب‌ برگردد اما ديگر نيرويي‌ نداشت‌. ...نفسش‌ به‌ شماره‌ افتاد. اطرافش‌ پر از اجساد ماهي‌هايي‌ بود كه‌ ظاهرشان‌ نشان‌ مي‌داد روزي‌ مانند او جوان‌ و زيبا و البته‌ خام‌ و بي‌تجربه‌ بودند. ...ماهي‌ داشت‌ مي‌مرد. ...ماهي‌ غصه‌ خورد. ماهي‌ دلش‌ براي‌ درخت‌ تنگ‌ شد. ماهي‌ آواز پرنده‌ را زمزمه‌ كرد. ماهي‌ دلش‌ براي‌ آبگير سوخت‌. ماهي‌ دلش‌ براي‌ تنهايي‌ آبگير سوخت‌. ماهي‌ دلش‌ براي‌ خودش‌ سوخت‌...



14-03-1377


قصه‌ي «بركه و ماهي» اولين قصه‌ي من بود و شايد هم بهترين!
قصه‌ي «بركه و ماهي»، قصه‌ي تنهايي همه‌ي ماست.



(0) comments

.......................................................................................................................................................

Monday, July 21, 2003

ششمين‌ يادداشت‌



عشق‌ ادعا نيست‌ عزيز من‌، اثبات‌ است‌!
بايد بياموزي‌ كه‌ چگونه‌ به‌ همه‌ كساني‌ كه‌ دوستشان‌ داري‌ اثبات‌ كني‌ كه‌ دوستشان‌ داري‌. اگرچه‌ تو هرگز نتوانستي‌ دوست‌ داشتن‌ واقعي‌ را درك‌ و تجربه‌ كني‌.
به‌ خودخواهي‌ خود نام‌ دوست‌ داشتن‌ مگذار! لجبازي‌ و حسادت‌ خود را دوست‌ داشتن‌ مدان‌ و انس‌ و عادت‌ را عشق‌ مشمار.
آنچه‌ تو دوست‌ داشتن‌ مي‌پنداري‌ از دوست‌ داشتن‌ واقعي‌ فرسنگها دور است‌.



13-03-1377



… و تو ادعا مي‌كردي!



(0) comments

پنجمين‌ يادداشت‌



بارها با تو از ضرورت‌ دلجويي‌ از كساني‌ كه‌ دوستمان‌ دارند ولي‌ از ما رنجيده‌اند، سخن‌ گفتم‌.
عزيز من‌! اي‌ كاش‌ مي‌دانستي‌ كه‌ زخم‌ كدورت‌ و كينه‌ چگونه‌ پايه‌هاي‌ محكمترين‌ دوستي‌ها را سست‌ و نابود مي‌كند.
اي‌ كاش‌ مي‌دانستي‌ كه‌ قديمي‌ترين‌ دوستي‌ها چگونه‌ با كوچكترين‌ اشتباه‌ از هم‌ مي‌پاشند و فرو مي‌ريزند.
اي‌ كاش‌ مي‌دانستي‌ و قدر دوست‌ مي‌دانستي‌! اي‌ كاش‌...
دوست‌ مانند هر چيز با ارزش‌ ديگر سرمايه‌اي‌ است‌ در زندگي‌ و مهمترين‌ سرمايه‌ آن‌.
انسان‌ صميمانه‌، محبت‌ و عشق‌ را به‌ پاي‌ دوستي‌ مي‌ريزد تا شايد روزي‌ در جايي‌ صميمانه‌ پاسخ‌ بگيرد و عطش‌ تنهايي‌ و دلتنگي‌اش‌ را فرو بنشاند.
عزيز من‌! اين‌ سرمايه‌ را به‌ رايگان‌ نفروش‌ و امانت‌ را به‌ ديگري‌ نسپار! آنان‌ كه‌ تو را دوست‌ مي‌دارند تشنه‌ محبت‌ تو هستند و در ازاي‌ عشقشان‌، جز محبتي‌ صادقانه‌، توقعي‌ ندارند. بي‌پاسخشان‌ مگذار.
قلب‌ انسان‌ سرچشمه‌ پايان‌ناپذير صفا و يكرنگي‌ و محبت‌ است‌.


در بخشيدن‌ جرعه‌اي‌ از اين‌ آب‌، خساست‌ مكن‌!



13-03-1377



به آرامي طلوعي، چيزي در من شكل مي‌گيرد.
جهان كوچكم، آبستن حوادث تازه‌ايست.
بلوري شكستني، به دست لرزان كودكي سپرده شده است. با هر گام برداشتني، دلم مي‌لرزد.
چه آسوده مي‌خرامد، مي‌خراشد، ويران مي‌كند، … !

و در شگفتم كه چگونه ما هميشه، شكست خورده و نالان، از ويرانه‌ها آغاز مي‌كنيم.



(0) comments

.......................................................................................................................................................

Saturday, July 19, 2003

چهارمين‌ يادداشت



عزيز من‌! هرگز ادعاي‌ آناني‌ را كه‌ براي‌ رضايتت‌ از هر گونه‌ مخالفتي‌ با تو اجتناب‌ مي‌كنند و بدترين‌ اخلاق‌ را نيز در تو مي‌پذيرند، بي‌چون‌ و چرا نپذير!
عشق‌ پاك‌ از عشقهاي‌ تند و زودگذر دوران‌ نوجواني‌ فرسنگها فاصله‌ دارد.
بي‌عشق‌ زندگي‌ ناقص‌ خواهد بود و عشقي‌ زندگي‌ را كامل‌ خواهد كرد كه‌ با منطق‌ همراه‌ باشد نه‌ با تمايلات‌ زودگذر جسماني‌.
آنكه‌ تو را با تمامي‌ ناملايماتت‌ پذيرفته‌، آنكه‌ چشم‌ بر تمام‌ عيوب‌ تو بسته‌ و آنكه‌ هرگز درصدد اصلاح‌ و بهتر ساختن‌ تو برنيايد بدان‌ كه‌ از تو، تنها بخشي‌ را طالب‌ است‌ كه‌ امروز تغيير ناپذير است‌ و عامل‌ توجه‌ همگان‌. زيبايي‌ و دلربايي‌ تو!
پاسخم‌ را بده‌، آنكه‌ تو را بداخلاق‌ و تندخو مي‌خواهد، ناشايسته‌ مي‌پسندد، بددهن‌ و فاسد و كذاب‌ مي‌پذيرد، چنين‌ كسي‌ به‌ چه‌ چيز تو دل‌ بسته‌ است‌؟
كسي‌ كه‌ ادعا مي‌كند تو را با تمام‌ بديها دوست‌ مي‌دارد و هرگز تلاشي‌ براي‌ اصلاح‌ تو نمي‌كند عاشق‌ نيست‌! ديوانه‌اي‌ است‌ كه‌ براي‌ بدبختي‌ خود نمي‌ داند خود را به‌ كدام‌ چاه‌ سرنگون‌ كند و يا هرزه‌ خيابانگردي‌ است‌ كه‌ تو طعمه‌ ديروز او بودي‌ و لقمه‌ امروز، و فردا; دور ريختني‌.
آيا چنين‌ آينده‌اي‌ سزاوار است‌؟



19-02-1377



افسوس كه براي دلباختگان هوس، بيداري ممكن نبود.
… و آينده، آنان را كه سزاوار نيكبختي بودند، بي دخالت تقدير، يك به يك برگزيد.



(0) comments

.......................................................................................................................................................

Friday, July 18, 2003

سومين‌ يادداشت‌



ما منقرض‌ شده‌ايم‌ عزيز من‌! منقرض‌ شده‌ايم‌.
در سالهاي‌ دور، اين‌ خاك‌، مأمن‌ مردان‌ و زناني‌ بود پاك‌ و بي‌آلايش‌، سرشار از محبت‌ و صفا و يكرنگي‌ .
در خانه‌ها به‌ روي‌ هر رهگذري‌ باز بود و در هر خانه‌اي‌ سفره‌اي‌ گسترده‌.
گوش‌ مردم‌ به‌ هر تهمت‌ و ناروايي‌ بسته‌ بود و زبانشان‌ در كام‌ جز به‌ حق‌ نمي‌گرديد و آغوششان‌ بهر هر كمكي‌ باز.
اگر يتيمي‌، بي‌پناهي‌، فقيري‌ گرسنه‌ بود و پناهي‌ مي‌جست‌ همسايه‌ مهربان‌ سر بر بالين‌ نرم‌ نمي‌گذاشت‌ و خودخواهي‌ خواستاري‌ نداشت‌.
دختران‌ نجيب‌ و پاكدامن‌ و پسران‌ مغرور و با غيرت‌ بودند. عشق‌ گرانترين‌ كالاي‌ بازار دل‌ بود و با اين‌ همه‌ گراني‌ وه‌ كه‌ چه‌ خريدار داشت‌. افسوس‌!
نسل‌ ما منقرض‌ شده‌ است‌. نسلي‌ كه‌ بدنبال‌ مهر و وفا بگردد، نسلي‌ كه‌ هنوز پاكي‌ را پاس‌ بدارد و دستگيري‌ از ضعيفان‌ را وظيفه‌ بپندارد و عشق‌ ورزيدن‌ را نهايت‌ آمال‌ و آرزو، ديگر وجود ندارد.



14-02-1377



... و يادي از گذشته!
گذشته‌هاي دست‌نيافتني.



(0) comments

.......................................................................................................................................................

Wednesday, July 16, 2003

دومين‌ يادداشت‌



در انتخاب‌ دوست‌ دقت‌ كن‌! بخاطر داشته‌ باش‌ مهمترين‌ شرط در داشتن‌ دوستي‌هاي‌ خوب‌ و با ثبات‌، انتخاب‌ دوستي‌ شايسته‌ است‌.
دوستانت‌ را از آزمونهاي‌ سخت‌ بگذران‌! موفقيت‌ آنها در اين‌ آزمونها به‌ اعتماد و اعتبار دوستي‌ مي‌افزايد.
به‌ ياد داشته‌ باش‌! اوج‌ حقيقت‌ و اوج‌ كذب‌ از هم‌ قابل‌ تمييز نيستند. مردم‌ بزرگترين‌ دروغگويان‌ را با پاكترين‌ و صادقترين‌ افراد اشتباه‌ مي‌گيرند و راستگوترين‌ آنان‌ در مظان‌ اتهام‌ هميشگي‌ دروغگويي‌ و دورويي‌ قرار دارند.
در هر ابراز عشق‌ و علاقه‌اي‌ شك‌ كن‌! اما آنچنان‌ خود را به‌ شك‌ و ترديد آلوده‌ مكن‌ كه‌ دل‌ عزيزترين‌ و صميمي‌ترين‌ دوستان‌ و دوستداران‌ خود را بيازاري‌.
پاكترين‌ عشقها، عشقي‌ است‌ كه‌ بي‌دليل‌ باشد و از بهر خواستن‌ و طلب‌ كردن‌ حاصل‌ نيايد. بيشتر كساني‌ كه‌ ادعاي‌ عشق‌ تو را دارند دل‌ به‌ خودخواهي‌ خود بسته‌اند. آنان‌ تو را براي‌ خود مي‌خواهند و آزادي‌ تو را به‌ رسميت‌ نمي‌شناسند. آنان‌ براي‌ سليقه‌ و عقيده‌ تو ارزشي‌ قايل‌ نيستند و اگر در ظاهر به‌ تو اينگونه‌ مي‌نمايانند كه‌ باارزشي‌، براي‌ از دست‌ ندادن‌ توست‌ نه‌ چيز ديگر.
آنها از عشق‌ جز لحظه‌هاي‌ خوش‌ نزديكي‌ چيز ديگري‌ نمي‌خواهند، به‌ همين‌ علت‌ با هر گونه‌ تلاش‌ تو براي‌ رهايي‌ مخالفت‌ مي‌كنند و حتي‌ اگر لازم‌ باشد براي‌ ازدست‌ ندادنت‌، از بدنام‌ كردن‌ تو نيز روي‌گردان‌ نيستند. اما همين‌ كه‌ بدست‌ آمدي‌ و شب‌ هم‌آغوشي‌ گذشت‌...
عزيز من‌! به‌ هر آوازي‌ دل‌ و دين‌ از دست‌ مده‌! در اطراف‌ ما فراوانند كساني‌ كه‌ بهر خودخواهي‌ خود، براي‌ دست‌ يافتن‌ به‌ چون‌ تو عزيزي‌ به‌ هر حيله‌ و نيرنگي‌ دست‌ مي‌زنند.



14-02-1377






(0) comments

.......................................................................................................................................................

Monday, July 14, 2003

اولين‌ يادداشت‌



شايد لازم‌ باشد كمي‌ بيشتر با هم‌ بحث‌ كنيم‌ و به‌ گفتگو بنشينيم‌!
من‌ شخصا عقيده‌ دارم‌ كه‌ دوستان‌ - همه‌ كساني‌ كه‌ دوستشان‌ داريم‌ - باارزشترين‌ سرمايه‌اي‌ هستند كه‌ هر انساني‌ مي‌تواند در زندگي‌ بيابد و بايد با تمامي‌ توان‌ از اين‌ سرمايه‌ حراست‌ كند.
زندگي‌ ما و اطرافيان‌ ما پر از قصه‌هاي‌ ناكامي‌ در دوستي‌ است‌ و دوستاني‌ كه‌ در پي‌ فرصتي‌ بوده‌اند تا به‌ ياران‌ خود ضربه‌ بزنند. اما من‌ هرگز اين‌ قصه‌ها را باور ندارم‌!
در هر يك‌ از اين‌ مرثيه‌ها اگر نيك‌ بنگري‌ جاي‌ پاي‌ ريا و خلاف‌ واقع‌ سخن‌ گفتن‌ را خواهي‌ يافت‌. من‌ به‌ «بدي‌» اعتقاد ندارم‌. انسانها همگي‌ ذاتا خوب‌ هستند و تنها در لحظاتي‌ رفتار بد از خود نشان‌ مي‌دهند. اين‌ رفتارهاست‌ كه‌ قابل‌ دسته‌بندي‌ به‌ دو صفت‌ «خوبي‌» و «بدي‌» است‌. انسانها همه‌ از سرشتي‌ مشترك‌ و پاك‌ برخوردارند. اما اين‌ تربيتهاي‌ متفاوت‌ در شرايط اجتماعي‌ نابرابر است‌ كه‌ رفتارهاي‌ خوب‌ و بد را به‌ آنها مي‌آموزد.
من‌ باور ندارم‌ كه‌ در هر اختلافي‌ فقط يك‌ مقصر وجود داشته‌ باشد. شايد كسي‌ بيشتر مقصر باشد اما مقصر مطلق‌ و بي‌گناه‌ مطلق‌، مطلقا وجود ندارد!
تمام‌ قصه‌هاي‌ ناجوانمردي‌ دوستان‌ و نزديكان‌ از ديدگاههاي‌ يكجانبه‌، مغرضانه‌ و خودخواهانه‌ سرچشمه‌ مي‌گيرد.
دوستان‌ كه‌ زيرمجموعه‌اي‌ از مجموعه‌ عظيم‌ مردم‌ هستند برخي‌ از خصوصيات‌ مردم‌ را نيز به‌ ارث‌ مي‌برند. مردم‌، مانند تمام‌ موجودات‌ اين‌ جهان‌ در قبال‌ هر عملي‌، عكس‌العملي‌ نشان‌ مي‌دهند. در جهاني‌ كه‌ حركت‌ كوچك‌ عضوي‌ از بدن‌ حتي‌، در پاسخ‌ تلاطم‌ امواج‌ هوا را بدنبال‌ دارد، پذيرفتن‌ اينكه‌ اعمال‌ ما بايد در اطرافيان‌ بي‌تأثير باشد ساده‌انگارانه‌ است‌.
بخاطر داشته‌ باش‌ كه‌ اطرافيان‌، در قبال‌ هر عمل‌ ما، عكس‌العملي‌ بي‌غرضانه‌ انجام‌ مي‌دهند.
اگر از دوستي‌ رفتاري‌ خلاف‌ عادت‌ و مرام‌ دوستي‌ مشاهده‌ كردي‌ به‌ اعمال‌ خود با دقت‌ بيشتري‌ نگاه‌ كن‌. جاي‌ پاي‌ آن‌ را خواهي‌ يافت‌.



13-02-1377



بايد از جايي شروع مي‌كردم.
در آن روزها شايد، «دوستي» هنوز كلمه مقدسي بود!



(0) comments

.......................................................................................................................................................

Sunday, July 13, 2003

سرآغاز سخن



براي‌ آغاز هرگز دير نيست‌ حتي‌ اگر آغازي‌ دوباره‌ باشد.
سالها پيش‌ بود شايد، بدرستي‌ بخاطر ندارم‌ چند سال‌. هنگامي‌ كه‌ در آغاز نوجواني‌ براي‌ اولين‌ بار دست‌ به‌ قلم‌ بردم‌ و نوشتن‌ آغاز كردم‌ سرشار از احساس‌ بودم‌ و شور جواني‌ و بسيار ناپخته‌ و خام‌. امروز از منظر 25 سالگي‌ گذشته‌ بسيار دور است‌ و «من‌» قديم‌ بسيار كوچك‌ و خردسال‌. اما اين‌ «من»‌ 25 ساله‌، امروز ديگر خالي‌ از شور و حال‌ جوانيست‌.
براي‌ من‌، امروز نوشتن‌، صرفا خالي‌ كردن‌ عقده‌هاي‌ دل‌ بر روي‌ كاغذ پرتحمل‌ نيست‌. امروز به‌ دنيا بگونه‌اي‌ ديگر مي‌نگرم‌.
نوشتن‌ را بهر آموختن‌ آغاز مي‌كنم‌ اما نه‌ به‌ خود، به‌ آنان‌ كه‌ دوستشان‌ دارم‌.
شايد نوشته‌هاي‌ من‌ و آموخته‌هاي‌ من‌ هرگز به‌ كار كسي‌ نيايد. چه‌ باك‌، چه‌ باك‌ از تلاشي‌ بي‌حاصل‌ از كسي‌ كه‌ سالهاي‌ كوتاه‌ عمرش‌ را صرف‌ دوست‌ داشتن‌ و محبت‌ ورزيدن‌ كرده‌ و خواهد كرد.
اين‌ نوشته‌ها مي‌توانست‌ مجموعه‌ گلايه‌هاي‌ دوستي‌ از دوستي‌ باشد و شايد مي‌بايست‌ واقعا هم‌ همينطور مي‌بود، اما نمي‌دانم‌ چه‌ ضرورتي‌، براستي‌ چه‌ ضرورتي‌ مرا به‌ اين‌ بيراهه‌ دلپذير كشاند كه‌ از زندگي‌ بنويسم‌. از زندگي‌ كه‌ سياه‌ مي‌شمرندش‌، از عشقي‌ بنويسم‌ كه‌ بي‌حاصل‌ مي‌خوانندش‌ و از انسانيتي‌ بنويسم‌ كه‌ بزرگداشت‌، تنها سهم‌ آن‌ در دنياي‌ امروز ماست‌.



07-02-1377



25 سالگي يعني گذشته‌هاي دور.
25 سالگي يعني صداقت و دوستي، يعني همه‌ي آنچه بدنبالش امروز سرگردانيم.
25 سالگي يعني حس آرامش از بيادآوري روزهاي پر تشويش.
25 سالگي يعني آغازي از ميان همه‌ي آغازها.
25 سالگي يعني چكيده‌ي همه جواني ما.




(0) comments

.......................................................................................................................................................

Saturday, July 12, 2003

ابتداي‌ كلام‌ : آشنايي‌ ...



اين‌ صبح‌، اين‌ نسيم‌، اين‌ سفره‌ مهيا شده‌ سبز، اين‌ من‌ و اين‌ تو، همه‌ شاهدند
كه‌ چگونه‌ دست‌ و دل‌ به‌ هم‌ گره‌ خوردند ... يكي‌ شدند و يگانه‌.
تو از آن‌ سو آمدي‌ و او از سوي‌ ما آمد، آمدي‌ و آمديم‌.
اول‌ فقط يك‌ دل‌ دل‌ بود، يك‌ هواي‌ نشستن‌ و گفتن‌.
يك‌ بوي‌ دلتنگ‌ و سرشار از خواستن‌، يك‌ هنوز با هم‌ ساده‌.
رفتيم‌ و نشستيم‌، خوانديم‌ و گريستيم‌.
بعد يكصدا شديم‌، هم‌ آواز و هم‌ بغض‌ و هم‌ گريه‌،
همنفس‌ براي‌ باز تا هميشه‌ با هم‌ بودن‌.
براي‌ يك‌ قدم‌ زدن‌ رفيقانه‌، براي‌ يك‌ سلام‌ نگفته‌، براي‌ يك‌ خلوت‌ دل‌ خاص‌،
براي‌ يك‌ دل‌ سير گريه‌ كردن‌ ...
براي‌ همسفر هميشه‌ عشق‌ ... باران‌
باري‌ اي‌ عشق‌، اكنون‌ و اينجا، هواي‌ هميشه‌ات‌ را نمي‌خواهم‌ ...
نشاني‌ خانه‌ات‌ كجاست‌؟

سيد علي‌ صالحي‌ - نشاني‌ها




(0) comments

.......................................................................................................................................................

Friday, July 11, 2003

فصل اول : خانه‌ي پوشالي



به‌ پندار تو :
جهانم‌ زيباست‌،
جامه‌ام‌ ديباست‌،
ديده‌ام‌ بيناست‌،
زبانم‌ گوياست‌،
قفسم‌ هم‌ طلاست‌
بر اين‌ ارزد كه‌ دلم‌ تنهاست‌؟

معيني‌ كرمانشاهي‌




(0) comments

جوان بودم! 23 ساله شايد و در سال 75. سالي و سني كه دوست داشتن هنوز مجاز بود و دل بستن راحت!
خام نبودم كه به هر طنازي و عشوه‌گري، عنان از كف بدهم. اما هنوز راه‌ها بايد مي‌پيمودم و راه‌هاي طولاني و دشوار، هميشه آغازهاي ساده‌اي دارند و اين نيز آغازي بود به همان سادگي!
زمستان 75 بود – وه كه زمان چه زود مي‌گذرد – من 23 ساله و او 15 ساله. آنقدر كوچك بود كه حتي دوست نناممش.
مي‌گويند انسانها تنها يكبار در زندگي عاشق مي‌شوند و بيش از آن ديگر عشق نيست، بدلي از عشق است و شايد هم كاريكاتوري. من پيش از آن زمان، در 16 سالگي خود، عاشق شده بودم و اينبار … ! عشق نمي‌ناممش اما هرگز كسي در جايي نگفته بود كه انسانها در زندگي، چند بار و چند نفر را مي‌توانند دوست بدارند و من نيز فقط دوست مي‌داشتم و بس. يك نفر از هزاران نفر و يك بار از هزاران بار!
ماجراي اين دست نوشته‌ها نيز به همان سادگي «يك آغاز» بود.
شبي بود و تفرجي در كنار استخر خاطره‌انگيز لاهيجان، عروس شهر‌هاي گيلان، در كنار دوستي. درد و دل ساده‌اي در مورد كساني كه دوستشان داشتيم و دلداري به دغدغه‌اي كه از فرداي آنان داشتيم.
فكر نوشتن و آموختن به كسي كه به هر دليل دوستش مي‌داشتم پيش از اين به سراغم آمده بود اما جرات آغاز را در خود نمي‌ديدم تا آنشب و آن لحظه كه تشويقي و شهامت دادني مرا به نوشتن وادار كرد.
اين نوشته‌ها، خوب يا بد، برهه‌اي است از زندگي. زندگي من يا تو – چه فرق دارد. پرتره‌اي است از ما. يادداشتهايي از دوراني خوش، اما از ياد رفته كه در زندگي همه ما بوده و هست – با تفاوتي در جزئيات – اما ثبتش نكرديم و نمي‌كنيم تا روزي راحت‌تر از خود بگريزيم.
اين نوشته‌ها در سه بخش نوشته شده است. هر قطعه داراي تاريخ است. تكه نوشته‌اي هم شايد به هر قسمت اضافه شود كه آگاهي دهنده نسبت به حس نويسنده در آن زمان و يا دليل نوشتن آن يادداشت باشد. براي اينكه اين دو بخش نيز از يكديگر قابل تفكيك باشد، يادداشت‌هاي تاريخ دار با قلم ايتاليك و بقيه نوشته‌ها با قلم معمولي ثبت خواهد شد.




(0) comments

.......................................................................................................................................................

Home