اولين داستان
ماهي در آب غوطهاي خورد و دوباره به سطح آب آمد و به بيرون نگاه كرد. درخت همان درخت، پرنده همان پرنده و زندگي همان زندگي بود. از اين زندگي خسته شده بود. ماهي با آبگير و درخت و پرنده، روزهاي خوبي را سپري كرده بود. سايه درخت پناه او در آفتاب داغ تابستان بود و آواز پرنده صوت دلانگيز بهار و آبگير ...! آبگير دوستش داشت و او هم آبگير را دوست داشت، اما، اما آبگير عاشقش بود.
آبگير با همه كوچكي قلب بزرگي داشت. آن دو در كنار هم فصلهاي سخت را سپري كرده بودند. ماهي بخاطر ميآورد روزي را كه كودكي تنها و بيياور بود. ماهي ترسيده بود. او ميدانست كه اگر بخاطر گرسنگي نميرد حتما از تنهايي خواهد مرد! درست در همان روزها بود كه آبگير او را در آغوش خود گرفته بود و نجاتش داده بود. ماهي از وجود آبگير تغذيه كرده بود و آبگير انيس و مونس تنهايي او شده بود.
اما امروز...! ماهي از تنهايي و يكنواختي زندگي خسته شده بود. ميخواست حركتي بكند. آرزو داشت كه به دريا برسد. ميخواست آزاد و رها باشد. دلش براي آبگير نميسوخت. دلش براي تنهايي آبگير نميسوخت و آبگير خاموش و غمزده به حرفهاي ماهي گوش ميداد. وقتي ماهي از حركت و قدرت رود حرف ميزد آبگير غمگين ميشد اما ساكت ميماند و سخني نميگفت. او شادي ماهي را به هر چيز ديگري ترجيح ميداد و حاضر بود تنهايي و سختي را تحمل كند اما ماهي به آنچه در پياش بود برسد.
روزها ميگذشت و آبگير از درون ذره ذره نابود ميشد و دم برنميآورد. ماهي خشك شدن آبگير را ميديد و هرگز نخواست بفهمد براي چيست فقط با خود ميانديشيد: «من بايد تا آبگير خشك نشده خود را نجات بدهم وگرنه من هم با آبگير ميميرم».
صبح يك روز پاييزي كه ماهي صداي رود را پر خروشتر از هميشه ميشنيد و لرزش زمين را زير گامهاي تند او حس ميكرد، با خود گفت: «امروز ديگر وقتش است. همه خوابند و من بايد تا دير نشده خود را به رود برسانم». همه خواب بودند جز آبگير!
ماهي تقلايي كرد و خود را به خشكي انداخت. باورش نميشد كه خشكي تا اين حد وحشتناك باشد. نفسش داشت بند ميآمد اما بايد باز هم تلاش ميكرد. هيچوقت تصور نميكرد كه بيرون آب نتواند نفس بكشد. دلش براي بركه تنگ شد اما نبايد باز ميگشت. تصميمش را گرفته بود. چند جست ديگر زد. صداي رود بلندتر شده بود.
- اگر به رود نرسم؟ اگر اينجا بميرم؟ اگر...؟ نه ... نبايد نااميد شوم.
ماهي با آخرين قدرتش پريد، آنقدر بلند و بالا كه خودش هم باور نميكرد...
خنكاي آب را حس كرد. فشار و قدرت رود را باور كرد و خود را در جريان آب رها ساخت. رود بزرگ، راضي و خشنود ماهي جوان و زيبا را در آغوش گرفت و با خود به طرف دريا برد.
* * *
دريا. اين آرزوي او بود و بايد به آن ميرسيد. از رود خوشش ميآمد، از شور و هياهوي رود خوشش ميآمد. رود مانند آبگير كوچك و بيتحرك و خاموش نبود. از اينكه در آغوش رود بود لذت ميبرد. ماهي خود را به رود سپرد تا به دريا برسد.
* * *
روزها ميگذشت و جريان آب تندتر ميشد و فشار رود بيشتر. او ديگر يك نورسيده مهمان نبود. ديگر نميتوانست پاياپاي رود شنا كند. گاهي ناخواسته به كناره رود رانده و به شاخههاي درختاني كه در آب فرو رفته بودند كشيده و زخمي شده بود ولي به زحمت باز خود را به وسط رود رسانده بود.
ماهي ديگر جوان نبود. واقعيت، خود را به تلخترين شكل به او نشان داده بود. ماهيهاي جوان و زيباي زيادي در آب بودند كه بدون توجه به ماهي زخمي خود را به آغوش رود سپرده بودند. ماهي ديگر توان نداشت. دريا برايش خيلي دوردست بود و مانند يك رويا بنظر ميرسيد. ماهي ديگر نميتوانست با جريان آب بجنگد. او ديگر زيبا نبود و رود هم مانند گذشته از او خوشش نميآمد. ماهي به كنارهاي رانده شده بود اما او به همين هم راضي بود. ماهي فقط ميخواست پيش از مرگ دريا را ببيند.
ناگهان موج بلندي او را بلند كرد و به خشكي پرتاب كرد. ماهي دست و پا زد تا به درون آب برگردد اما ديگر نيرويي نداشت. ...نفسش به شماره افتاد. اطرافش پر از اجساد ماهيهايي بود كه ظاهرشان نشان ميداد روزي مانند او جوان و زيبا و البته خام و بيتجربه بودند. ...ماهي داشت ميمرد. ...ماهي غصه خورد. ماهي دلش براي درخت تنگ شد. ماهي آواز پرنده را زمزمه كرد. ماهي دلش براي آبگير سوخت. ماهي دلش براي تنهايي آبگير سوخت. ماهي دلش براي خودش سوخت...
14-03-1377
قصهي «بركه و ماهي» اولين قصهي من بود و شايد هم بهترين!
قصهي «بركه و ماهي»، قصهي تنهايي همهي ماست.