|
|
Sunday, October 17, 2004
هفتمين شعر
بغض شعرم را شكست آواز تو
بي بي دل كشته سرباز تو
بر چكاد قاف مخمل پوش شعر
حسرت سيمرغ من پرواز تو
پيش درگاه تو چون ويران كدهست
هر چه ميسازد ترانهساز تو
شب هميشه نقطه پايان روز
هر شب آخر، شب آغاز تو
زير بارانها به بيداري گذشت
من برهنه، خرقه رو انداز تو
زخمه سازم به دست تو خوديست
من ولي بيگانهام با ساز تو
قفل هر در را كليدي محرم است
من ولي نامحرمم با راز تو
هر كس از بازار تو شعري خريد
من نبايد ميخريدم ناز تو
شهيار قنبري - «بي بي دل»
گيس گلابتون , ساعت
10:12 PM
(0) comments
.......................................................................................................................................................
Tuesday, October 12, 2004
پنجاه و يكمين يادداشت
هميشه سياه نميپوشد. هميشه قداره نميكشد، هميشه مرا نميترساند، اما هميشه روزي خواهد رسيد كه بيايد. گاه آرام و گاه شتابان، به موقع و بي موقع، اما ميآيد.
ميآيد و به دنبال من ميگردد. ميگريزم. هميشه از هر چه سياهي بوده گريختهام. اما پيدايم ميكند. به من لبخند ميزند و با لبخند تهديدم ميكند. وعده ميدهد و قرار ميگذارد. نميآيد! سر قرار نميآيد! خوشحال نميشوم. با من بازي ميكند. ميدانم روزي خواهد رسيد كه به وعدهاش وفا كند. ميترسم! آشناست. و شايد از اين روست كه ميترسم. خسته نميشود، درمانده نميشود اما خسته و درمانده ميكند ...
همه اين سالها به دنبالم بوده و هرگز به من نرسيده. آهسته ميدود. اما ميدانم كه روزي سرانجام به من خواهد رسيد. خواهد رسيد و دست مرا گرفته و با خود خواهد برد. ميدانم.
دشمن ديرين من و ما، شايد ياور امروز تو باشد كه به سراغ من ميآيد و تو خندان از اين كه ياوري داري ...
* * *
... تو سياه نميپوشي، اشكي نميريزي، خنداني! هميشه خنداني! روزي كه من بروم نيز خنداني و همين نيز مرا خندان خواهد برد.
01-05-1379
گيس گلابتون , ساعت
11:54 PM
(0) comments
.......................................................................................................................................................
Monday, October 11, 2004
پنجاهمين يادداشت
نوشتن براي من مرهم نيست! نوشتن براي من سرباز كردن دملهاي چركين نفرت است كه گاه به آرامي و گاه با سر و صدا و طوفاني بيرون ميريزد.
نفرت نيز تجربه سودمندي است كه امروز به كار ميآيد كه هر سلاح برنده را نيز بهر روزي ساختهاند.
من و نفرتم در كشاكش زندگي رنگ يافتهايم و جان گرفتهايم.
من و نفرت و كينه امروز آشنائيم و همخانه و
«بهار و خنكاي سايهاي در گوشه دنج تابستان، لمشگاه حسي است در من كه چون چشمهاي متعفن ، ميجوشد و روان ميشود. به سطح ميآيد و جاري ميشود. جاري ميشود و به همه جا سرك ميكشد و به سراغ همه ميرود و عشق گويا حفرهاي است تاريك بر سطح خزه بسته ديواري پست و فرومايه كه پر ميشود با سياهي و گنداب و آنچه سر بر ميآورد باز نفرت است و سياهي.»
* * *
... هنوز خانهاي باقي است، بر بلندايي بهشتي، كه چرك و كثافت را توان آلودن آن نيست.
01-05-1379
گيس گلابتون , ساعت
9:32 PM
(0) comments
.......................................................................................................................................................
Thursday, September 30, 2004
ششمين شعر
من نه هميشه خوب تو، من نه بدم نه بدترين
نه از تو كم، نه بيش از اين، نه اولين نه آخرين
نه از تبار شبنمم، نه از سلاله علف
من همگي سايه تو، تا شده بر روي زمين
بيخود تو بيخوديام، مستترين مست زمين
ميكدههاي بسته را، خسته نشسته در كمين
من نه به اندازه تو، من نه كم از قالب تو
من همه شعر و من غزل، صاحب شعري به يقين
غريبه تازه تو، صبح دروغين تو شد
در اين طلوع بيحيا، زوال سايه را ببين
اين چه شريك سفرهاي كه نان نداده دست تو
براي كوچ آخرت، اسب تو را نكرده زين
همسفر تازه تو، هرزه كوچههاي شب
منتظر خسته تويي، بيخبر خانه نشين
اي تو تمام من من، با تو خوديتر از توام
بي تو درخت بيزمين، حلقه لخت بينگين
شهيار قنبري "درخت بيزمين"
گيس گلابتون , ساعت
12:12 AM
(0) comments
.......................................................................................................................................................
Monday, August 02, 2004
چهل و نهمين يادداشت
روزي من بازخواهم گشت!
چه فرق دارد چه فصلي باشد. فصل بازگشت هميشه بهار است.
روزي بهاري بازخواهم گشت.
روزي براي سهم خواهي! روزي كه تو درماندهتر از هميشه به دنبال تكيهگاهي ميگردي، بازخواهم گشت. روزي كه تو به گذشته نگريسته باشي و انديشيده باشي كه من در تمامي اين سالها چه كردهام و چه بودهام، روزي كه دريافته باشي چيزي كه من طلب ميكردم سهمخواهي من از زندگي تو بود نه زيادهخواهي.
روزي بازخواهم گشت. روزي بهاري بازخواهم گشت. روزي كه تو خسته از همه به دنبال سنگ صبوري باشي، باز خواهم گشت.
18-04-1379
گيس گلابتون , ساعت
10:33 AM
(0) comments
.......................................................................................................................................................
Saturday, July 31, 2004
چهل و هشتمين يادداشت
پاسخ بهار را چه بدهم اگر از طراوت تو پرسيد؟!
به تابستان چه بگويم اگر از سرسبزي تو حكايتها داشت؟!
چگونه بگويم به پاييز از رفتن تو، اگر از سرمستي بازگشت سرود؟!
و زمستان ... چه بگويمش كه به انتظار تولد تو، همه طبيعت را لباس نو ميپوشاند؟!
چه پاسخ بدهم من به فصلها، ماهها و روزها كه لحظه به لحظه و گام به گام در كنار ما بودند و نظارهگرمان؟
...
من و تو فراموش خواهيم شد! بهار ديگر، حتي يادي نيز از ما نخواهد كرد و فصلهاي درهم ريخته فردا به اين همه ياد و خاطره خواهد خنديد و آنچه باقي خواهد ماند - جاودانه و استوار - همه آن مهري است كه مكتوب كردهايم و هر كه بخواند، بخاطر خواهد آورد از آنهمه عشق من و بيوفايي تو.
23-03-1379
پيش از اين نوشته داستاني داشتم. داستان گل سرخي که خود را تنها ميديد اما تنها نبود ...
هر چه گشتم، نوشته کامل را نيافتم.
شايد در فرصتي ديگر آن را نيز بيابم و در اينجا بياورم.
گيس گلابتون , ساعت
3:08 PM
(0) comments
.......................................................................................................................................................
Wednesday, May 19, 2004
در ميان دو فصل
پنجمين شعر
...
گاه ميانديشم،
خبر مرگ مرا با تو چه كس ميگويد؟
آن زمان كه خبر مرگ مرا
از كسي ميشنوي، روي تو را
كاشكي ميديدم.
شانه بالا زدنت را،
- بي قيد -
و تكان دادن دستت كه،
- مهم نيست زياد -
و تكان دادن سر را كه،
- عجيب! عاقبت مرد؟
- افسوس!
- كاشكي ميديدم.
...
حميد مصدق - قسمتي از قصيده "آبي، خاكستري، سياه"
گيس گلابتون , ساعت
5:34 PM
(0) comments
.......................................................................................................................................................
Saturday, April 24, 2004
من که در کشاکش زمانه رنگ باختهام.
من که سالها جدال مکرر شب و روز را به تماشا نشستهام.
من که در آستانه 31 سالگي به تماشاي کودکيهايم نشستهام.
امروز فرسوده تر از هميشه به اين ميانديشم
که باران نيز هميشه آلودگيها را نخواهد زدود.
...
پايان فصل دوم.
و فرصتي باز براي
استراحتي و تجديد نفسي براي من.
و نوشتن آنچه در انديشه داريد براي شما.
گيس گلابتون , ساعت
10:46 AM
(0) comments
.......................................................................................................................................................
Sunday, April 04, 2004
چهل و هفتمين يادداشت
... كودك در آغوشم دست و پا ميزند. شيريني و حلاوت زندگيست اين كودك كه چون مادر روزگاراني را شادي ميبخشيد.
او را ميبينم. خندان از اين كه كودكش تنها كودكي شايد باشد كه سه پدربزرگ دارد و من در انديشه فرداي كودك كودك خويش ...
* * *
... گريان زانوي غم در بغل گرفتهايم و در گوشهاي نشستهايم. براي ما هيچكدام ديگر توان جنگيدن با سرنوشت نيست.
ميگرييم. هر دو ميگرييم كه روزي فرا رسيد و دست تقدير قويتر از دست تدبير آمد ...
ميگرييم از اين جدايي و از اين پس به ياد هم روزگار خواهيم گذراند ...
* * *
... گذشت سالها به گونههاي او گرد پيري پاشيده اما گويا هنوز در دل جوان است و شادمان.
خدا نخواست كه اين لحظههاي پاياني عمر در حسرت ديداري بمانيم ...
يك ديدار، يك لبخند و يادي از گذشتههاي خوب دور ... و خواب زمستاني من ...
* * *
... گويا هرگز مهري در ميان نبوده است كه اين چنين خيرهسرانه و دريده چشم به يكديگر حملهور شدهايم.
چه كردهايم كه حاصل آن همه محبت، تنفري بود در دل و بس كه امروز اين چنين بر هم ميتازيم.
ما كينه را از كه آموخته بوديم ...؟
* * *
... چنين سرمايي را هرگز بخاطر ندارم. اين رفتن و كندن چقدر ساده بود و بيتفاوت براي او.
نميدانم از كدام راه آمده بودم تا از همان راه باز گردم. خود را نيز گم كردهام.
و او بيتفاوت و سرد به راه خود رفت و مرا به لذتي ميرا فروخت ...
* * *
... !
* * *
خداوندا! كدامين پايان را بنگارم!؟ اين دفتر و اين مهر و اين محبت را سزاوار كدامين پايان بود؟ كدامين دست بازيگر بر اين همه خوشبختي گرد بيزاري و مرگ پاشيد؟ حاصل اين همه تلاش و ايثار و فداكاري چه بود؟ آيا اين تقدير نانوشته تمامي دوستيهاست؟
مرگ را باور كنيم! مرگ دوستي را نيز باور كنيم!
پايان
18-03-1379
آري! مرگ نيز فرا رسيد.
گيس گلابتون , ساعت
5:10 PM
(0) comments
.......................................................................................................................................................
Saturday, April 03, 2004
چهل و ششمين يادداشت
ميدانم كه ديگر هرگز تو را نخواهم ديد. ميدانم.
و ميدانم تو حتي هرگز دلتنگ ديداري نخواهي شد.
ميدانم كه باز صفحهها خواهم نوشت. ميدانم.
و ميدانم تو ديگر هرگز آنها را نخواهي خواند.
ميدانم. خوب ميدانم.
آنچه را كه نميدانم اين است كه چگونه ما به اشارهاي، بنايي را فرو ريختيم كه بر استحكام آن ميشد قسم خورد و شاهد آورد.
نميدانم. افسوس كه نميدانم. دريغ كه ما انسانها هميشه هر آنچه زيبايي و طراوت و مهر در جهان داريم را نادانسته آفريديم و هر چه از تباهي و سياهي و ويراني سراغ داريم، دانسته.
من و تو دانسته ويران كرديم بنايي را كه نادانسته آفريده بوديم.
چنين ويراني و خزاني بر تو تهنيت باد.
17-03-1379
گيس گلابتون , ساعت
11:20 AM
(0) comments
.......................................................................................................................................................
Monday, March 15, 2004
اي دريغ از تو اگر چون گل نرقصي با نسيم.
اي دريغ از من اگر مستم نسازد آفتاب.
اي دريغ از ما اگر كامي نگيريم از بهار.
نرم نرمك ميرسد اينك بهار.
خوش به حال روزگار.
سال نو مبارك!
گيس گلابتون , ساعت
12:39 PM
(0) comments
.......................................................................................................................................................
Sunday, March 07, 2004
چهل و پنجامين يادداشت
در يك سو تويي، به طراوت شاخه گلي و سادگي و پاكي كاغذي سپيد، سلامي به جامعه و آغاز ...
و در سوي ديگر منم، سر در گريبان به خود مشغولم و با هر چه كه دارم خانهاي ميسازم.
در آن سو تويي كه سلامت را صدها سلام پاسخ گفت و آمدنت را تهنيت و تو خندان از اين همه استقبال ...
و در اين سو منم، به كار خود مشغول، خانهاي ميسازم.
در سويي دورتر تويي، آشنايي و هزاران يار شيرين كلام و زيباروي ...
و در اين سو ...، مرا به كار ديگران كاري نيست. خانه خود را ميسازم.
در سويي دورتر از قبل تويي، با ياراني فراري و دوستاني نو رسيده. با طراوتي رفته از گونهها، بي نجابتي آمده در جايش ...
در اين كومه دور، هنوز منم، بيتوجه و لجباز، فقط خانهام را ميسازم.
گويا اين خانه ساختن را تمامي نيست.
در اين سوي نزديك باز تويي، غمگين از ياران، تنها و سر در گريبان، با خشمي آشكار و نهان، پايكوبان ...
در اين سو، هنوز اين تنها خانهاي ميسازد.
و در سويي كاملا نزديك تويي، خسته و نالان، در جستجوي آشنايي مهربان، افتان و خيزان ...
در اين سو منم، كه سر در گريبان فقط خانه خود را ميسازم.
در سويي به من نزديك و از خود دور، تو را ميبينم. افتاده، غمگين و پژمرده، بيدستي براي ياري، بي كوششي براي ايستادن و ماندن، غافل از همه آن نيرنگها و پذيراي نيرنگ فرداها، بي نگاهي به زير، هنوز پاي ميكوبي و ...
"آهاي ...! هر چه ميخواهي بكن، خانهاي كه ساختهام را خراب نكن!"
17-03-1379
... و زندگي، هزارباره ساختن خانههايي است كه من و تو كودكانه ويرانشان ميكنيم.
اما ... من هميشه بي نگاهي به واقعيتهاي اطرافم، خانه خود را ساختهام.
گيس گلابتون , ساعت
11:32 AM
(0) comments
.......................................................................................................................................................
Saturday, March 06, 2004
چهل و چهارمين يادداشت
به گذشته ميانديشم. من، هميشه در خلوت خود به گذشته ميانديشم. به از دسترفتهها ميانديشم و به دستآمدهها.
به شاديهايي ميانديشم كه با كلامي و ندايي و تبسمي جان ميگرفتند و امروز، آن صدا و آن كلام را ديگر توان آفرينش شادي نيست.
به شعف ناشي از ديداري ميانديشم كه سادگي و كودكي را با هم داشت و امروز به بزرگسالي كه تلخي حوادث را زنده ميكند.
به يادگاراني حك شده بر كاغذ ميانديشم كه يادي بودند از نشاط زندگي و امروز صفحهاي مانده است خالي و كدر كه هيچ قلمي را ياراي نقش بستن بر آن نيست.
من به ياراني رفته ميانديشم و عبرتي نگرفته از ايام كه چون به امروز رسيديم نه ياري مانده است و نه آموختهاي كه ما را به كار آيد.
به سبزي زندگي و گرماي محبتي پدرانه ميانديشم كه روزي در دستان ما بودند و امروز فقط حاصل حقيقتي تلخ است كه ناگفته و نانوشته ميآموزد كه سرسبزي زندگي حاصل كوررنگي كودكي ما بود.
به حاصل سالها محبت و راستي ميانديشم كه چون جوانهاي سبز همه دشت زندگي را سبزي ميداد و امروز شورهزاري باقيست و ما حيران در انديشه اين بلاي زندگي كش.
به خانهاي ميانديشم به بزرگي ما و طراوت تو كه بازمانده چون مخروبهاي به كوچكي تو و حسادت من.
به ديروز ميانديشم و فرداي ديروز كه پر از اميد بود براي امروز بهتر و به امروز ميانديشم كه فرداي ديروز است و تلخ ميگريم كه چه اميد به فرداي امروز.
من هميشه ميانديشم. به ديروز ميانديشم ... من هميشه به ديروز ميانديشم.
17-03-1379
گيس گلابتون , ساعت
11:41 AM
(0) comments
.......................................................................................................................................................
Wednesday, March 03, 2004
چهل و سومين يادداشت
بسيار دانستهايم و بسيار خواندهايم و بسيار پيمودهايم.
اينگونه نبوده است؟!
بسيار بر سر و روي آرزوهايمان كوبيدهايم و بسيار از آنها مدد جستهايم و بسيار كاخ شيشهاي روياها را از نو ساختهايم.
اينگونه نبوده است؟!
من و تو در دو خانهايم، روبهروي هم، در يك صفحه شطرنج! تو سياهي و من سپيد. و يا شايد تو سپيدي و من سياه. چه فرق دارد؟ من و تو از دو جنسيم و دو رنگ متفاوت! رو در روي هم!
گاه چون دو اسب شطرنج از روي هم ميپريم و گاه چون دو سرباز راه هم را سد ميكنيم و گاه همچون دو شاه هرگز به هم نزديك نميشويم. يا كه وزيريم و از دور براي هم رجز ميخوانيم و تهديد ميفرستيم.
هر چه هستيم در دو خانهايم، نه در يك خانه. هر چه هستيم رو در روي همايم نه در كنار هم. هر چه هستيم گريزان از همايم نه پشت و پناه هم.
نبايد بدانيم چرا؟
17-03-1379
گيس گلابتون , ساعت
11:10 AM
(0) comments
.......................................................................................................................................................
Sunday, February 29, 2004
سومين داستان
روزگاري در يك روستاي دور، دختركي زندگي ميكرد جوان و زيبا كه در همه دنيا جز يك پدر و مادر كهنسال و يك بز جوان و يك فانوس پير، ديگر چيزي نداشت.
دخترك با اين فانوس سالها بود انس گرفته بود. فانوس در شبهايي كه خوابش نميبرد با او بيدار ميماند، اگر كتاب ميخواند با او كتاب ميخواند، اگر ميخواست شبي تاريك از خانه بيرون برود همراه او بود، ... حتي شبي تاريك وقتي دخترك در بيابان راهگم كرده بود همين فانوس با اين شعله كوچكش حيوانات وحشي را فراري داده بود و او را به منزل رسانده بود. خلاصه فانوس كوچك و پير خيلي بدرد ميخورد.
در يكي از اين شبهايي كه دخترك بيدار بود و كتاب ميخواند به قصه شهري رسيد كه در دوردستها بود. در كتاب آمده بود كه اين شهر پر بود از چيزهاي عجيب و تازه. اتومبيل، ساختمانهاي بلند، مغازههايي با اجناس عجيب، لباسهاي رنگارنگ و هزاران ديدني ديگر كه دخترك اصلا نميدانست چه هستند. از همه جالبتر اين كه در كتاب آمده بود در اين شهر، شبها هم مثل روز روشن بود. در شهر، در هر كوچهاي و گذرگاهي دهها لامپ برق، شبها را هم روشن ميكردند و جايي براي مهتاب باقي نميگذاشتند.
دخترك تصميم گرفت به شهر برود تا بتواند تمامي اين شگفتيها را ببيند. فرداي آن روز كمي توشه راه برداشت و دست فانوس پير را گرفت و راه افتاد. رفت و رفت. از بيابانها و كوهها و جنگلها گذشت. دخترك شب و روز راه ميرفت و در تمامي لحظهها فانوس را روشن نگه داشته بود. آخر دخترك براي روشن كردن آتش و پختن غذا و يا گرم شدن و يا حتي فراري دادن حيوانات وحشي وسيله ديگري نداشت.
بعد از روزها و شبها راه پيمودن بلاخره به شهر رسيد. شهري كه حتي شبها نيز مثل روز روشن بود. دخترك خيلي خوشحال شد. سرانجام به چيزي كه ميخواست رسيده بود. از خوشحالي فريادي كشيد و فانوس را به گوشهاي انداخت و به سوي شهر دويد. رفت و ميان نور روشنايي گم شد.
17-03-1379
گيس گلابتون , ساعت
11:13 AM
(0) comments
.......................................................................................................................................................
Saturday, February 28, 2004
چهل و دومين يادداشت
براي ما كه سالها جنگيدهايم، چه سخت است اين با خود جنگيدنها!
چه سخت است در درون خود، با درون خود جنگيدن! چه طاقتفرساست به خود گلوله زدن و از خود تركش خوردن ...
ببين كه چه ميلرزاند اين انفجارهاي پياپي، وجودم را به تمامي.
اين كندن و به دور انداختن - اگر تواناييمان باشد - چه جانگداز است.
چه بيچارهايم ما كه خود به جان خود افتادهايم و ميسوزانيم و چه خوشاقبالند ديگران كه از اين همه آتش سودي نميبرند.
آنكس كه آتش افروخت، شايد هرگز او را گمان اين نبود اين آتش به تمامي هستي خواهد سوزاند كه شعله به تدبير به فانوس ميبرند و بيتدبير به خرمن ميافكنند.
چه سادهاند آنان كه بهر خاموش ساختن اين همه شعله و آتش، جرعه آبي بدست گرفتهاند و به ياري ميدوند غافل از اين كه باران رحمت بهر خاك تشنه و حريص ميسازند با دستهاي از هم گسستهاشان.
چه جنگي است اين جا و چه نادانيم ما كه در اين برهوت محبت و هنگامه آتش،
خود زخم ميزنيم و خود زخم ميخوريم.
* * *
آنكس كه آتش افروخت، به فريب شاخه گلي، با ديگري، به مغازله نشسته است!
23-12-1378
باز هم خيانتي و ...!
وه كه اين داستان خيانت و قهر و آشتي، در آن روزها، چه تكرار ملال آوري داشت.
رنگ پريده بودم و بسيار درهم ريخته كه مينوشتم. ميلرزيدم!
هنوز هم كه اين يادداشت را مرور ميكنم ميلرزم.
بدرستي كه جنگ با خود، سخت ترين جنگهاست، روزي كه تو دشمن خود باشي و همچنين تنها ياور خويش.
گيس گلابتون , ساعت
10:20 AM
(0) comments
.......................................................................................................................................................
Tuesday, February 24, 2004
چهل و يكمين يادداشت
زندگي و مرگ درسهاي بسيار دارند، آموختني ...!
* * *
«... تولد تيريست كه به قلب مرگ ميخورد! هميشه مرگ به سخره ميگيرد اميد و نشاط زندگي را. بزرگ ميشويم. نوزادي هستيم سرشار از زندگي. مرگ عقب مينشيند. مدرسه و جامعه و فردا، در انتظار مايند. بيست ساله ميشويم، در اوج جواني و تندرستي. مرگ را چارهاي جز عقبنشيني و پذيراي شكست شدن نيست.... ادامه ميدهيم! به لبخندي دل ميبنديم و به عشوهاي آينده را! نوزاد ديروز، امروز، خود نوزادي دارد. لبخند حاكي از رضايت همسر، بزرگترين نيكبختيهاست. مرگ به تمامي بازي را باخته است. به جلو ميرويم! مانند يك داستان تكراري، تكرار ميشويم. سي سالگي آغاز ميانسالي است و هنوز مرگ بسيار دور. كودكان بزرگ ميشوند و هر چه ميتوانند از شيره درخت جواني مينوشند، انگار كه از سهم ما مينوشند كه اين چنين شكسته ميشويم و پير. پيري قصهاي است مختوم همه قصهها. فرا ميرسد! مرگ نيز به جلو خزيده است. زندگي هميشه پيروز نيست و مرگ صبورترين دشمنان است. مرگ به پشت در رسيده، آنچنان نزديك است كه صداي نفسهايش را ميشنويم. كودكي و جواني و عمر درگذشته، تصوير ميشوند و از جلوي ديدگانمان ميگذرند. ديروز را ميبينيم كه زندگي پيروز بود و مرگ بازندهاي فراري و امروز ...
براي مرگ تنها لحظهاي غفلت كافيست و فردا، او تنها پيروز ماجراست.»
* * *
در زندگي، چون مرگ باش در مقابل زندگي! شكست خورده و صبور اما سرانجام پيروز.
08-12-1378
گيس گلابتون , ساعت
10:24 AM
(0) comments
.......................................................................................................................................................
Saturday, February 21, 2004
چهلمين يادداشت
براي روزهاي روشن فردا، خانهاي خالي بخواه!
خانهاي خالي كه در آن نه مديحهاي از عشق باشد، نه زمزمهاي از ناداني.
بگذار در خانه خالي تو نه نشاني از آنان باشد كه "عادت و خودخواهي" را درآميختهاند و به ريا به نام "عشق" به تو مي فروشند، نه آنان كه ناپدرانه، بهر حقيرترين لذات و هوسرانيها، لگد بر عاطفه و جواني تو ميكوبند.
خانهاي خالي بخواه! خانهاي خالي بساز! آنقدر خالي كه وقتي خوشبختي به سراغ تو آمد، آنچنان در اعماق خانهات جاي گيرد كه هرگز، حتي تا پايان عمر، تمام نشود.
بگذار درهاي خانه خالي تو فقط بر روي آرامشي باز شود كه همه عمر طلبيدي و نيافتي. بگذار اين خانه خالي تو را، نه با آن چند دست لباس و تخت و كمد مندرس تو، كه با زيباترين لحظههاي خوش كودكي يا فرداي روشن پر كنيم.
خانه خاليات را بر بلنداي درختي بساز تا هر چه از سبزي و طراوت طبيعت سراغ داريم، در خانه تو انباشته شود.
خانه خاليات را بر فراسوي كوهي بساز بلند و ستبر تا به تو تحملي ابدي ببخشد و به خانهات ايستادگي.
خانه خاليات را بر دريايي بساز طوفاني و پرخروش تا بيگانگان را ياراي آمدن و آزردن تو نباشد.
خانه خاليات را بر آسماني بساز سخاوتمند و جاوداني تا به تو بخشندگي بياموزد و بينيازي.
آري! خانهاي خالي بخواه! خانهاي خالي بساز! خالي از ديروز، خالي از امروز و پذيراي فردا.
17-12-1378
آري. آن روزها بازگشته بودم! تلفني و عذرخواهي سادهاي و بخشايشي.
هميشه هر چه از من خواسته بود، بدست آورده بود و آن روزبه مانند هميشه، به كرشمهاي بخشش طلب كرده بود و من ...
گيس گلابتون , ساعت
2:26 PM
(0) comments
.......................................................................................................................................................
Wednesday, February 18, 2004
دومين داستان
... درخت جوان حتي ديگر چشم ديدن باغبان را نيز نداشت!
- اين باغبان پير هر روز برايم خواب تازهاي ميبيند.
درخت يادش ميآمد سالها پيش، درست زماني كه شاخ و برگي بلند كرده بود و به بلندي و جواني خود مينازيد، باغبان از راه رسيده بود و شاخههايش را كوتاه كرده بود و درخت كوچك را غمگين و عصباني باقي گذاشته بود. سال بعد، وقتي كه درخت نوجوان داشت كمكم غم اين شاخ و برگ كوتاه شده و از ريخت افتاده را از ياد ميبرد و براي خودش در باغ دوست و همدمي پيدا كرده بود، باغبان سر و كلهاش پيدا شده بود و تمامي گياهان و درختچههاي اطرافش را از خاك بيرون آورده بود و دور انداخته بود. درخت يادش ميآمد كه آن روز دلش ميخواست گريه كند. بعد با بيرحمي صورت باغبان را كه با مهرباني سعي ميكرد در برگهايش جاي زاد و ولد چند حشره بيچاره را پيدا كند و از بين ببرد، خراشيده بود و باغبان با مهرباني خنديده بود. باغبان هميشه همين طور بود. باغبان هميشه ميخنديد، باغبان هميشه مهربان بود، باغبان هميشه محدودترش ميكرد، ... ، و درخت جوان از همه اينها بيزار بود.
و حالا امسال ...! باغبان امسال برايش با سليقهاي خاص حصاري با چوب تر درخت چنار آنسوي باغ درست كرده بود و به دورش كشيده بود. اين بار حتي بچهها را نيز كه از ترس باغبان دورترها بازي ميكردند، نميتوانست تماشا كند. ديگر تحمل ماندن نداشت اما كجا ميتوانست برود؟
- كاش ميشد از دست اين باغبان پير راحت شوم. اما چگونه؟
* * *
بهار فرا رسيده بود و درختان باغ همه بيدار بودند، بيدار بودند و با حسرت به گلهاي سپيد و كوچكي كه بر شاخسار درخت جوان روئيده بود نگاه ميكردند. درخت جوان، مغرور و زيبا، سربرافراشته بود و با تكبر به درختان ديگر مينگريست. او نميدانست اين گلهاي كوچك، چگونه و چرا سبز شدهاند اما ميدانست كه زيباتر از هميشه است و همين برايش كافي بود.
روزي كه باغبان براي اولين بار چشمش به گلها افتاد، درخت ترس برش داشت!
- خدايا اگر باغبان گلهايم را از شاخه جدا كند چه؟!
اما وقتي كه ديد باغبان فقط حصارهاي اطرافش را محكمتر كرد و دستي به سر و رويش كشيد و رفت، خيالش راحت شد.
هفتهها گذشت و گلهاي سپيد جاي خود را به ميوههاي كوچكي دادند كه از شاخههاي درخت آويزان بودند و كمرش را خم ميكردند. درخت جوان تحمل اين بار سنگين را نداشت، اما دلش نميخواست ميوههاي كوچكش را از دست بدهد. آخر آنها را بخشي از وجود خود و ثمره زندگي كوتاهش ميدانست.
اما يك هفته بعد ...!
درخت از ميوههايش بدش ميآمد! از درختان باغ شنيده بود كه قرار است بعد از اينكه ميوههايش رسيد باغبان آنها را بچيند و براي ارباب ببرد. از باغبان و ارباب بدش ميآمد. آخر اين ميوههاي او بودند و آنها حقي نداشتند.
- چكار ميتوانم بكنم؟!
فكري به خاطرش رسيد. بله اين بهترين راه بود. درخت به خودش تكان سختي داد و ميوهها شروع به ريختن كردند. درخت باز هم به خود لرزيد و تكان خورد، آنقدر كه ديگر ميوهاي به شاخههايش نمانده بود. حالا ديگر درخت آسوده شده بود و لبخند ميزد.
* * *
يك ماه گذشت و درخت در اين مدت فقط يكبار باغبان را ديده بود. فرداي همان روز كه او ميوههايش را ريخت، باغبان به سراغش آمد. باغبان فقط غمگين به او نگاهي كرد. بعد يكي از ميوهها را از روي زمين برداشت و رفت. چقدر آن روز درخت خوشحال بود، بيآنكه بداند بر سر باغبان چه خواهد آمد.
* * *
از درختان باغ شنيد كه ارباب، باغبان را بيرون كرده است. خبر غيرمنتظرهاي بود. باورش نميشد كه اين خبر واقعيت داشته باشد اما وقتي ماهها گذشت و باغبان پير نيامد، باور كرد. حالا ميتوانست به هر طرف كه خواست شاخههايش را بفرستد، حالا ميتوانست بر روي شاخ و برگهايش هر روز پذيراي مهمان تازهاي باشد، حالا ميتوانست در باغ از هر گياه و گل و درختي كه دلش خواست دوست و همدمي بگيرد و ...
... و درخت شروع كرد تا عطش تنهايي چندين سالهاش را فرونشاند.
* * *
چند سالي از آن روزي كه ارباب، باغبان پير را بيرون كرده بود گذشته بود. ارباب از دست اين درخت خسته شده بود. ارباب كه به تنهايي قادر نبود به كارهاي باغ رسيدگي كند، چند سالي باغ و درخت را به حال خود گذاشته بود و گاهي براي چيدن ميوهها سري به باغ ميزد. اما با گذشت دو سال از رفتن باغبان، ديگر ميوههاي درخت قابل خوردن نبودند. آفت و كرم، هر ساله ميوههاي درخت را نابود ميكرد و براي ارباب جز چند ميوه خراب و گنديده باقي نميگذاشت. ارباب چند بار دستور سمپاشي باغ را داده بود اما براي اين درخت، حاصلي نداشت. انگار آفات در تار و پود درخت ريشه داشتند و از دستشان خلاصي ممكن نبود. ارباب از درخت و باغ، هر دو خسته بود.
از سوي ديگر، درخت ميوه نه ديگر جوان باغ، هر روز بزمي داشت و جشني! برگهايش پذيراي هزاران كرم و حشره موزي بودند و ريشههايش صدها شريك براي ربودن آب و غذاي خاك، پيدا كرده بودند.
درخت هر روز با مهمان تازهاي دلخوش بود و فكر ميكرد هنوز دردانه ارباب است.
اما باغبان! درخت ديگر حتي خاطره باغبان را نيز فراموش كرده بود. فقط يكبار كه يكي از بچههاي شيطان ارباب براي چيدن ميوه يكي از شاخههاي بزرگش را شكسته بود به ياد باغبان افتاد. باغبان وقتي درخت جوانتر بود هرگز اجازه نزديك شدن به او را به اين پسرك شيطان نميداد اما ديگر باغبان نبود. درست همان طور كه درخت هميشه آرزو داشت.
* * *
شايعات وحشتناكي در باغ پيچيده بود. ميگفتند ارباب باغ را فروخته است تا بجايش يك ساختمان بلند چند طبقه بسازند. باوركردني نبود. ارباب او را خيلي دوست داشت، باغ اگر وجود داشت بخاطر او بود، اگر ارباب باغبان را بيرون كرده بود بخاطر او بود، محال است كه بخواهد چنين كاري بكند. اصلا چنين حقي نداشت. درخت سالها به او ميوه داده بود و شاخههايش محل بازي بچههايش بود و تنهاش جاي صدها يادگاري از آنها داشت. غيرممكن بود ...
* * *
يكروز درخت به صداي همهمهاي از خواب بيدار شد. صداهاي زيادي ميآمد، صداي فرياد، صداي ماشين، صداي اره، ... ، صداي اره؟ آري درست بود. صداي اره از دورترها ميآمد ولي آنقدر نزديك بود كه درخت را به وحشت بيندازد.
حالا باور ميكرد كه ارباب آنها را فروخته و رفته بود.
- چقدر برايش زحمت كشيدم، چقدر به او و بچههايش ميوه دادم، چقدر ...
حالا بايد چكار ميكرد؟ كرمهاي برگهايش كه انگار با خبر شده بودند با سرعت بيشتري برگهايش را ميخوردند. از وحشت داشت ميمرد. كاش دوستي داشت، كاش كسي را داشت، كاش لااقل باغبان اينجا بود. اگر بود حتما از او محافظت ميكرد. اما نه! دروغ بود! خواب بود. او نبايد باور ميكرد. او نبايد ميترسيد، ارباب اين كار را نميكرد.
مردي داشت به سوي او ميآمد و وسيلهاي در دستش بود.
- خدايا! اره ...
مرد ديگري درخت را به او نشان داد و مرد اول گامهايش را تندتر كرد. او باور نميكرد. مرد نزديكتر آمد. درخت فكر كرد هنوز در خواب است. مرد ارهاش را روشن كرد. درخت چشمهايش را باز و بسته كرد تا شايد از خواب بيدار شود. مرد ارهاش را روي تنه درخت گذاشت و درخت فقط براي لحظهاي آن را حس كرد و ... خوابيد!
02-11-1378
من هرگز داستان نويس خوبي نبودم!
گيس گلابتون , ساعت
1:52 PM
(0) comments
.......................................................................................................................................................
Tuesday, February 17, 2004
دستها
داشتم به دستها فكر ميكردم. اين انديشه دير زماني نيست كه به سراغم آمده است و حال نيرويي كه مرا ياراي مقابله با آن نيست مرا واميدارد كه دست بر نوشتني اينچنين برم.
دستها، دستهايي كه به سويت دراز ميشوند. دستهايي كه پرند از تمنا، خواهش، يا شايد خستهاند از بيصدايي و تكنوايي.
هيچ به دستهايي كه تو را ميطلبند انديشيدهاي؟ ميدانم در طول دوستيهايت از اين دست زياد ديدهاي و زياد پذيرفتهاي. اما چندي به عرض دوستيهايت فكر كن. برخي كوتاه، برخي متوسط و برخي بلندند. دستها را ببين. گاهي آنها را كنار هم قرار بده. تابلويي خواهي ديد از دستهايي متراكم كه به سوي تو امتداد دارند.
برخي با انگشت تو را متهم ميكنند.
برخي با بندهايي درهم، انگار سيبي را از ميانشان ربودهاي، حال آنرا از تو ميطلبند.
برخي مشت شده، گويي گريبانت را گرفتهاند.
برخي ميلرزند از خواهش.
برخي خوابشان برده است در حسرت رويش.
و برخي ميخواهند دستانت را بفشارند.
به دستهايت نگاه كن. دستهايي كه
گاهي نوازشگرند.
گاهي با مطايبه به صورتي نواخته ميشوند و گاهي هم بيملاحظه.
گاهي ياري ميطلبند از كسي و گاهي خواري ميطلبند بر كسي.
گاهي در حسرت خفه كردن فريادي و گاهي مينوازند از كثرت يك شادي.
من بارها به دستهاي خود نگاه كردهام. يادگاريهايي بر آن كندهاي.
گاهي با عشق، گاهي با نفرت، گاهي از خواهش و گاهي هم از ستايش در غفلت.
بنگر اكنون كه آنها را فروختهاي به گزاف، چه بهايي بجاي آن دستانت را پر كرده است؟
من باز هم درباره دستها خواهم انديشيد و باز هم خواهم نوشت.
نيما
24-10-1378
هديهاي از يك دوست!
گيس گلابتون , ساعت
12:24 PM
(0) comments
.......................................................................................................................................................
Saturday, February 14, 2004
چهارمين شعر
امروز را نگران توأم
نگران تويي كه نميخواهم نامت را بلند بنويسم
نگران تويي كه
بين اينهمه آهن و اندوه گم ميشوي،
و يكشنبهها آنقدر طول ميكشد
كه من شكل پيري خود ميشوم.
امروز را نگران توأم
امروز را كه از خواب جهان بيدار شدهام،
امروز كه فردا را به دستهاي تو سپردهام،
امروز كه نامههايم در باد گم ميشوند،
و تو نميپرسي براي چه اينهمه
پشت تنهايي سالها پنهان شدهام.
* * *
پچپچ همسايهها آزارم ميدهد
اما تو ريرا نيستي
تو بانو نيستي
تو خاتون نيستي
تو كامليا نيستي
تو افسانه سالهاي كودكي مني
آنگاه كه باد گلهاي پيراهنت را حراج ميكرد و
من
عاشقانههاي تو را نقشه ميكشيدم.
آنگاه كه
تو به خاطر خود به من دروغ ميگفتي
و من به خاطر تو به خود دروغ ميگفتم.
آنگاه كه
تو ميدانستي
آدم و آهن هر دو سه حرف دارند
و من ميدانستم
آهنها عاشق نميشوند
و تو بين اينهمه آهن و اندوه گم ميشوي
و عقربهها نميدانند
كه هفته فقط يك
شنبه دارد.
* * *
امروز را نگران توأم
امروز را كه از خواب جهان بيدار شدهام
امروز كه ميدانم
آسمان درياي واژگونهايست
از اندوه كبود آدمها.
امروز كه ميدانم
ستارهها
تكهپارههاي بغض شاعران جهانند
و خورشيد
آينه خيرهكنندهايست كه
سر به زير باشيم تا خوابمان ببرد.
ميدانم
عشق انكار فاصله نيست
ميدانم
عشق
اعتراف دلهرهايست كه خدا را به خنده واميدارد.
ميدانم.
اينهمه را ميدانم و نگران توأم
نگران تويي كه نميپرسي
براي چه اينهمه پشت تنهايي سالها
پنهان شدهام.
حامد پورشعبان - «پشت تنهايي سالها»
گيس گلابتون , ساعت
11:25 AM
(0) comments
.......................................................................................................................................................
Wednesday, February 04, 2004
سي و نهمين يادداشت
راه بسياري آمدهايم من و تو، باهم و بيهم.
وقتي به پشت سر، به امتداد دوردست راه آمدهام مينگرم، گلهاي خشك يادآور گذشتهاي شيرينند.
امروز و اينجا محال است بييادي از ديروز و آنجا بگذرد. ياد تو و خاطرات تو حتي روياهاي مرا نيز آشفته كرده است.
تلخ است انديشيدن با خود كه حتي وقتي نيستي نيز زندگي آهنگي چون گذشته دارد. فكر اينكه بود و نبودت حتي لحظهاي آزردگي خاطر به همراه نميآورد. تلخ است كه زهر هلاهل است اينكه بداني در زندگي پرهياهو و پرتلاطم كسي كه تو خود را همه ميدانستي، هيچ نبودي و امروز كه نيستي، باور نبودنت، خاطره بودنت، حتي گرهاي بر ابرو نمياندازد.
گذر زمان چه تلخها آموخت و شوكرانها به كام ريخت كه به خيال سكر لحظهاي، ذرهذره نوشيدم و ندانستم ظرفي كه همه به دهان ببرند، نه تشنگي فرو مينشاند كه بيماري ميآفريند.
آري! من نيز چون ابلهان خانهاي ساختم بيبنياد در باد، به اميد عبث اينكه طوفاني نشود، بادي نوزد، حتي نسيمي نيايد كه آمدند و سخت نيز آمدند و در باورهايم ويرانهاي بجاي گذاردند و رفتند.
من و جشن تولد بيست و هفت سالگي چه بيهوده به انتظار تو مانديم كه به خواب آمدي، به سراغم نيامدي.
بيمهريات را باور كردم، نامهرباني و نارفيقيات را باور كردم، حتي نبودنت را باور كردم،
فراموشيات را نيز باور ميكنم.
05-10-1378
اين يادداشت حاصل بغض تنها ماندن در شب تولد بود.
اين نوشته را بيش از تمام نوشتههايم دوست ميدارم.
گيس گلابتون , ساعت
4:11 PM
(0) comments
.......................................................................................................................................................
Sunday, February 01, 2004
سي و هشتمين يادداشت
ميدانستم حتي اگر از سرنوشت خود نيز بگريزم از سايه خود نخواهم توانست گريخت كه تو چون سايه من بودي سالها!
امروز كه ميروم تا به مدد پيوند زناشويي از گذشته و خاطرات خود بگريزم، ياد تو چون سايه در تعقيب من است.
اي كاش كه بودي و همه نور بودي. نه چون سايه كه چون آغوش بهر نور و روشنايي ميگشايد، سياهتر و تاريكتر ميشود.
مدتهاست ميشنوم آنچه را كه از شنيدنش هميشه واهمه داشتم، اما ميدانستم دير يا زود فرا ميرسد.
«اشباح و موجودات وهمانگيز خيالي را ميبينم كه از گذشتههايت جان گرفتهاند و به سوي تو ميآيند. ميبينم خطاهايت چون هيولايي درندهخو دهان گشوده است تا تو را ببلعد و در اين ميان هر آنكه در اطراف توست نيز ايمن نخواهد ماند. ميبينم آنان كه تو را دوست دارند نيز در معرض تيرهاي بلايي قرار گرفتهاند كه تو از گذشتههايت بر سر و روي آنها فرو ميريزي و آنها هم دم بر نميآورند كه اي آه و اي فغان كه اين تويي عزيزي كه جز خوشبختي تو را نخواستيم و جز بدبختي و بدسرانجامي براي ما ارمغاني نداشتي ... ميبينم تو را كه غمگنانه و دردمندانه اين همه را ميبيني و هنوز باور نداري كه هر فرشته سيرتي، فرشتهخو نيست. هنوز باور نداري و نميپذيري كه اين همه تاوان خطاها و اشتباهات توست كه امروز همچون موجهاي سهمگين يك طوفان به زندگي تو و اطرافيانت كوبيده ميشود و همه را با هم در كام ميكشد. هنوز باور نداري و عبرت نميگيري و فردا باز تكرار خواهي كرد.
تكرار خواهي كرد.
تكرار ...!»
و در اين سو نيز اين بازيگر ديروز به تماشا نشسته است و راوي داستاني است تلخ و دردناك كه هر چه بنويسد و بسرايد، به گوش نامحرمان تماشاگر، جز قصهاي - هر چند دردناك - نيست...
و افسوس كه اين زندگي ماست - دردهاي ديروز و امروز - كه چون قصهاي خوانده ميشود براي سرگرمي ديگران.
06-09-1378
حادثهاي بود و بهانهاي براي نوشتن.
حادثه فراموش شد. بهانه اما ...
گيس گلابتون , ساعت
5:50 PM
(0) comments
.......................................................................................................................................................
Tuesday, January 27, 2004
سي و هفتمين يادداشت
كوچك خوب ديروز دور من!
من امروز دلتنگم!
دلتنگ ديروز، دلتنگ فردا، دلتنگ غروب، دلتنگ بهار، دلتنگ تو.
من امروز خاليم، من امروز تنهايم!
من امروز پذيرفتهام كه براي دوست داشتن بهايي گزاف پرداختهام اما هرگز متاعي بدست نياوردم.
من امروز غمگينم و به جاي هميشه خالي تو مينگرم.
چه بدل بود دوستي، چه بدل بود ايثار، چه بدل بود همه آن عشق و محبت و مهرباني.
و ما چه كودكانه به همه اين بدلها دل سپرديم و دل خوش داشتيم.
اي كاش ميتوانستيم براي عزيزانمان نيز بدلي بسازيم.
اي كاش.
22-08-1378
گيس گلابتون , ساعت
3:19 PM
(0) comments
.......................................................................................................................................................
Tuesday, January 20, 2004
سي و ششمين يادداشت
گناه كه بدانم اگر امروز نيستيم در كنار هم؟!
گناه كه بدانم اگر امروز از آن خندههاي كودكانه، تنها خاطرهاي خوش برايم باقي مانده است؟
گناه كه بدانم اگر امروز تو تنهايي به سراي خود و من غمگين از سراي تو؟
گناه كه بدانم اگر من و تو نياموختيم رمز و راز خوشبختي را و متلاشي كرديم سعادت خود را؟
گناه كه بدانم كه تو چنين سادهنگر و نادان بزرگ شدي و من سادهانديش؟
گناه غريبهها چيست اگر من و تو پيماني بستيم - حتي در خلوت خود - و نمانديم بر سر پيمان كه اين بدعهدي را چاره نيست؟
گناه مردم چيست اگر تو هرگز خسته نشدي از هر جا و از هر كس و من دوست ميداشتم تو را در هر جا و با هر كس؟
گناه دوستان چيست كه تو اين چنين بوالهوس و هرزهدل بزرگ شدي و من اين چنين ساده و هرزهدل پسند؟
گناه اين سفره چيست كه لقمه لقمه آن را ميتوان خورد و فرو داد و آغوش تشكر و شادي بهر غريبه گشود؟
گناه من چيست كه در اين خانه هر كه پروردم به دامان غريبه گريخت و تيشه به اين كاشانه كوفت؟
گناه كه بدانيم اگر امروز نيستيم در كنار هم؟ گناه كه بدانيم؟ تو بگو؟!
18-08-1378
گيس گلابتون , ساعت
2:33 PM
(0) comments
.......................................................................................................................................................
Saturday, January 17, 2004
سي و پنجمين يادداشت
زمان خواهد گذشت و تو بزرگ خواهي شد. آنقدر بزرگ كه ديگر حتي در خاطر من جاي نميگيري.
من و قلمم كه امروز در دغدغه آموختن و بيدار كردن توايم فردا نخواهيم بود و تو شايد، با گرد پيري نشسته بر گونهها، به امروز حسرتمندانه بنگري.
گاه تخيل ميكنم كه من امروز به تو اينگونه آموختم، تو فردا گر بخواهي بياموزي چگونه خواهي آموخت؟ چگونه خواهي آموخت به كودكانت كه در انتظار پند و اندرز و تجربه مادرانه تواند.
محبت را چگونه ميآموزي؟ ميآموزي كه محبت يعني اينكه جرعهاي آب بدست بگيري و از تشنهاي كه تشنه مانده كه فقط آب از تو طلب كند دريغ كني؟
مهر را چگونه ميآموزي؟ ميگويي مهر يعني دل خالي كني از تمام اندوختههاي نيكي كه داشتهاي و به بازي بگيري آنچه ديگران به تمام وجود به تو ارزاني ميدارند؟
وفا را چگونه معني ميكني؟ يعني كه تو بخواه، تو بساز، تو بيا، چون محكومي كه مدعي عشقي و من كه مدعي نبودم فارغم از اين همه.
از دوست داشتن چگونه خواهي گفت؟ ميگويي علاقه و دوست داشتن كهنه چراغيست كه آتش و گرماي آن با دستان تو بالا و پائين ميشود؟
دوست را چگونه ميگويي؟ ميگويي آنكس است كه ميخنداند، ميرقصد، ميماند، ميرود، آنچنان كه تو بخواهي و هر وقت كه اراده كني؟
عشق را چگونه معني خواهي كرد؟ عشق ...!؟ تاكنون اين واژه را شنيدهاي!؟
18-08-1378
گيس گلابتون , ساعت
1:40 PM
(0) comments
.......................................................................................................................................................
Wednesday, January 14, 2004
سي و چهارمين يادداشت
... شباهنگام كه تو آسوده خفتهاي من بيدارم.
تو كه باري بر زمين گذاردهاي و يا به كناري فكندهاي، من به دوش ميكشم تمام اندوه خاطرات اين سالها را.
چو به آينه بنگري امروز ميبيني و چو آلبوم خاطرات بگشايي ديروز را.
«آينه به تو ميگويد چه جواني و زيباروي، خاطرات طعنه ميزند كه چه كودك بودي و خردسال.
آينه ميگويد امروز را بنگر كه چه بسيارند تنپرستان كه بهر تو جان بسپارند، خاطرات ميخندد كه تنپرستان با زمان پيوندي ديرينه دارند.
آينه ميستايد كه اين تويي پيروز و استوار كه چون ره بسپاري گل و بلبل تسبيحگوي تواند، خاطرات ميخندد كه چون به ديروز بنگري فردا را نيز خواهي ديد.
آينه فرياد ميزند كه ببند ديده و گوش بهر هر نصيحت و اندرزي كه تو را ترسي نيست زفردا كه فردا نيز روز ديگري است چو امروز و ... ، خاطرات ميگريد; آن كه ديده بست و هوش به متملق سپرد بيدار نتوان كرد.»
16-08-1378
گيس گلابتون , ساعت
1:29 PM
(0) comments
.......................................................................................................................................................
Sunday, January 11, 2004
سي و سومين يادداشت
سالهاست كه با خود عهد كردهام آن هنگام كه دلتنگ و غمگينم، دست به قلم نبرم. چه هرگز نميخواهم سياه و تلخ و نااميد بنويسم، اما چه كنم كه گاه سرنوشت آنچنان پيش پاي مينهد كه چارهاي نميبينم.
* * *
ميانديشم زيبارويان و توانگران سيهروزترين مردمانند چه هرگز نخواهند فهميد چه زيباست و لذتبخش، دوستشان بدارند ديگران، بيمنفعتطلبي.
ميانديشم چه ارزان از دست خواهد داد پربهاترين گوهرها را آنكه در دشتي پر از سنگهاي بيارزش، در اولين گام، گوهري بيابد.
ميانديشم ما هرگز خوشبختي را در نخواهيم يافت مگر آن هنگام كه ما را ترك گويد چون سايهاي كه در نبود آفتاب ناپديد ميشود.
ميانديشم چه خوشبخت است آنكه ارزان تن ميفروشد در ازاي كيسهاي پول يا لذتي برابر و چه بدبخت است آنكه دل ميفروشد به گرانترين بها.
ميانديشم چه تلخ است كه قطره قطره محبت بيندوزي به اميد دريايي و چون به پشت سر بنگري جز بياباني خشك، نيابي.
ميانديشم چه فقير است آنكه محبت و مهر اندوخت و چه توانگرند صورتپرستان سيرتفروش.
ميانديشم چه تنهاييم من و ما در اين دنياي ظاهرپرست و چه جمعايد تو و رفيقان روز شيريني!
... و ميانديشم آنكه را صداي فروريختن قلبي بيدار نكرد، برگ كاغذي چگونه خواهد آموخت؟
15-08-1378
شاهدي بودم بر خيانتي و فريفتني...
تحولي را شاهد بودم، شايد جابجايي دو تن را...
باز هم نو رسيدهاي از راه رسيده بود تا ديرپايي رفاقتي را محك بزند،
و من در آن ميان تماشاگر بيطرفي نبودم!
شايد خوشبختيم كه هنوز تمامي بازيگران نمايش آن روز، در كنار همهيم و شايد نيز، بخشندهاي سادهلوح.
دوستي ميگفت: « به عهدت نپاييدي! اين " قلم ديگران شدن" بود.»
گيس گلابتون , ساعت
12:57 PM
(0) comments
.......................................................................................................................................................
Wednesday, January 07, 2004
سي و دومين يادداشت
بيا تا دوباره كودك شويم همچون گذشتههاي دور!
بيا تا بگذريم از هر آنچه والدين ما، اطرافيان ما، حتي دوستداران ما به ما هديه كردند.
بيا تا چون ابلهان تاريخ نگرديم بدنبال برتري علم و ثروت كه چه بسياري از دست دادند بهر اين دو متضاد، انسانيت را.
بيا تا آنجا كه تاخت انديشه به ميان ميآيد، آرزوهايمان را بازگو كنيم. همه آن آرزوهاي كوچك و بزرگي كه چون بازگو ميكرديم، ميخنديدند حتي آنان كه در گذر زمان قلبهايشان خشك و بيروح شده بود.
بيا كودك باشيم تا شانههاي كوچكمان زير بار مسئوليتها خسته و درمانده نشود.
بيا كودك باشيم تا همه دروغها را باور كنيم، بيا تا كودك باشيم كه به ساعتي بگرييم و به روزها خوش باشيم.
بيا كودك باشيم تا يكديگر را باور كنيم و نفهميم كه حتي آنجا كه عشقي و محبتي خواستي، نيرنگ و ريا ريشه كرد.
بيا تا كودك باشيم و سفره خالي پدر را درك نكنيم، بيا تا كودك باشيم و چينهاي پيري را بر صورت مهربان مادر باور نكنيم.
بيا تا كودك باشيم كه حتي به وقت بازي چه ساده با هم پيوند زندگي ببنديم و نگسليم حتي به هنگام خشم پدر.
بيا تا كودك باشيم كه هرازگاهي شادمانه، به گونههاي هم بوسه دهيم و نباشيم در بند محدوديتهايي كه به هر نام به دست و پاي ما پيچيدهاند.
بيا تا كودك باشيم، شاد باشيم، خوشبخت باشيم، انسان باشيم،...، دوست باشيم.
08-08-1378
گيس گلابتون , ساعت
10:38 AM
(0) comments
.......................................................................................................................................................
Saturday, January 03, 2004
سي و يكمين يادداشت
... و تو ميپنداري كه زمان را ياراي آن است كه عداوتها و كينهها را خاكستر سازد؟!
... و تو ميپنداري كه من روزي بازخواهم گشت، بييادي از گذشته، سرخوش و شادمان؟
... و تو ميپنداري كه ما را نيز ياراي آن نبود كه خنجري بسازيم از گذشتهها و صيقل دهيم آن را در گذراي زمان كه شايد - حتما - روزي به كار آيد و آن روز نيز ما باز در كنار هم خواهيم بود، نه چون گذشته و با هم به آنچه گذشت خواهيم نگريست و افسوس خواهيم خورد به هر چه داشتهايم و خواهيم گذشت از آنچه كردهايم؟
... و تو ميپنداري كه باز چون كودكي خردسال با اولين نواي خوشآهنگ عروسكي سخنگو، از جاي خواهم پريد و به پايكوبي خواهم پرداخت كه تو بازآمدي؟
... و تو ميپنداري كه كودكان را آنچنان فهم و شعوري نيست كه تمييز دهند قطعه فلزي بدلي را از زر ناب؟
... و تو ميپنداري كه آن عشق و مهر و محبت و علاقه، همه و همه پيشكشي بودند در پاي غريبههاي شهوتپرست مردهخوار كه چون به طلب آمدند، سخاوتمندانه قرباني كني و فردا تحفهاي ديگر بطلبي؟
... و تو ميپنداري كه من نيز چون ديگران بلبل خوشالحان فصلهاي بهاري بودهام كه چون خزان فرارسيد، بيغم گل، به دياران بهاري گريختم؟
و تو ميپنداري كه ...؟
* * *
و من ميپندارم كه تو، نه چون ديگران، گلي بودي شاد و بهاري كه به پايان رسيدي با فرارسيدن پائيز و چون بهاري ديگر رسيد نخواهي بود جز در يادها.
08-08-1378
گيس گلابتون , ساعت
10:47 AM
(0) comments
.......................................................................................................................................................
|