!من كه آبي نبودم




Wednesday, July 30, 2003

نهمين‌ يادداشت‌



ما در كجاي‌ اين‌ جهان‌ ايستاده‌ايم‌؟!
وقتي‌ كه‌ به‌ اطراف‌ خود مي‌نگرم‌ در شگفتم‌ كه‌ براستي‌ اينجا كجاي‌ اين‌ كره‌ خاكي‌ پير قرار گرفته‌ است‌ و اين‌ مردمان‌ چگونه‌ مردمي‌ هستند.
اينان‌ از غم‌ و گريه‌ بيش‌ از شادي‌ و لبخند لذت‌ مي‌برند!
اينان‌ هجران‌ معشوق‌ را بيش‌ از وصال‌ مي‌پسندند!
اينان‌ هر فريب‌ و نيرنگي‌ را به‌ نام‌ زرنگي‌، بيشتر از صداقت‌ و راستي‌ ارج‌ مي‌نهند!
اينان‌ عاشق‌ تملقند و متملقين‌ را با علم‌ به‌ تملقشان‌ دوست‌ مي‌دارند!
اينان‌ منطق‌ و شعور را به‌ مسخره‌ مي‌گيرند و حماقت‌ را كمال‌ انسان‌ مي‌شمرند.
براستي‌ اينان‌ چگونه‌ مردمي‌ هستند كه‌ حتي‌ هم‌كيشانشان‌ نيز خوارشان‌ مي‌دارند و آنان‌ نيز هم‌.
ما كجاي‌ اين‌ جهانيم‌؟

اي‌ خالق‌ كائنات‌ و هستي‌!
اين‌ كهنه‌سراي‌ خاكي‌ را از حركت‌ باز دار!
ما پياده‌ خواهيم‌ رفت‌!!



15-03-1377





(0) comments

.......................................................................................................................................................

Monday, July 28, 2003

هشتمين‌ يادداشت‌



من‌ گناهكارم‌! آري‌ تنها من‌ گناهكارم‌!
روزي‌ كه‌ مي‌بايست‌ در مراقبت‌ از تو مي‌كوشيدم‌ تا چنين‌ هرز رفته‌ و ولنگار بزرگ‌ نشوي‌، كوتاهي‌ كردم‌.
روزي‌ كه‌ اولين‌ هرزه‌گرد خياباني‌ همچون‌ بختك‌ به‌ سرنوشت‌ تو چسبيد، من‌ كوتاهي‌ كردم‌.
روزي‌ كه‌ بددهاني‌ و خيره‌سري‌ تو را ديدم‌ و سكوت‌ كردم‌، كوتاهي‌ كردم‌.
روزي‌ كه‌ پي‌ هر گلايه‌ و انتقادي‌ رنجيدي‌ و ابرو كج‌ كردي‌ و من‌ هم‌ از ترس‌ ناراحتي‌ تو ساكت‌ ماندم‌، كوتاهي‌ كردم‌.
روزي‌ كه‌ بي‌توجه‌ و بي‌اعتنا به‌ اندرز هر عاقبت‌انديشي‌ رها شدي‌، من‌ كوتاهي‌ كردم‌.
... و اگر انسانيت‌ نياموختي‌، من‌ كوتاهي‌ كردم‌.
امروز من‌ شرمنده‌ام‌ و سزاوار سرزنش‌ و تو بي‌گناه‌ و شايسته‌ توجه‌!
من‌ تو را هنگامي‌ كه‌ مي‌بايست‌ بنيان‌ زندگي‌ات‌ را سالم‌ و محكم‌ پي‌ مي‌ريختي‌ رها كردم‌ و امروز از اين‌ همه‌ بي‌هنري‌ تو در ساختن‌ اين‌ ساختمان‌ از شالوده‌ خراب‌، افسرده‌ام‌.
براي‌ تو خراب‌ كردن‌ و از نو ساختن‌ اين‌ بنا هنوز دير نيست‌ اما براي‌ من‌ خسته‌ و رنجيده‌ از تو، بي‌خواست‌ تو، توان‌ ياري‌ نيست‌.
بايد «تو» بخواهي‌ تا «ما» آغاز كنيم‌.
بايد تو بخواهي‌.



14-03-1377




(0) comments

.......................................................................................................................................................

Friday, July 25, 2003

هفتمين‌ يادداشت‌



تو نيز به‌ من‌ درسها آموختي‌!
امروز من از تو آموخته‌ام‌ كه‌ پس‌ از اين‌ هرگز محبت‌ خود را بي‌ريا و بي‌دريغ‌ در پاي‌ «هر كس‌» نريزم‌.
امروز من‌ از تو آموخته‌ام‌ كه‌ محبت‌ را نيز قيمت‌ بزنم‌ و در ازاي‌ كالايي‌ برابر واگذارم‌.
امروز من‌ از تو آموخته‌ام‌ كه‌ همه‌ كس‌ را نمي‌توان‌ با مهرباني‌ و وفا تسليم‌ كرد.
امروز من‌ از تو آموخته‌ام‌ كه‌ دوست‌ داشتن‌ را نمي‌توان‌ به‌ زور به‌ كسي‌ تزريق‌ كرد.
امروز من‌ از تو آموخته‌ام‌ كه‌ مي‌توان‌ دوست‌ بود و دوستي‌ نكرد، مي‌توان‌ دوست‌ بود و دوستي‌ نديد.
امروز من‌ از تو آموخته‌ام‌ كه‌ با توهم‌ و خيالپردازي‌ نمي‌توان‌ از عروسكي‌ آيينه‌ پاكي‌ و وفا ساخت‌، نمي‌توان‌ از او توقع‌ دوستي‌ و يكرنگي‌ داشت‌ و نمي‌توان‌ با او هميشه‌ و بي‌ريا خنديد.
امروز من‌ از تو درسها آموخته‌ام‌!
و من‌، به‌ عكس‌ تو، درسهايي‌ كه‌ آموخته‌ام‌ و پندهايي‌ كه‌ فرا گرفته‌ام‌ را بكار خواهم‌ بست‌.
شايد امروز نه‌! اما فردا...
بدان‌ بزرگترين‌ ظروف‌ نيز گنجايشي‌ دارند كه‌ وقتي‌ لبريز شد اتفاق‌ ناگزير خواهد بود.



14-03-1377



شايد كه تمام آموخته‌هاي بدم را تو به من آموخته باشي!
بي‌رحمانه نوشتنم را،
سياه و تيره‌ ديدنم را،
و نااميد و بي‌اعتماد، به آينده نگريستنم را!



(0) comments

.......................................................................................................................................................

Tuesday, July 22, 2003

اولين‌ داستان‌



ماهي‌ در آب‌ غوطه‌اي‌ خورد و دوباره‌ به‌ سطح‌ آب‌ آمد و به‌ بيرون‌ نگاه‌ كرد. درخت‌ همان‌ درخت‌، پرنده‌ همان‌ پرنده‌ و زندگي‌ همان‌ زندگي‌ بود. از اين‌ زندگي‌ خسته‌ شده‌ بود. ماهي‌ با آبگير و درخت‌ و پرنده‌، روزهاي‌ خوبي‌ را سپري‌ كرده‌ بود. سايه‌ درخت‌ پناه‌ او در آفتاب‌ داغ‌ تابستان‌ بود و آواز پرنده‌ صوت‌ دل‌انگيز بهار و آبگير ...! آبگير دوستش‌ داشت‌ و او هم‌ آبگير را دوست‌ داشت‌، اما، اما آبگير عاشقش‌ بود.
آبگير با همه‌ كوچكي‌ قلب‌ بزرگي‌ داشت‌. آن‌ دو در كنار هم‌ فصلهاي‌ سخت‌ را سپري‌ كرده‌ بودند. ماهي‌ بخاطر مي‌آورد روزي‌ را كه‌ كودكي‌ تنها و بي‌ياور بود. ماهي‌ ترسيده‌ بود. او مي‌دانست‌ كه‌ اگر بخاطر گرسنگي‌ نميرد حتما از تنهايي‌ خواهد مرد! درست‌ در همان‌ روزها بود كه‌ آبگير او را در آغوش‌ خود گرفته‌ بود و نجاتش‌ داده‌ بود. ماهي‌ از وجود آبگير تغذيه‌ كرده‌ بود و آبگير انيس‌ و مونس‌ تنهايي‌ او شده‌ بود.
اما امروز...! ماهي‌ از تنهايي‌ و يكنواختي‌ زندگي‌ خسته‌ شده‌ بود. مي‌خواست‌ حركتي‌ بكند. آرزو داشت‌ كه‌ به‌ دريا برسد. مي‌خواست‌ آزاد و رها باشد. دلش‌ براي‌ آبگير نمي‌سوخت‌. دلش‌ براي‌ تنهايي‌ آبگير نمي‌سوخت‌ و آبگير خاموش‌ و غمزده‌ به‌ حرفهاي‌ ماهي‌ گوش‌ مي‌داد. وقتي‌ ماهي‌ از حركت‌ و قدرت‌ رود حرف‌ مي‌زد آبگير غمگين‌ مي‌شد اما ساكت‌ مي‌ماند و سخني‌ نمي‌گفت‌. او شادي‌ ماهي‌ را به‌ هر چيز ديگري‌ ترجيح‌ مي‌داد و حاضر بود تنهايي‌ و سختي‌ را تحمل‌ كند اما ماهي‌ به‌ آنچه‌ در پي‌اش‌ بود برسد.
روزها مي‌گذشت‌ و آبگير از درون‌ ذره‌ ذره‌ نابود مي‌شد و دم‌ برنمي‌آورد. ماهي‌ خشك‌ شدن‌ آبگير را مي‌ديد و هرگز نخواست‌ بفهمد براي‌ چيست‌ فقط با خود مي‌انديشيد: «من‌ بايد تا آبگير خشك‌ نشده‌ خود را نجات‌ بدهم‌ وگرنه‌ من‌ هم‌ با آبگير مي‌ميرم‌».
صبح‌ يك‌ روز پاييزي‌ كه‌ ماهي‌ صداي‌ رود را پر خروشتر از هميشه‌ مي‌شنيد و لرزش‌ زمين‌ را زير گامهاي‌ تند او حس‌ مي‌كرد، با خود گفت‌: «امروز ديگر وقتش‌ است‌. همه‌ خوابند و من‌ بايد تا دير نشده‌ خود را به‌ رود برسانم‌». همه‌ خواب‌ بودند جز آبگير!
ماهي‌ تقلايي‌ كرد و خود را به‌ خشكي‌ انداخت‌. باورش‌ نمي‌شد كه‌ خشكي‌ تا اين‌ حد وحشتناك‌ باشد. نفسش‌ داشت‌ بند مي‌آمد اما بايد باز هم‌ تلاش‌ مي‌كرد. هيچوقت‌ تصور نمي‌كرد كه‌ بيرون‌ آب‌ نتواند نفس‌ بكشد. دلش‌ براي‌ بركه‌ تنگ‌ شد اما نبايد باز مي‌گشت‌. تصميمش‌ را گرفته‌ بود. چند جست‌ ديگر زد. صداي‌ رود بلندتر شده‌ بود.
- اگر به‌ رود نرسم‌؟ اگر اينجا بميرم‌؟ اگر...؟ نه‌ ... نبايد نااميد شوم‌.
ماهي‌ با آخرين‌ قدرتش‌ پريد، آنقدر بلند و بالا كه‌ خودش‌ هم‌ باور نمي‌كرد...
خنكاي‌ آب‌ را حس‌ كرد. فشار و قدرت‌ رود را باور كرد و خود را در جريان‌ آب‌ رها ساخت‌. رود بزرگ‌، راضي‌ و خشنود ماهي‌ جوان‌ و زيبا را در آغوش‌ گرفت‌ و با خود به‌ طرف‌ دريا برد.


* * *



دريا. اين‌ آرزوي‌ او بود و بايد به‌ آن‌ مي‌رسيد. از رود خوشش‌ مي‌آمد، از شور و هياهوي‌ رود خوشش‌ مي‌آمد. رود مانند آبگير كوچك‌ و بي‌تحرك‌ و خاموش‌ نبود. از اينكه‌ در آغوش‌ رود بود لذت‌ مي‌برد. ماهي‌ خود را به‌ رود سپرد تا به‌ دريا برسد.


* * *



روزها مي‌گذشت‌ و جريان‌ آب‌ تندتر مي‌شد و فشار رود بيشتر. او ديگر يك‌ نورسيده‌ مهمان‌ نبود. ديگر نمي‌توانست‌ پاياپاي‌ رود شنا كند. گاهي‌ ناخواسته‌ به‌ كناره‌ رود رانده‌ و به‌ شاخه‌هاي‌ درختاني‌ كه‌ در آب‌ فرو رفته‌ بودند كشيده‌ و زخمي‌ شده‌ بود ولي‌ به‌ زحمت‌ باز خود را به‌ وسط رود رسانده‌ بود.
ماهي‌ ديگر جوان‌ نبود. واقعيت‌، خود را به‌ تلخ‌ترين‌ شكل‌ به‌ او نشان‌ داده‌ بود. ماهي‌هاي‌ جوان‌ و زيباي‌ زيادي‌ در آب‌ بودند كه‌ بدون‌ توجه‌ به‌ ماهي‌ زخمي‌ خود را به‌ آغوش‌ رود سپرده‌ بودند. ماهي‌ ديگر توان‌ نداشت‌. دريا برايش‌ خيلي‌ دوردست‌ بود و مانند يك‌ رويا بنظر مي‌رسيد. ماهي‌ ديگر نمي‌توانست‌ با جريان‌ آب‌ بجنگد. او ديگر زيبا نبود و رود هم‌ مانند گذشته‌ از او خوشش‌ نمي‌آمد. ماهي‌ به‌ كناره‌اي‌ رانده‌ شده‌ بود اما او به‌ همين‌ هم‌ راضي‌ بود. ماهي‌ فقط مي‌خواست‌ پيش‌ از مرگ‌ دريا را ببيند.
ناگهان‌ موج‌ بلندي‌ او را بلند كرد و به‌ خشكي‌ پرتاب‌ كرد. ماهي‌ دست‌ و پا زد تا به‌ درون‌ آب‌ برگردد اما ديگر نيرويي‌ نداشت‌. ...نفسش‌ به‌ شماره‌ افتاد. اطرافش‌ پر از اجساد ماهي‌هايي‌ بود كه‌ ظاهرشان‌ نشان‌ مي‌داد روزي‌ مانند او جوان‌ و زيبا و البته‌ خام‌ و بي‌تجربه‌ بودند. ...ماهي‌ داشت‌ مي‌مرد. ...ماهي‌ غصه‌ خورد. ماهي‌ دلش‌ براي‌ درخت‌ تنگ‌ شد. ماهي‌ آواز پرنده‌ را زمزمه‌ كرد. ماهي‌ دلش‌ براي‌ آبگير سوخت‌. ماهي‌ دلش‌ براي‌ تنهايي‌ آبگير سوخت‌. ماهي‌ دلش‌ براي‌ خودش‌ سوخت‌...



14-03-1377


قصه‌ي «بركه و ماهي» اولين قصه‌ي من بود و شايد هم بهترين!
قصه‌ي «بركه و ماهي»، قصه‌ي تنهايي همه‌ي ماست.



(0) comments

.......................................................................................................................................................

Monday, July 21, 2003

ششمين‌ يادداشت‌



عشق‌ ادعا نيست‌ عزيز من‌، اثبات‌ است‌!
بايد بياموزي‌ كه‌ چگونه‌ به‌ همه‌ كساني‌ كه‌ دوستشان‌ داري‌ اثبات‌ كني‌ كه‌ دوستشان‌ داري‌. اگرچه‌ تو هرگز نتوانستي‌ دوست‌ داشتن‌ واقعي‌ را درك‌ و تجربه‌ كني‌.
به‌ خودخواهي‌ خود نام‌ دوست‌ داشتن‌ مگذار! لجبازي‌ و حسادت‌ خود را دوست‌ داشتن‌ مدان‌ و انس‌ و عادت‌ را عشق‌ مشمار.
آنچه‌ تو دوست‌ داشتن‌ مي‌پنداري‌ از دوست‌ داشتن‌ واقعي‌ فرسنگها دور است‌.



13-03-1377



… و تو ادعا مي‌كردي!



(0) comments

پنجمين‌ يادداشت‌



بارها با تو از ضرورت‌ دلجويي‌ از كساني‌ كه‌ دوستمان‌ دارند ولي‌ از ما رنجيده‌اند، سخن‌ گفتم‌.
عزيز من‌! اي‌ كاش‌ مي‌دانستي‌ كه‌ زخم‌ كدورت‌ و كينه‌ چگونه‌ پايه‌هاي‌ محكمترين‌ دوستي‌ها را سست‌ و نابود مي‌كند.
اي‌ كاش‌ مي‌دانستي‌ كه‌ قديمي‌ترين‌ دوستي‌ها چگونه‌ با كوچكترين‌ اشتباه‌ از هم‌ مي‌پاشند و فرو مي‌ريزند.
اي‌ كاش‌ مي‌دانستي‌ و قدر دوست‌ مي‌دانستي‌! اي‌ كاش‌...
دوست‌ مانند هر چيز با ارزش‌ ديگر سرمايه‌اي‌ است‌ در زندگي‌ و مهمترين‌ سرمايه‌ آن‌.
انسان‌ صميمانه‌، محبت‌ و عشق‌ را به‌ پاي‌ دوستي‌ مي‌ريزد تا شايد روزي‌ در جايي‌ صميمانه‌ پاسخ‌ بگيرد و عطش‌ تنهايي‌ و دلتنگي‌اش‌ را فرو بنشاند.
عزيز من‌! اين‌ سرمايه‌ را به‌ رايگان‌ نفروش‌ و امانت‌ را به‌ ديگري‌ نسپار! آنان‌ كه‌ تو را دوست‌ مي‌دارند تشنه‌ محبت‌ تو هستند و در ازاي‌ عشقشان‌، جز محبتي‌ صادقانه‌، توقعي‌ ندارند. بي‌پاسخشان‌ مگذار.
قلب‌ انسان‌ سرچشمه‌ پايان‌ناپذير صفا و يكرنگي‌ و محبت‌ است‌.


در بخشيدن‌ جرعه‌اي‌ از اين‌ آب‌، خساست‌ مكن‌!



13-03-1377



به آرامي طلوعي، چيزي در من شكل مي‌گيرد.
جهان كوچكم، آبستن حوادث تازه‌ايست.
بلوري شكستني، به دست لرزان كودكي سپرده شده است. با هر گام برداشتني، دلم مي‌لرزد.
چه آسوده مي‌خرامد، مي‌خراشد، ويران مي‌كند، … !

و در شگفتم كه چگونه ما هميشه، شكست خورده و نالان، از ويرانه‌ها آغاز مي‌كنيم.



(0) comments

.......................................................................................................................................................

Saturday, July 19, 2003

چهارمين‌ يادداشت



عزيز من‌! هرگز ادعاي‌ آناني‌ را كه‌ براي‌ رضايتت‌ از هر گونه‌ مخالفتي‌ با تو اجتناب‌ مي‌كنند و بدترين‌ اخلاق‌ را نيز در تو مي‌پذيرند، بي‌چون‌ و چرا نپذير!
عشق‌ پاك‌ از عشقهاي‌ تند و زودگذر دوران‌ نوجواني‌ فرسنگها فاصله‌ دارد.
بي‌عشق‌ زندگي‌ ناقص‌ خواهد بود و عشقي‌ زندگي‌ را كامل‌ خواهد كرد كه‌ با منطق‌ همراه‌ باشد نه‌ با تمايلات‌ زودگذر جسماني‌.
آنكه‌ تو را با تمامي‌ ناملايماتت‌ پذيرفته‌، آنكه‌ چشم‌ بر تمام‌ عيوب‌ تو بسته‌ و آنكه‌ هرگز درصدد اصلاح‌ و بهتر ساختن‌ تو برنيايد بدان‌ كه‌ از تو، تنها بخشي‌ را طالب‌ است‌ كه‌ امروز تغيير ناپذير است‌ و عامل‌ توجه‌ همگان‌. زيبايي‌ و دلربايي‌ تو!
پاسخم‌ را بده‌، آنكه‌ تو را بداخلاق‌ و تندخو مي‌خواهد، ناشايسته‌ مي‌پسندد، بددهن‌ و فاسد و كذاب‌ مي‌پذيرد، چنين‌ كسي‌ به‌ چه‌ چيز تو دل‌ بسته‌ است‌؟
كسي‌ كه‌ ادعا مي‌كند تو را با تمام‌ بديها دوست‌ مي‌دارد و هرگز تلاشي‌ براي‌ اصلاح‌ تو نمي‌كند عاشق‌ نيست‌! ديوانه‌اي‌ است‌ كه‌ براي‌ بدبختي‌ خود نمي‌ داند خود را به‌ كدام‌ چاه‌ سرنگون‌ كند و يا هرزه‌ خيابانگردي‌ است‌ كه‌ تو طعمه‌ ديروز او بودي‌ و لقمه‌ امروز، و فردا; دور ريختني‌.
آيا چنين‌ آينده‌اي‌ سزاوار است‌؟



19-02-1377



افسوس كه براي دلباختگان هوس، بيداري ممكن نبود.
… و آينده، آنان را كه سزاوار نيكبختي بودند، بي دخالت تقدير، يك به يك برگزيد.



(0) comments

.......................................................................................................................................................

Friday, July 18, 2003

سومين‌ يادداشت‌



ما منقرض‌ شده‌ايم‌ عزيز من‌! منقرض‌ شده‌ايم‌.
در سالهاي‌ دور، اين‌ خاك‌، مأمن‌ مردان‌ و زناني‌ بود پاك‌ و بي‌آلايش‌، سرشار از محبت‌ و صفا و يكرنگي‌ .
در خانه‌ها به‌ روي‌ هر رهگذري‌ باز بود و در هر خانه‌اي‌ سفره‌اي‌ گسترده‌.
گوش‌ مردم‌ به‌ هر تهمت‌ و ناروايي‌ بسته‌ بود و زبانشان‌ در كام‌ جز به‌ حق‌ نمي‌گرديد و آغوششان‌ بهر هر كمكي‌ باز.
اگر يتيمي‌، بي‌پناهي‌، فقيري‌ گرسنه‌ بود و پناهي‌ مي‌جست‌ همسايه‌ مهربان‌ سر بر بالين‌ نرم‌ نمي‌گذاشت‌ و خودخواهي‌ خواستاري‌ نداشت‌.
دختران‌ نجيب‌ و پاكدامن‌ و پسران‌ مغرور و با غيرت‌ بودند. عشق‌ گرانترين‌ كالاي‌ بازار دل‌ بود و با اين‌ همه‌ گراني‌ وه‌ كه‌ چه‌ خريدار داشت‌. افسوس‌!
نسل‌ ما منقرض‌ شده‌ است‌. نسلي‌ كه‌ بدنبال‌ مهر و وفا بگردد، نسلي‌ كه‌ هنوز پاكي‌ را پاس‌ بدارد و دستگيري‌ از ضعيفان‌ را وظيفه‌ بپندارد و عشق‌ ورزيدن‌ را نهايت‌ آمال‌ و آرزو، ديگر وجود ندارد.



14-02-1377



... و يادي از گذشته!
گذشته‌هاي دست‌نيافتني.



(0) comments

.......................................................................................................................................................

Wednesday, July 16, 2003

دومين‌ يادداشت‌



در انتخاب‌ دوست‌ دقت‌ كن‌! بخاطر داشته‌ باش‌ مهمترين‌ شرط در داشتن‌ دوستي‌هاي‌ خوب‌ و با ثبات‌، انتخاب‌ دوستي‌ شايسته‌ است‌.
دوستانت‌ را از آزمونهاي‌ سخت‌ بگذران‌! موفقيت‌ آنها در اين‌ آزمونها به‌ اعتماد و اعتبار دوستي‌ مي‌افزايد.
به‌ ياد داشته‌ باش‌! اوج‌ حقيقت‌ و اوج‌ كذب‌ از هم‌ قابل‌ تمييز نيستند. مردم‌ بزرگترين‌ دروغگويان‌ را با پاكترين‌ و صادقترين‌ افراد اشتباه‌ مي‌گيرند و راستگوترين‌ آنان‌ در مظان‌ اتهام‌ هميشگي‌ دروغگويي‌ و دورويي‌ قرار دارند.
در هر ابراز عشق‌ و علاقه‌اي‌ شك‌ كن‌! اما آنچنان‌ خود را به‌ شك‌ و ترديد آلوده‌ مكن‌ كه‌ دل‌ عزيزترين‌ و صميمي‌ترين‌ دوستان‌ و دوستداران‌ خود را بيازاري‌.
پاكترين‌ عشقها، عشقي‌ است‌ كه‌ بي‌دليل‌ باشد و از بهر خواستن‌ و طلب‌ كردن‌ حاصل‌ نيايد. بيشتر كساني‌ كه‌ ادعاي‌ عشق‌ تو را دارند دل‌ به‌ خودخواهي‌ خود بسته‌اند. آنان‌ تو را براي‌ خود مي‌خواهند و آزادي‌ تو را به‌ رسميت‌ نمي‌شناسند. آنان‌ براي‌ سليقه‌ و عقيده‌ تو ارزشي‌ قايل‌ نيستند و اگر در ظاهر به‌ تو اينگونه‌ مي‌نمايانند كه‌ باارزشي‌، براي‌ از دست‌ ندادن‌ توست‌ نه‌ چيز ديگر.
آنها از عشق‌ جز لحظه‌هاي‌ خوش‌ نزديكي‌ چيز ديگري‌ نمي‌خواهند، به‌ همين‌ علت‌ با هر گونه‌ تلاش‌ تو براي‌ رهايي‌ مخالفت‌ مي‌كنند و حتي‌ اگر لازم‌ باشد براي‌ ازدست‌ ندادنت‌، از بدنام‌ كردن‌ تو نيز روي‌گردان‌ نيستند. اما همين‌ كه‌ بدست‌ آمدي‌ و شب‌ هم‌آغوشي‌ گذشت‌...
عزيز من‌! به‌ هر آوازي‌ دل‌ و دين‌ از دست‌ مده‌! در اطراف‌ ما فراوانند كساني‌ كه‌ بهر خودخواهي‌ خود، براي‌ دست‌ يافتن‌ به‌ چون‌ تو عزيزي‌ به‌ هر حيله‌ و نيرنگي‌ دست‌ مي‌زنند.



14-02-1377






(0) comments

.......................................................................................................................................................

Monday, July 14, 2003

اولين‌ يادداشت‌



شايد لازم‌ باشد كمي‌ بيشتر با هم‌ بحث‌ كنيم‌ و به‌ گفتگو بنشينيم‌!
من‌ شخصا عقيده‌ دارم‌ كه‌ دوستان‌ - همه‌ كساني‌ كه‌ دوستشان‌ داريم‌ - باارزشترين‌ سرمايه‌اي‌ هستند كه‌ هر انساني‌ مي‌تواند در زندگي‌ بيابد و بايد با تمامي‌ توان‌ از اين‌ سرمايه‌ حراست‌ كند.
زندگي‌ ما و اطرافيان‌ ما پر از قصه‌هاي‌ ناكامي‌ در دوستي‌ است‌ و دوستاني‌ كه‌ در پي‌ فرصتي‌ بوده‌اند تا به‌ ياران‌ خود ضربه‌ بزنند. اما من‌ هرگز اين‌ قصه‌ها را باور ندارم‌!
در هر يك‌ از اين‌ مرثيه‌ها اگر نيك‌ بنگري‌ جاي‌ پاي‌ ريا و خلاف‌ واقع‌ سخن‌ گفتن‌ را خواهي‌ يافت‌. من‌ به‌ «بدي‌» اعتقاد ندارم‌. انسانها همگي‌ ذاتا خوب‌ هستند و تنها در لحظاتي‌ رفتار بد از خود نشان‌ مي‌دهند. اين‌ رفتارهاست‌ كه‌ قابل‌ دسته‌بندي‌ به‌ دو صفت‌ «خوبي‌» و «بدي‌» است‌. انسانها همه‌ از سرشتي‌ مشترك‌ و پاك‌ برخوردارند. اما اين‌ تربيتهاي‌ متفاوت‌ در شرايط اجتماعي‌ نابرابر است‌ كه‌ رفتارهاي‌ خوب‌ و بد را به‌ آنها مي‌آموزد.
من‌ باور ندارم‌ كه‌ در هر اختلافي‌ فقط يك‌ مقصر وجود داشته‌ باشد. شايد كسي‌ بيشتر مقصر باشد اما مقصر مطلق‌ و بي‌گناه‌ مطلق‌، مطلقا وجود ندارد!
تمام‌ قصه‌هاي‌ ناجوانمردي‌ دوستان‌ و نزديكان‌ از ديدگاههاي‌ يكجانبه‌، مغرضانه‌ و خودخواهانه‌ سرچشمه‌ مي‌گيرد.
دوستان‌ كه‌ زيرمجموعه‌اي‌ از مجموعه‌ عظيم‌ مردم‌ هستند برخي‌ از خصوصيات‌ مردم‌ را نيز به‌ ارث‌ مي‌برند. مردم‌، مانند تمام‌ موجودات‌ اين‌ جهان‌ در قبال‌ هر عملي‌، عكس‌العملي‌ نشان‌ مي‌دهند. در جهاني‌ كه‌ حركت‌ كوچك‌ عضوي‌ از بدن‌ حتي‌، در پاسخ‌ تلاطم‌ امواج‌ هوا را بدنبال‌ دارد، پذيرفتن‌ اينكه‌ اعمال‌ ما بايد در اطرافيان‌ بي‌تأثير باشد ساده‌انگارانه‌ است‌.
بخاطر داشته‌ باش‌ كه‌ اطرافيان‌، در قبال‌ هر عمل‌ ما، عكس‌العملي‌ بي‌غرضانه‌ انجام‌ مي‌دهند.
اگر از دوستي‌ رفتاري‌ خلاف‌ عادت‌ و مرام‌ دوستي‌ مشاهده‌ كردي‌ به‌ اعمال‌ خود با دقت‌ بيشتري‌ نگاه‌ كن‌. جاي‌ پاي‌ آن‌ را خواهي‌ يافت‌.



13-02-1377



بايد از جايي شروع مي‌كردم.
در آن روزها شايد، «دوستي» هنوز كلمه مقدسي بود!



(0) comments

.......................................................................................................................................................

Sunday, July 13, 2003

سرآغاز سخن



براي‌ آغاز هرگز دير نيست‌ حتي‌ اگر آغازي‌ دوباره‌ باشد.
سالها پيش‌ بود شايد، بدرستي‌ بخاطر ندارم‌ چند سال‌. هنگامي‌ كه‌ در آغاز نوجواني‌ براي‌ اولين‌ بار دست‌ به‌ قلم‌ بردم‌ و نوشتن‌ آغاز كردم‌ سرشار از احساس‌ بودم‌ و شور جواني‌ و بسيار ناپخته‌ و خام‌. امروز از منظر 25 سالگي‌ گذشته‌ بسيار دور است‌ و «من‌» قديم‌ بسيار كوچك‌ و خردسال‌. اما اين‌ «من»‌ 25 ساله‌، امروز ديگر خالي‌ از شور و حال‌ جوانيست‌.
براي‌ من‌، امروز نوشتن‌، صرفا خالي‌ كردن‌ عقده‌هاي‌ دل‌ بر روي‌ كاغذ پرتحمل‌ نيست‌. امروز به‌ دنيا بگونه‌اي‌ ديگر مي‌نگرم‌.
نوشتن‌ را بهر آموختن‌ آغاز مي‌كنم‌ اما نه‌ به‌ خود، به‌ آنان‌ كه‌ دوستشان‌ دارم‌.
شايد نوشته‌هاي‌ من‌ و آموخته‌هاي‌ من‌ هرگز به‌ كار كسي‌ نيايد. چه‌ باك‌، چه‌ باك‌ از تلاشي‌ بي‌حاصل‌ از كسي‌ كه‌ سالهاي‌ كوتاه‌ عمرش‌ را صرف‌ دوست‌ داشتن‌ و محبت‌ ورزيدن‌ كرده‌ و خواهد كرد.
اين‌ نوشته‌ها مي‌توانست‌ مجموعه‌ گلايه‌هاي‌ دوستي‌ از دوستي‌ باشد و شايد مي‌بايست‌ واقعا هم‌ همينطور مي‌بود، اما نمي‌دانم‌ چه‌ ضرورتي‌، براستي‌ چه‌ ضرورتي‌ مرا به‌ اين‌ بيراهه‌ دلپذير كشاند كه‌ از زندگي‌ بنويسم‌. از زندگي‌ كه‌ سياه‌ مي‌شمرندش‌، از عشقي‌ بنويسم‌ كه‌ بي‌حاصل‌ مي‌خوانندش‌ و از انسانيتي‌ بنويسم‌ كه‌ بزرگداشت‌، تنها سهم‌ آن‌ در دنياي‌ امروز ماست‌.



07-02-1377



25 سالگي يعني گذشته‌هاي دور.
25 سالگي يعني صداقت و دوستي، يعني همه‌ي آنچه بدنبالش امروز سرگردانيم.
25 سالگي يعني حس آرامش از بيادآوري روزهاي پر تشويش.
25 سالگي يعني آغازي از ميان همه‌ي آغازها.
25 سالگي يعني چكيده‌ي همه جواني ما.




(0) comments

.......................................................................................................................................................

Saturday, July 12, 2003

ابتداي‌ كلام‌ : آشنايي‌ ...



اين‌ صبح‌، اين‌ نسيم‌، اين‌ سفره‌ مهيا شده‌ سبز، اين‌ من‌ و اين‌ تو، همه‌ شاهدند
كه‌ چگونه‌ دست‌ و دل‌ به‌ هم‌ گره‌ خوردند ... يكي‌ شدند و يگانه‌.
تو از آن‌ سو آمدي‌ و او از سوي‌ ما آمد، آمدي‌ و آمديم‌.
اول‌ فقط يك‌ دل‌ دل‌ بود، يك‌ هواي‌ نشستن‌ و گفتن‌.
يك‌ بوي‌ دلتنگ‌ و سرشار از خواستن‌، يك‌ هنوز با هم‌ ساده‌.
رفتيم‌ و نشستيم‌، خوانديم‌ و گريستيم‌.
بعد يكصدا شديم‌، هم‌ آواز و هم‌ بغض‌ و هم‌ گريه‌،
همنفس‌ براي‌ باز تا هميشه‌ با هم‌ بودن‌.
براي‌ يك‌ قدم‌ زدن‌ رفيقانه‌، براي‌ يك‌ سلام‌ نگفته‌، براي‌ يك‌ خلوت‌ دل‌ خاص‌،
براي‌ يك‌ دل‌ سير گريه‌ كردن‌ ...
براي‌ همسفر هميشه‌ عشق‌ ... باران‌
باري‌ اي‌ عشق‌، اكنون‌ و اينجا، هواي‌ هميشه‌ات‌ را نمي‌خواهم‌ ...
نشاني‌ خانه‌ات‌ كجاست‌؟

سيد علي‌ صالحي‌ - نشاني‌ها




(0) comments

.......................................................................................................................................................

Friday, July 11, 2003

فصل اول : خانه‌ي پوشالي



به‌ پندار تو :
جهانم‌ زيباست‌،
جامه‌ام‌ ديباست‌،
ديده‌ام‌ بيناست‌،
زبانم‌ گوياست‌،
قفسم‌ هم‌ طلاست‌
بر اين‌ ارزد كه‌ دلم‌ تنهاست‌؟

معيني‌ كرمانشاهي‌




(0) comments

جوان بودم! 23 ساله شايد و در سال 75. سالي و سني كه دوست داشتن هنوز مجاز بود و دل بستن راحت!
خام نبودم كه به هر طنازي و عشوه‌گري، عنان از كف بدهم. اما هنوز راه‌ها بايد مي‌پيمودم و راه‌هاي طولاني و دشوار، هميشه آغازهاي ساده‌اي دارند و اين نيز آغازي بود به همان سادگي!
زمستان 75 بود – وه كه زمان چه زود مي‌گذرد – من 23 ساله و او 15 ساله. آنقدر كوچك بود كه حتي دوست نناممش.
مي‌گويند انسانها تنها يكبار در زندگي عاشق مي‌شوند و بيش از آن ديگر عشق نيست، بدلي از عشق است و شايد هم كاريكاتوري. من پيش از آن زمان، در 16 سالگي خود، عاشق شده بودم و اينبار … ! عشق نمي‌ناممش اما هرگز كسي در جايي نگفته بود كه انسانها در زندگي، چند بار و چند نفر را مي‌توانند دوست بدارند و من نيز فقط دوست مي‌داشتم و بس. يك نفر از هزاران نفر و يك بار از هزاران بار!
ماجراي اين دست نوشته‌ها نيز به همان سادگي «يك آغاز» بود.
شبي بود و تفرجي در كنار استخر خاطره‌انگيز لاهيجان، عروس شهر‌هاي گيلان، در كنار دوستي. درد و دل ساده‌اي در مورد كساني كه دوستشان داشتيم و دلداري به دغدغه‌اي كه از فرداي آنان داشتيم.
فكر نوشتن و آموختن به كسي كه به هر دليل دوستش مي‌داشتم پيش از اين به سراغم آمده بود اما جرات آغاز را در خود نمي‌ديدم تا آنشب و آن لحظه كه تشويقي و شهامت دادني مرا به نوشتن وادار كرد.
اين نوشته‌ها، خوب يا بد، برهه‌اي است از زندگي. زندگي من يا تو – چه فرق دارد. پرتره‌اي است از ما. يادداشتهايي از دوراني خوش، اما از ياد رفته كه در زندگي همه ما بوده و هست – با تفاوتي در جزئيات – اما ثبتش نكرديم و نمي‌كنيم تا روزي راحت‌تر از خود بگريزيم.
اين نوشته‌ها در سه بخش نوشته شده است. هر قطعه داراي تاريخ است. تكه نوشته‌اي هم شايد به هر قسمت اضافه شود كه آگاهي دهنده نسبت به حس نويسنده در آن زمان و يا دليل نوشتن آن يادداشت باشد. براي اينكه اين دو بخش نيز از يكديگر قابل تفكيك باشد، يادداشت‌هاي تاريخ دار با قلم ايتاليك و بقيه نوشته‌ها با قلم معمولي ثبت خواهد شد.




(0) comments

.......................................................................................................................................................

Home