!من كه آبي نبودم |
Wednesday, July 30, 2003
نهمين يادداشت ما در كجاي اين جهان ايستادهايم؟!
15-03-1377 (0) comments ....................................................................................................................................................... Monday, July 28, 2003 هشتمين يادداشت من گناهكارم! آري تنها من گناهكارم!
14-03-1377 (0) comments ....................................................................................................................................................... Friday, July 25, 2003 هفتمين يادداشت تو نيز به من درسها آموختي!
14-03-1377 شايد كه تمام آموختههاي بدم را تو به من آموخته باشي! بيرحمانه نوشتنم را، سياه و تيره ديدنم را، و نااميد و بياعتماد، به آينده نگريستنم را! (0) comments ....................................................................................................................................................... Tuesday, July 22, 2003 اولين داستان ماهي در آب غوطهاي خورد و دوباره به سطح آب آمد و به بيرون نگاه كرد. درخت همان درخت، پرنده همان پرنده و زندگي همان زندگي بود. از اين زندگي خسته شده بود. ماهي با آبگير و درخت و پرنده، روزهاي خوبي را سپري كرده بود. سايه درخت پناه او در آفتاب داغ تابستان بود و آواز پرنده صوت دلانگيز بهار و آبگير ...! آبگير دوستش داشت و او هم آبگير را دوست داشت، اما، اما آبگير عاشقش بود.
* * *
* * *
14-03-1377 قصهي «بركه و ماهي» اولين قصهي من بود و شايد هم بهترين! قصهي «بركه و ماهي»، قصهي تنهايي همهي ماست. (0) comments ....................................................................................................................................................... Monday, July 21, 2003 ششمين يادداشت عشق ادعا نيست عزيز من، اثبات است!
13-03-1377 … و تو ادعا ميكردي! (0) comments پنجمين يادداشت بارها با تو از ضرورت دلجويي از كساني كه دوستمان دارند ولي از ما رنجيدهاند، سخن گفتم.
در بخشيدن جرعهاي از اين آب، خساست مكن! 13-03-1377 به آرامي طلوعي، چيزي در من شكل ميگيرد. جهان كوچكم، آبستن حوادث تازهايست. بلوري شكستني، به دست لرزان كودكي سپرده شده است. با هر گام برداشتني، دلم ميلرزد. چه آسوده ميخرامد، ميخراشد، ويران ميكند، … ! … و در شگفتم كه چگونه ما هميشه، شكست خورده و نالان، از ويرانهها آغاز ميكنيم. (0) comments ....................................................................................................................................................... Saturday, July 19, 2003 چهارمين يادداشت عزيز من! هرگز ادعاي آناني را كه براي رضايتت از هر گونه مخالفتي با تو اجتناب ميكنند و بدترين اخلاق را نيز در تو ميپذيرند، بيچون و چرا نپذير!
19-02-1377 افسوس كه براي دلباختگان هوس، بيداري ممكن نبود. … و آينده، آنان را كه سزاوار نيكبختي بودند، بي دخالت تقدير، يك به يك برگزيد. (0) comments ....................................................................................................................................................... Friday, July 18, 2003 سومين يادداشت ما منقرض شدهايم عزيز من! منقرض شدهايم.
14-02-1377 ... و يادي از گذشته! گذشتههاي دستنيافتني. (0) comments ....................................................................................................................................................... Wednesday, July 16, 2003 دومين يادداشت در انتخاب دوست دقت كن! بخاطر داشته باش مهمترين شرط در داشتن دوستيهاي خوب و با ثبات، انتخاب دوستي شايسته است.
14-02-1377 (0) comments ....................................................................................................................................................... Monday, July 14, 2003 اولين يادداشت شايد لازم باشد كمي بيشتر با هم بحث كنيم و به گفتگو بنشينيم!
13-02-1377 بايد از جايي شروع ميكردم. در آن روزها شايد، «دوستي» هنوز كلمه مقدسي بود! (0) comments ....................................................................................................................................................... Sunday, July 13, 2003 سرآغاز سخن براي آغاز هرگز دير نيست حتي اگر آغازي دوباره باشد.
07-02-1377 25 سالگي يعني گذشتههاي دور. 25 سالگي يعني صداقت و دوستي، يعني همهي آنچه بدنبالش امروز سرگردانيم. 25 سالگي يعني حس آرامش از بيادآوري روزهاي پر تشويش. 25 سالگي يعني آغازي از ميان همهي آغازها. 25 سالگي يعني چكيدهي همه جواني ما. (0) comments ....................................................................................................................................................... Saturday, July 12, 2003 ابتداي كلام : آشنايي ... اين صبح، اين نسيم، اين سفره مهيا شده سبز، اين من و اين تو، همه شاهدند كه چگونه دست و دل به هم گره خوردند ... يكي شدند و يگانه. تو از آن سو آمدي و او از سوي ما آمد، آمدي و آمديم. اول فقط يك دل دل بود، يك هواي نشستن و گفتن. يك بوي دلتنگ و سرشار از خواستن، يك هنوز با هم ساده. رفتيم و نشستيم، خوانديم و گريستيم. بعد يكصدا شديم، هم آواز و هم بغض و هم گريه، همنفس براي باز تا هميشه با هم بودن. براي يك قدم زدن رفيقانه، براي يك سلام نگفته، براي يك خلوت دل خاص، براي يك دل سير گريه كردن ... براي همسفر هميشه عشق ... باران باري اي عشق، اكنون و اينجا، هواي هميشهات را نميخواهم ... نشاني خانهات كجاست؟ سيد علي صالحي - نشانيها (0) comments ....................................................................................................................................................... Friday, July 11, 2003 فصل اول : خانهي پوشاليبه پندار تو : جهانم زيباست، جامهام ديباست، ديدهام بيناست، زبانم گوياست، قفسم هم طلاست بر اين ارزد كه دلم تنهاست؟ معيني كرمانشاهي (0) comments جوان بودم! 23 ساله شايد و در سال 75. سالي و سني كه دوست داشتن هنوز مجاز بود و دل بستن راحت!
(0) comments .......................................................................................................................................................
|