!من كه آبي نبودم




Sunday, February 29, 2004

سومين‌ داستان‌



روزگاري‌ در يك‌ روستاي‌ دور، دختركي‌ زندگي‌ مي‌كرد جوان‌ و زيبا كه‌ در همه‌ دنيا جز يك‌ پدر و مادر كهنسال‌ و يك‌ بز جوان‌ و يك‌ فانوس‌ پير، ديگر چيزي‌ نداشت‌.
دخترك‌ با اين‌ فانوس‌ سالها بود انس‌ گرفته‌ بود. فانوس‌ در شبهايي‌ كه‌ خوابش‌ نمي‌برد با او بيدار مي‌ماند، اگر كتاب‌ مي‌خواند با او كتاب‌ مي‌خواند، اگر مي‌خواست‌ شبي‌ تاريك‌ از خانه‌ بيرون‌ برود همراه‌ او بود، ... حتي‌ شبي‌ تاريك‌ وقتي‌ دخترك‌ در بيابان‌ راه‌گم‌ كرده‌ بود همين‌ فانوس‌ با اين‌ شعله‌ كوچكش‌ حيوانات‌ وحشي‌ را فراري‌ داده‌ بود و او را به‌ منزل‌ رسانده‌ بود. خلاصه‌ فانوس‌ كوچك‌ و پير خيلي‌ بدرد مي‌خورد.
در يكي‌ از اين‌ شبهايي‌ كه‌ دخترك‌ بيدار بود و كتاب‌ مي‌خواند به‌ قصه‌ شهري‌ رسيد كه‌ در دوردستها بود. در كتاب‌ آمده‌ بود كه‌ اين‌ شهر پر بود از چيزهاي‌ عجيب‌ و تازه‌. اتومبيل‌، ساختمانهاي‌ بلند، مغازه‌هايي‌ با اجناس‌ عجيب‌، لباسهاي‌ رنگارنگ‌ و هزاران‌ ديدني‌ ديگر كه‌ دخترك‌ اصلا نمي‌دانست‌ چه‌ هستند. از همه‌ جالبتر اين‌ كه‌ در كتاب‌ آمده‌ بود در اين‌ شهر، شبها هم‌ مثل‌ روز روشن‌ بود. در شهر، در هر كوچه‌اي‌ و گذرگاهي‌ ده‌ها لامپ‌ برق‌، شبها را هم‌ روشن‌ مي‌كردند و جايي‌ براي‌ مهتاب‌ باقي‌ نمي‌گذاشتند.
دخترك‌ تصميم‌ گرفت‌ به‌ شهر برود تا بتواند تمامي‌ اين‌ شگفتيها را ببيند. فرداي‌ آن‌ روز كمي‌ توشه‌ راه‌ برداشت‌ و دست‌ فانوس‌ پير را گرفت‌ و راه‌ افتاد. رفت‌ و رفت‌. از بيابانها و كوه‌ها و جنگلها گذشت‌. دخترك‌ شب‌ و روز راه‌ مي‌رفت‌ و در تمامي‌ لحظه‌ها فانوس‌ را روشن‌ نگه‌ داشته‌ بود. آخر دخترك‌ براي‌ روشن‌ كردن‌ آتش‌ و پختن‌ غذا و يا گرم‌ شدن‌ و يا حتي‌ فراري‌ دادن‌ حيوانات‌ وحشي‌ وسيله‌ ديگري‌ نداشت‌.
بعد از روزها و شبها راه‌ پيمودن‌ بلاخره‌ به‌ شهر رسيد. شهري‌ كه‌ حتي‌ شبها نيز مثل‌ روز روشن‌ بود. دخترك‌ خيلي‌ خوشحال‌ شد. سرانجام‌ به‌ چيزي‌ كه‌ مي‌خواست‌ رسيده‌ بود. از خوشحالي‌ فريادي‌ كشيد و فانوس‌ را به‌ گوشه‌اي‌ انداخت‌ و به‌ سوي‌ شهر دويد. رفت‌ و ميان‌ نور روشنايي‌ گم‌ شد.



17-03-1379





(0) comments

.......................................................................................................................................................

Saturday, February 28, 2004

چهل‌ و دومين‌ يادداشت



براي‌ ما كه‌ سالها جنگيده‌ايم‌، چه‌ سخت‌ است‌ اين‌ با خود جنگيدنها!
چه‌ سخت‌ است‌ در درون‌ خود، با درون‌ خود جنگيدن‌! چه‌ طاقت‌فرساست‌ به‌ خود گلوله‌ زدن‌ و از خود تركش‌ خوردن‌ ...
ببين‌ كه‌ چه‌ مي‌لرزاند اين‌ انفجارهاي‌ پياپي‌، وجودم‌ را به‌ تمامي‌.
اين‌ كندن‌ و به‌ دور انداختن‌ - اگر تواناييمان‌ باشد - چه‌ جانگداز است‌.
چه‌ بيچاره‌ايم‌ ما كه‌ خود به‌ جان‌ خود افتاده‌ايم‌ و مي‌سوزانيم‌ و چه‌ خوش‌اقبالند ديگران‌ كه‌ از اين‌ همه‌ آتش‌ سودي‌ نمي‌برند.
آنكس‌ كه‌ آتش‌ افروخت‌، شايد هرگز او را گمان‌ اين‌ نبود اين‌ آتش‌ به‌ تمامي‌ هستي‌ خواهد سوزاند كه‌ شعله‌ به‌ تدبير به‌ فانوس‌ مي‌برند و بي‌تدبير به‌ خرمن‌ مي‌افكنند.
چه‌ ساده‌اند آنان‌ كه‌ بهر خاموش‌ ساختن‌ اين‌ همه‌ شعله‌ و آتش‌، جرعه‌ آبي‌ بدست‌ گرفته‌اند و به‌ ياري‌ مي‌دوند غافل‌ از اين‌ كه‌ باران‌ رحمت‌ بهر خاك‌ تشنه‌ و حريص‌ مي‌سازند با دستهاي‌ از هم‌ گسسته‌اشان‌.
چه‌ جنگي‌ است‌ اين‌ جا و چه‌ نادانيم‌ ما كه‌ در اين‌ برهوت‌ محبت‌ و هنگامه‌ آتش‌،
خود زخم‌ مي‌زنيم‌ و خود زخم‌ مي‌خوريم‌.


* * *


آنكس‌ كه‌ آتش‌ افروخت‌، به‌ فريب‌ شاخه‌ گلي‌، با ديگري‌، به‌ مغازله‌ نشسته‌ است‌!


23-12-1378


باز هم خيانتي و ...!
وه كه اين داستان خيانت و قهر و آشتي، در آن روزها، چه تكرار ملال آوري داشت.
رنگ پريده بودم و بسيار درهم ريخته كه مي‌نوشتم. مي‌لرزيدم!
هنوز هم كه اين يادداشت را مرور مي‌كنم مي‌لرزم.
بدرستي كه جنگ با خود، سخت ترين جنگهاست، روزي كه تو دشمن خود باشي و همچنين تنها ياور خويش.



(0) comments

.......................................................................................................................................................

Tuesday, February 24, 2004

چهل‌ و يكمين‌ يادداشت



زندگي‌ و مرگ‌ درسهاي‌ بسيار دارند، آموختني‌ ...!


* * *


«... تولد تيريست‌ كه‌ به‌ قلب‌ مرگ‌ مي‌خورد! هميشه‌ مرگ‌ به‌ سخره‌ مي‌گيرد اميد و نشاط زندگي‌ را. بزرگ‌ مي‌شويم‌. نوزادي‌ هستيم‌ سرشار از زندگي‌. مرگ‌ عقب‌ مي‌نشيند. مدرسه‌ و جامعه‌ و فردا، در انتظار مايند. بيست‌ ساله‌ مي‌شويم‌، در اوج‌ جواني‌ و تندرستي‌. مرگ‌ را چاره‌اي‌ جز عقب‌نشيني‌ و پذيراي‌ شكست‌ شدن‌ نيست‌.... ادامه‌ مي‌دهيم‌! به‌ لبخندي‌ دل‌ مي‌بنديم‌ و به‌ عشوه‌اي‌ آينده‌ را! نوزاد ديروز، امروز، خود نوزادي‌ دارد. لبخند حاكي‌ از رضايت‌ همسر، بزرگترين‌ نيكبختي‌هاست‌. مرگ‌ به‌ تمامي‌ بازي‌ را باخته‌ است‌. به‌ جلو مي‌رويم‌! مانند يك‌ داستان‌ تكراري‌، تكرار مي‌شويم‌. سي‌ سالگي‌ آغاز ميانسالي‌ است‌ و هنوز مرگ‌ بسيار دور. كودكان‌ بزرگ‌ مي‌شوند و هر چه‌ مي‌توانند از شيره‌ درخت‌ جواني‌ مي‌نوشند، انگار كه‌ از سهم‌ ما مي‌نوشند كه‌ اين‌ چنين‌ شكسته‌ مي‌شويم‌ و پير. پيري‌ قصه‌اي‌ است‌ مختوم‌ همه‌ قصه‌ها. فرا مي‌رسد! مرگ‌ نيز به‌ جلو خزيده‌ است‌. زندگي‌ هميشه‌ پيروز نيست‌ و مرگ‌ صبورترين‌ دشمنان‌ است‌. مرگ‌ به‌ پشت‌ در رسيده‌، آنچنان‌ نزديك‌ است‌ كه‌ صداي‌ نفسهايش‌ را مي‌شنويم‌. كودكي‌ و جواني‌ و عمر درگذشته‌، تصوير مي‌شوند و از جلوي‌ ديدگانمان‌ مي‌گذرند. ديروز را مي‌بينيم‌ كه‌ زندگي‌ پيروز بود و مرگ‌ بازنده‌اي‌ فراري‌ و امروز ...
براي‌ مرگ‌ تنها لحظه‌اي‌ غفلت‌ كافيست‌ و فردا، او تنها پيروز ماجراست‌.»


* * *


در زندگي‌، چون‌ مرگ‌ باش‌ در مقابل‌ زندگي‌! شكست‌ خورده‌ و صبور اما سرانجام‌ پيروز.


08-12-1378




(0) comments

.......................................................................................................................................................

Saturday, February 21, 2004

چهلمين‌ يادداشت



براي‌ روزهاي‌ روشن‌ فردا، خانه‌اي‌ خالي‌ بخواه‌!
خانه‌اي‌ خالي‌ كه‌ در آن‌ نه‌ مديحه‌اي‌ از عشق‌ باشد، نه‌ زمزمه‌اي‌ از ناداني‌.
بگذار در خانه‌ خالي‌ تو نه‌ نشاني‌ از آنان‌ باشد كه‌ "عادت‌ و خودخواهي‌" را درآميخته‌اند و به‌ ريا به‌ نام‌ "عشق‌" به‌ تو مي‌ فروشند، نه‌ آنان‌ كه‌ ناپدرانه‌، بهر حقيرترين‌ لذات‌ و هوسراني‌ها، لگد بر عاطفه‌ و جواني‌ تو مي‌كوبند.
خانه‌اي‌ خالي‌ بخواه‌! خانه‌اي‌ خالي‌ بساز! آنقدر خالي‌ كه‌ وقتي‌ خوشبختي‌ به‌ سراغ‌ تو آمد، آنچنان‌ در اعماق‌ خانه‌ات‌ جاي‌ گيرد كه‌ هرگز، حتي‌ تا پايان‌ عمر، تمام‌ نشود.
بگذار درهاي‌ خانه‌ خالي‌ تو فقط بر روي‌ آرامشي‌ باز شود كه‌ همه‌ عمر طلبيدي‌ و نيافتي‌. بگذار اين‌ خانه‌ خالي‌ تو را، نه‌ با آن‌ چند دست‌ لباس‌ و تخت‌ و كمد مندرس‌ تو، كه‌ با زيباترين‌ لحظه‌هاي‌ خوش‌ كودكي‌ يا فرداي‌ روشن‌ پر كنيم‌.
خانه‌ خالي‌ات‌ را بر بلنداي‌ درختي‌ بساز تا هر چه‌ از سبزي‌ و طراوت‌ طبيعت‌ سراغ‌ داريم‌، در خانه‌ تو انباشته‌ شود.
خانه‌ خالي‌ات‌ را بر فراسوي‌ كوهي‌ بساز بلند و ستبر تا به‌ تو تحملي‌ ابدي‌ ببخشد و به‌ خانه‌ات‌ ايستادگي‌.
خانه‌ خالي‌ات‌ را بر دريايي‌ بساز طوفاني‌ و پرخروش‌ تا بيگانگان‌ را ياراي‌ آمدن‌ و آزردن‌ تو نباشد.
خانه‌ خالي‌ات‌ را بر آسماني‌ بساز سخاوتمند و جاوداني‌ تا به‌ تو بخشندگي‌ بياموزد و بي‌نيازي‌.

آري‌! خانه‌اي‌ خالي‌ بخواه‌! خانه‌اي‌ خالي‌ بساز! خالي‌ از ديروز، خالي‌ از امروز و پذيراي‌ فردا.



17-12-1378


آري. آن روز‌ها بازگشته بودم! تلفني و عذرخواهي ساده‌اي و بخشايشي.
هميشه هر چه از من خواسته بود، بدست آورده بود و آن روزبه مانند هميشه، به كرشمه‌اي بخشش طلب كرده بود و من ...



(0) comments

.......................................................................................................................................................

Wednesday, February 18, 2004

دومين‌ داستان



... درخت‌ جوان‌ حتي‌ ديگر چشم‌ ديدن‌ باغبان‌ را نيز نداشت‌!
- اين‌ باغبان‌ پير هر روز برايم‌ خواب‌ تازه‌اي‌ مي‌بيند.
درخت‌ يادش‌ مي‌آمد سالها پيش‌، درست‌ زماني‌ كه‌ شاخ‌ و برگي‌ بلند كرده‌ بود و به‌ بلندي‌ و جواني‌ خود مي‌نازيد، باغبان‌ از راه‌ رسيده‌ بود و شاخه‌هايش‌ را كوتاه‌ كرده‌ بود و درخت‌ كوچك‌ را غمگين‌ و عصباني‌ باقي‌ گذاشته‌ بود. سال‌ بعد، وقتي‌ كه‌ درخت‌ نوجوان‌ داشت‌ كم‌كم‌ غم‌ اين‌ شاخ‌ و برگ‌ كوتاه‌ شده‌ و از ريخت‌ افتاده‌ را از ياد مي‌برد و براي‌ خودش‌ در باغ‌ دوست‌ و همدمي‌ پيدا كرده‌ بود، باغبان‌ سر و كله‌اش‌ پيدا شده‌ بود و تمامي‌ گياهان‌ و درختچه‌هاي‌ اطرافش‌ را از خاك‌ بيرون‌ آورده‌ بود و دور انداخته‌ بود. درخت‌ يادش‌ مي‌آمد كه‌ آن‌ روز دلش‌ مي‌خواست‌ گريه‌ كند. بعد با بي‌رحمي‌ صورت‌ باغبان‌ را كه‌ با مهرباني‌ سعي‌ مي‌كرد در برگهايش‌ جاي‌ زاد و ولد چند حشره‌ بيچاره‌ را پيدا كند و از بين‌ ببرد، خراشيده‌ بود و باغبان‌ با مهرباني‌ خنديده‌ بود. باغبان‌ هميشه‌ همين‌ طور بود. باغبان‌ هميشه‌ مي‌خنديد، باغبان‌ هميشه‌ مهربان‌ بود، باغبان‌ هميشه‌ محدودترش‌ مي‌كرد، ... ، و درخت‌ جوان‌ از همه‌ اينها بيزار بود.
و حالا امسال‌ ...! باغبان‌ امسال‌ برايش‌ با سليقه‌اي‌ خاص‌ حصاري‌ با چوب‌ تر درخت‌ چنار آنسوي‌ باغ‌ درست‌ كرده‌ بود و به‌ دورش‌ كشيده‌ بود. اين‌ بار حتي‌ بچه‌ها را نيز كه‌ از ترس‌ باغبان‌ دورترها بازي‌ مي‌كردند، نمي‌توانست‌ تماشا كند. ديگر تحمل‌ ماندن‌ نداشت‌ اما كجا مي‌توانست‌ برود؟
- كاش‌ مي‌شد از دست‌ اين‌ باغبان‌ پير راحت‌ شوم‌. اما چگونه‌؟


* * *


بهار فرا رسيده‌ بود و درختان‌ باغ‌ همه‌ بيدار بودند، بيدار بودند و با حسرت‌ به‌ گلهاي‌ سپيد و كوچكي‌ كه‌ بر شاخسار درخت‌ جوان‌ روئيده‌ بود نگاه‌ مي‌كردند. درخت‌ جوان‌، مغرور و زيبا، سربرافراشته‌ بود و با تكبر به‌ درختان‌ ديگر مي‌نگريست‌. او نمي‌دانست‌ اين‌ گلهاي‌ كوچك‌، چگونه‌ و چرا سبز شده‌اند اما مي‌دانست‌ كه‌ زيباتر از هميشه‌ است‌ و همين‌ برايش‌ كافي‌ بود.
روزي‌ كه‌ باغبان‌ براي‌ اولين‌ بار چشمش‌ به‌ گلها افتاد، درخت‌ ترس‌ برش‌ داشت‌!
- خدايا اگر باغبان‌ گلهايم‌ را از شاخه‌ جدا كند چه‌؟!
اما وقتي‌ كه‌ ديد باغبان‌ فقط حصارهاي‌ اطرافش‌ را محكمتر كرد و دستي‌ به‌ سر و رويش‌ كشيد و رفت‌، خيالش‌ راحت‌ شد.
هفته‌ها گذشت‌ و گلهاي‌ سپيد جاي‌ خود را به‌ ميوه‌هاي‌ كوچكي‌ دادند كه‌ از شاخه‌هاي‌ درخت‌ آويزان‌ بودند و كمرش‌ را خم‌ مي‌كردند. درخت‌ جوان‌ تحمل‌ اين‌ بار سنگين‌ را نداشت‌، اما دلش‌ نمي‌خواست‌ ميوه‌هاي‌ كوچكش‌ را از دست‌ بدهد. آخر آنها را بخشي‌ از وجود خود و ثمره‌ زندگي‌ كوتاهش‌ مي‌دانست‌.
اما يك‌ هفته‌ بعد ...!
درخت‌ از ميوه‌هايش‌ بدش‌ مي‌آمد! از درختان‌ باغ‌ شنيده‌ بود كه‌ قرار است‌ بعد از اينكه‌ ميوه‌هايش‌ رسيد باغبان‌ آنها را بچيند و براي‌ ارباب‌ ببرد. از باغبان‌ و ارباب‌ بدش‌ مي‌آمد. آخر اين‌ ميوه‌هاي‌ او بودند و آنها حقي‌ نداشتند.
- چكار مي‌توانم‌ بكنم‌؟!
فكري‌ به‌ خاطرش‌ رسيد. بله‌ اين‌ بهترين‌ راه‌ بود. درخت‌ به‌ خودش‌ تكان‌ سختي‌ داد و ميوه‌ها شروع‌ به‌ ريختن‌ كردند. درخت‌ باز هم‌ به‌ خود لرزيد و تكان‌ خورد، آنقدر كه‌ ديگر ميوه‌اي‌ به‌ شاخه‌هايش‌ نمانده‌ بود. حالا ديگر درخت‌ آسوده‌ شده‌ بود و لبخند مي‌زد.


* * *


يك‌ ماه‌ گذشت‌ و درخت‌ در اين‌ مدت‌ فقط يكبار باغبان‌ را ديده‌ بود. فرداي‌ همان‌ روز كه‌ او ميوه‌هايش‌ را ريخت‌، باغبان‌ به‌ سراغش‌ آمد. باغبان‌ فقط غمگين‌ به‌ او نگاهي‌ كرد. بعد يكي‌ از ميوه‌ها را از روي‌ زمين‌ برداشت‌ و رفت‌. چقدر آن‌ روز درخت‌ خوشحال‌ بود، بي‌آنكه‌ بداند بر سر باغبان‌ چه‌ خواهد آمد.


* * *


از درختان‌ باغ‌ شنيد كه‌ ارباب‌، باغبان‌ را بيرون‌ كرده‌ است‌. خبر غيرمنتظره‌اي‌ بود. باورش‌ نمي‌شد كه‌ اين‌ خبر واقعيت‌ داشته‌ باشد اما وقتي‌ ماه‌ها گذشت‌ و باغبان‌ پير نيامد، باور كرد. حالا مي‌توانست‌ به‌ هر طرف‌ كه‌ خواست‌ شاخه‌هايش‌ را بفرستد، حالا مي‌توانست‌ بر روي‌ شاخ‌ و برگهايش‌ هر روز پذيراي‌ مهمان‌ تازه‌اي‌ باشد، حالا مي‌توانست‌ در باغ‌ از هر گياه‌ و گل‌ و درختي‌ كه‌ دلش‌ خواست‌ دوست‌ و همدمي‌ بگيرد و ...
... و درخت‌ شروع‌ كرد تا عطش‌ تنهايي‌ چندين‌ ساله‌اش‌ را فرونشاند.


* * *


چند سالي‌ از آن‌ روزي‌ كه‌ ارباب‌، باغبان‌ پير را بيرون‌ كرده‌ بود گذشته‌ بود. ارباب‌ از دست‌ اين‌ درخت‌ خسته‌ شده‌ بود. ارباب‌ كه‌ به‌ تنهايي‌ قادر نبود به‌ كارهاي‌ باغ‌ رسيدگي‌ كند، چند سالي‌ باغ‌ و درخت‌ را به‌ حال‌ خود گذاشته‌ بود و گاهي‌ براي‌ چيدن‌ ميوه‌ها سري‌ به‌ باغ‌ مي‌زد. اما با گذشت‌ دو سال‌ از رفتن‌ باغبان‌، ديگر ميوه‌هاي‌ درخت‌ قابل‌ خوردن‌ نبودند. آفت‌ و كرم‌، هر ساله‌ ميوه‌هاي‌ درخت‌ را نابود مي‌كرد و براي‌ ارباب‌ جز چند ميوه‌ خراب‌ و گنديده‌ باقي‌ نمي‌گذاشت‌. ارباب‌ چند بار دستور سمپاشي‌ باغ‌ را داده‌ بود اما براي‌ اين‌ درخت‌، حاصلي‌ نداشت‌. انگار آفات‌ در تار و پود درخت‌ ريشه‌ داشتند و از دستشان‌ خلاصي‌ ممكن‌ نبود. ارباب‌ از درخت‌ و باغ‌، هر دو خسته‌ بود.
از سوي‌ ديگر، درخت‌ ميوه‌ نه‌ ديگر جوان‌ باغ‌، هر روز بزمي‌ داشت‌ و جشني‌! برگهايش‌ پذيراي‌ هزاران‌ كرم‌ و حشره‌ موزي‌ بودند و ريشه‌هايش‌ صدها شريك‌ براي‌ ربودن‌ آب‌ و غذاي‌ خاك‌، پيدا كرده‌ بودند.
درخت‌ هر روز با مهمان‌ تازه‌اي‌ دلخوش‌ بود و فكر مي‌كرد هنوز دردانه‌ ارباب‌ است‌.
اما باغبان‌! درخت‌ ديگر حتي‌ خاطره‌ باغبان‌ را نيز فراموش‌ كرده‌ بود. فقط يكبار كه‌ يكي‌ از بچه‌هاي‌ شيطان‌ ارباب‌ براي‌ چيدن‌ ميوه‌ يكي‌ از شاخه‌هاي‌ بزرگش‌ را شكسته‌ بود به‌ ياد باغبان‌ افتاد. باغبان‌ وقتي‌ درخت‌ جوانتر بود هرگز اجازه‌ نزديك‌ شدن‌ به‌ او را به‌ اين‌ پسرك‌ شيطان‌ نمي‌داد اما ديگر باغبان‌ نبود. درست‌ همان‌ طور كه‌ درخت‌ هميشه‌ آرزو داشت‌.


* * *


شايعات‌ وحشتناكي‌ در باغ‌ پيچيده‌ بود. مي‌گفتند ارباب‌ باغ‌ را فروخته‌ است‌ تا بجايش‌ يك‌ ساختمان‌ بلند چند طبقه‌ بسازند. باوركردني‌ نبود. ارباب‌ او را خيلي‌ دوست‌ داشت‌، باغ‌ اگر وجود داشت‌ بخاطر او بود، اگر ارباب‌ باغبان‌ را بيرون‌ كرده‌ بود بخاطر او بود، محال‌ است‌ كه‌ بخواهد چنين‌ كاري‌ بكند. اصلا چنين‌ حقي‌ نداشت‌. درخت‌ سالها به‌ او ميوه‌ داده‌ بود و شاخه‌هايش‌ محل‌ بازي‌ بچه‌هايش‌ بود و تنه‌اش‌ جاي‌ صدها يادگاري‌ از آنها داشت‌. غيرممكن‌ بود ...


* * *


يكروز درخت‌ به‌ صداي‌ همهمه‌اي‌ از خواب‌ بيدار شد. صداهاي‌ زيادي‌ مي‌آمد، صداي‌ فرياد، صداي‌ ماشين‌، صداي‌ اره‌، ... ، صداي‌ اره‌؟ آري‌ درست‌ بود. صداي‌ اره‌ از دورترها مي‌آمد ولي‌ آنقدر نزديك‌ بود كه‌ درخت‌ را به‌ وحشت‌ بيندازد.
حالا باور مي‌كرد كه‌ ارباب‌ آنها را فروخته‌ و رفته‌ بود.
- چقدر برايش‌ زحمت‌ كشيدم‌، چقدر به‌ او و بچه‌هايش‌ ميوه‌ دادم‌، چقدر ...
حالا بايد چكار مي‌كرد؟ كرمهاي‌ برگهايش‌ كه‌ انگار با خبر شده‌ بودند با سرعت‌ بيشتري‌ برگهايش‌ را مي‌خوردند. از وحشت‌ داشت‌ مي‌مرد. كاش‌ دوستي‌ داشت‌، كاش‌ كسي‌ را داشت‌، كاش‌ لااقل‌ باغبان‌ اينجا بود. اگر بود حتما از او محافظت‌ مي‌كرد. اما نه‌! دروغ‌ بود! خواب‌ بود. او نبايد باور مي‌كرد. او نبايد مي‌ترسيد، ارباب‌ اين‌ كار را نمي‌كرد.
مردي‌ داشت‌ به‌ سوي‌ او مي‌آمد و وسيله‌اي‌ در دستش‌ بود.
- خدايا! اره‌ ...
مرد ديگري‌ درخت‌ را به‌ او نشان‌ داد و مرد اول‌ گامهايش‌ را تندتر كرد. او باور نمي‌كرد. مرد نزديكتر آمد. درخت‌ فكر كرد هنوز در خواب‌ است‌. مرد اره‌اش‌ را روشن‌ كرد. درخت‌ چشمهايش‌ را باز و بسته‌ كرد تا شايد از خواب‌ بيدار شود. مرد اره‌اش‌ را روي‌ تنه‌ درخت‌ گذاشت‌ و درخت‌ فقط براي‌ لحظه‌اي‌ آن‌ را حس‌ كرد و ... خوابيد!



02-11-1378


من هرگز داستان نويس خوبي نبودم!



(0) comments

.......................................................................................................................................................

Tuesday, February 17, 2004

دستها



داشتم‌ به‌ دستها فكر مي‌كردم‌. اين‌ انديشه‌ دير زماني‌ نيست‌ كه‌ به‌ سراغم‌ آمده‌ است‌ و حال‌ نيرويي‌ كه‌ مرا ياراي‌ مقابله‌ با آن‌ نيست‌ مرا وامي‌دارد كه‌ دست‌ بر نوشتني‌ اينچنين‌ برم‌.
دستها، دستهايي‌ كه‌ به‌ سويت‌ دراز مي‌شوند. دستهايي‌ كه‌ پرند از تمنا، خواهش‌، يا شايد خسته‌اند از بي‌صدايي‌ و تكنوايي‌.
هيچ‌ به‌ دستهايي‌ كه‌ تو را مي‌طلبند انديشيده‌اي‌؟ مي‌دانم‌ در طول‌ دوستيهايت‌ از اين‌ دست‌ زياد ديده‌اي‌ و زياد پذيرفته‌اي‌. اما چندي‌ به‌ عرض‌ دوستيهايت‌ فكر كن‌. برخي‌ كوتاه‌، برخي‌ متوسط و برخي‌ بلندند. دستها را ببين‌. گاهي‌ آنها را كنار هم‌ قرار بده‌. تابلويي‌ خواهي‌ ديد از دستهايي‌ متراكم‌ كه‌ به‌ سوي‌ تو امتداد دارند.
برخي‌ با انگشت‌ تو را متهم‌ مي‌كنند.
برخي‌ با بندهايي‌ درهم‌، انگار سيبي‌ را از ميانشان‌ ربوده‌اي‌، حال‌ آنرا از تو مي‌طلبند.
برخي‌ مشت‌ شده‌، گويي‌ گريبانت‌ را گرفته‌اند.
برخي‌ مي‌لرزند از خواهش‌.
برخي‌ خوابشان‌ برده‌ است‌ در حسرت‌ رويش‌.
و برخي‌ مي‌خواهند دستانت‌ را بفشارند.
به‌ دستهايت‌ نگاه‌ كن‌. دستهايي‌ كه‌
گاهي‌ نوازشگرند.
گاهي‌ با مطايبه‌ به‌ صورتي‌ نواخته‌ مي‌شوند و گاهي‌ هم‌ بي‌ملاحظه‌.
گاهي‌ ياري‌ مي‌طلبند از كسي‌ و گاهي‌ خواري‌ مي‌طلبند بر كسي‌.
گاهي‌ در حسرت‌ خفه‌ كردن‌ فريادي‌ و گاهي‌ مي‌نوازند از كثرت‌ يك‌ شادي‌.
من‌ بارها به‌ دستهاي‌ خود نگاه‌ كرده‌ام‌. يادگاريهايي‌ بر آن‌ كنده‌اي‌.
گاهي‌ با عشق‌، گاهي‌ با نفرت‌، گاهي‌ از خواهش‌ و گاهي‌ هم‌ از ستايش‌ در غفلت‌.
بنگر اكنون‌ كه‌ آنها را فروخته‌اي‌ به‌ گزاف‌، چه‌ بهايي‌ بجاي‌ آن‌ دستانت‌ را پر كرده‌ است‌؟
من‌ باز هم‌ درباره‌ دستها خواهم‌ انديشيد و باز هم‌ خواهم‌ نوشت‌.



ني‌ما


24-10-1378


هديه‌اي از يك دوست!



(0) comments

.......................................................................................................................................................

Saturday, February 14, 2004

چهارمين‌ شعر



امروز را نگران‌ توأم‌
نگران‌ تويي‌ كه‌ نمي‌خواهم‌ نامت‌ را بلند بنويسم‌
نگران‌ تويي‌ كه‌
بين‌ اينهمه‌ آهن‌ و اندوه‌ گم‌ مي‌شوي‌،
و يكشنبه‌ها آنقدر طول‌ مي‌كشد
كه‌ من‌ شكل‌ پيري‌ خود مي‌شوم‌.
امروز را نگران‌ توأم‌
امروز را كه‌ از خواب‌ جهان‌ بيدار شده‌ام‌،
امروز كه‌ فردا را به‌ دستهاي‌ تو سپرده‌ام‌،
امروز كه‌ نامه‌هايم‌ در باد گم‌ مي‌شوند،
و تو نمي‌پرسي‌ براي‌ چه‌ اينهمه‌
پشت‌ تنهايي‌ سالها پنهان‌ شده‌ام‌.


* * *


‌پچ‌پچ‌ همسايه‌ها آزارم‌ مي‌دهد
اما تو ريرا نيستي‌
تو بانو نيستي‌
تو خاتون‌ نيستي‌
تو كامليا نيستي‌
تو افسانه‌ سالهاي‌ كودكي‌ مني‌

آنگاه‌ كه‌ باد گلهاي‌ پيراهنت‌ را حراج‌ مي‌كرد و
من‌
عاشقانه‌هاي‌ تو را نقشه‌ مي‌كشيدم‌.
آنگاه‌ كه‌
تو به‌ خاطر خود به‌ من‌ دروغ‌ مي‌گفتي‌
و من‌ به‌ خاطر تو به‌ خود دروغ‌ مي‌گفتم‌.
آنگاه‌ كه‌
تو مي‌دانستي‌
آدم‌ و آهن‌ هر دو سه‌ حرف‌ دارند
و من‌ مي‌دانستم‌
آهن‌ها عاشق‌ نمي‌شوند
و تو بين‌ اينهمه‌ آهن‌ و اندوه‌ گم‌ مي‌شوي‌
و عقربه‌ها نمي‌دانند
كه‌ هفته‌ فقط يك‌
شنبه‌ دارد.


* * *


امروز را نگران‌ توأم‌
امروز را كه‌ از خواب‌ جهان‌ بيدار شده‌ام‌
امروز كه‌ مي‌دانم‌
آسمان‌ درياي‌ واژگونه‌اي‌ست‌
از اندوه‌ كبود آدمها.
امروز كه‌ مي‌دانم‌
ستاره‌ها
تكه‌پاره‌هاي‌ بغض‌ شاعران‌ جهانند
و خورشيد
آينه‌ خيره‌كننده‌اي‌ست‌ كه‌
سر به‌ زير باشيم‌ تا خوابمان‌ ببرد.
مي‌دانم‌
عشق‌ انكار فاصله‌ نيست‌
مي‌دانم‌
عشق‌
اعتراف‌ دلهره‌اي‌ست‌ كه‌ خدا را به‌ خنده‌ وامي‌دارد.
مي‌دانم‌.
اينهمه‌ را مي‌دانم‌ و نگران‌ توأم‌
نگران‌ تويي‌ كه‌ نمي‌پرسي‌
براي‌ چه‌ اينهمه‌ پشت‌ تنهايي‌ سالها
پنهان‌ شده‌ام‌.


حامد پورشعبان‌ - «پشت‌ تنهايي‌ سالها»




(0) comments

.......................................................................................................................................................

Wednesday, February 04, 2004

سي‌ و نهمين‌ يادداشت



راه‌ بسياري‌ آمده‌ايم‌ من‌ و تو، باهم‌ و بي‌هم‌.
وقتي‌ به‌ پشت‌ سر، به‌ امتداد دوردست‌ راه‌ آمده‌ام‌ مي‌نگرم‌، گلهاي‌ خشك‌ يادآور گذشته‌اي‌ شيرينند.
امروز و اينجا محال‌ است‌ بي‌يادي‌ از ديروز و آنجا بگذرد. ياد تو و خاطرات‌ تو حتي‌ روياهاي‌ مرا نيز آشفته‌ كرده‌ است‌.
تلخ‌ است‌ انديشيدن‌ با خود كه‌ حتي‌ وقتي‌ نيستي‌ نيز زندگي‌ آهنگي‌ چون‌ گذشته‌ دارد. فكر اينكه‌ بود و نبودت‌ حتي‌ لحظه‌اي‌ آزردگي‌ خاطر به‌ همراه‌ نمي‌آورد. تلخ‌ است‌ كه‌ زهر هلاهل‌ است‌ اينكه‌ بداني‌ در زندگي‌ پرهياهو و پرتلاطم‌ كسي‌ كه‌ تو خود را همه‌ مي‌دانستي‌، هيچ‌ نبودي‌ و امروز كه‌ نيستي‌، باور نبودنت‌، خاطره‌ بودنت‌، حتي‌ گره‌اي‌ بر ابرو نمي‌اندازد.
گذر زمان‌ چه‌ تلخها آموخت‌ و شوكرانها به‌ كام‌ ريخت‌ كه‌ به‌ خيال‌ سكر لحظه‌اي‌، ذره‌ذره‌ نوشيدم‌ و ندانستم‌ ظرفي‌ كه‌ همه‌ به‌ دهان‌ ببرند، نه‌ تشنگي‌ فرو مي‌نشاند كه‌ بيماري‌ مي‌آفريند.
آري‌! من‌ نيز چون‌ ابلهان‌ خانه‌اي‌ ساختم‌ بي‌بنياد در باد، به‌ اميد عبث‌ اينكه‌ طوفاني‌ نشود، بادي‌ نوزد، حتي‌ نسيمي‌ نيايد كه‌ آمدند و سخت‌ نيز آمدند و در باورهايم‌ ويرانه‌اي‌ بجاي‌ گذاردند و رفتند.
من‌ و جشن‌ تولد بيست‌ و هفت‌ سالگي‌ چه‌ بيهوده‌ به‌ انتظار تو مانديم‌ كه‌ به‌ خواب‌ آمدي‌، به‌ سراغم‌ نيامدي‌.
بي‌مهري‌ات‌ را باور كردم‌، نامهرباني‌ و نارفيقي‌ات‌ را باور كردم‌، حتي‌ نبودنت‌ را باور كردم‌،
فراموشي‌ات‌ را نيز باور مي‌كنم‌.



05-10-1378


اين يادداشت حاصل بغض تنها ماندن در شب تولد بود.
اين نوشته را بيش از تمام نوشته‌هايم دوست مي‌دارم.



(0) comments

.......................................................................................................................................................

Sunday, February 01, 2004

سي‌ و هشتمين‌ يادداشت



مي‌دانستم‌ حتي‌ اگر از سرنوشت‌ خود نيز بگريزم‌ از سايه‌ خود نخواهم‌ توانست‌ گريخت‌ كه‌ تو چون‌ سايه‌ من‌ بودي‌ سالها!
امروز كه‌ مي‌روم‌ تا به‌ مدد پيوند زناشويي‌ از گذشته‌ و خاطرات‌ خود بگريزم‌، ياد تو چون‌ سايه‌ در تعقيب‌ من‌ است‌.
اي‌ كاش‌ كه‌ بودي‌ و همه‌ نور بودي‌. نه‌ چون‌ سايه‌ كه‌ چون‌ آغوش‌ بهر نور و روشنايي‌ مي‌گشايد، سياه‌تر و تاريكتر مي‌شود.
مدتهاست‌ مي‌شنوم‌ آنچه‌ را كه‌ از شنيدنش‌ هميشه‌ واهمه‌ داشتم‌، اما مي‌دانستم‌ دير يا زود فرا مي‌رسد.
«اشباح‌ و موجودات‌ وهم‌انگيز خيالي‌ را مي‌بينم‌ كه‌ از گذشته‌هايت‌ جان‌ گرفته‌اند و به‌ سوي‌ تو مي‌آيند. مي‌بينم‌ خطاهايت‌ چون‌ هيولايي‌ درنده‌خو دهان‌ گشوده‌ است‌ تا تو را ببلعد و در اين‌ ميان‌ هر آنكه‌ در اطراف‌ توست‌ نيز ايمن‌ نخواهد ماند. مي‌بينم‌ آنان‌ كه‌ تو را دوست‌ دارند نيز در معرض‌ تيرهاي‌ بلايي‌ قرار گرفته‌اند كه‌ تو از گذشته‌هايت‌ بر سر و روي‌ آنها فرو مي‌ريزي‌ و آنها هم‌ دم‌ بر نمي‌آورند كه‌ اي‌ آه‌ و اي‌ فغان‌ كه‌ اين‌ تويي‌ عزيزي‌ كه‌ جز خوشبختي‌ تو را نخواستيم‌ و جز بدبختي‌ و بدسرانجامي‌ براي‌ ما ارمغاني‌ نداشتي‌ ... مي‌بينم‌ تو را كه‌ غمگنانه‌ و دردمندانه‌ اين‌ همه‌ را مي‌بيني‌ و هنوز باور نداري‌ كه‌ هر فرشته‌ سيرتي‌، فرشته‌خو نيست‌. هنوز باور نداري‌ و نمي‌پذيري‌ كه‌ اين‌ همه‌ تاوان‌ خطاها و اشتباهات‌ توست‌ كه‌ امروز همچون‌ موجهاي‌ سهمگين‌ يك‌ طوفان‌ به‌ زندگي‌ تو و اطرافيانت‌ كوبيده‌ مي‌شود و همه‌ را با هم‌ در كام‌ مي‌كشد. هنوز باور نداري‌ و عبرت‌ نمي‌گيري‌ و فردا باز تكرار خواهي‌ كرد.
تكرار خواهي‌ كرد.
تكرار ...!»
و در اين‌ سو نيز اين‌ بازيگر ديروز به‌ تماشا نشسته‌ است‌ و راوي‌ داستاني‌ است‌ تلخ‌ و دردناك‌ كه‌ هر چه‌ بنويسد و بسرايد، به‌ گوش‌ نامحرمان‌ تماشاگر، جز قصه‌اي‌ - هر چند دردناك‌ - نيست‌...
و افسوس‌ كه‌ اين‌ زندگي‌ ماست‌ - دردهاي‌ ديروز و امروز - كه‌ چون‌ قصه‌اي‌ خوانده‌ مي‌شود براي‌ سرگرمي‌ ديگران‌.



06-09-1378


حادثه‌اي بود و بهانه‌اي براي نوشتن.
حادثه فراموش شد. بهانه‌ اما ...



(0) comments

.......................................................................................................................................................

Home