!من كه آبي نبودم |
Sunday, February 29, 2004
سومين داستان روزگاري در يك روستاي دور، دختركي زندگي ميكرد جوان و زيبا كه در همه دنيا جز يك پدر و مادر كهنسال و يك بز جوان و يك فانوس پير، ديگر چيزي نداشت.
17-03-1379 (0) comments ....................................................................................................................................................... Saturday, February 28, 2004 چهل و دومين يادداشت براي ما كه سالها جنگيدهايم، چه سخت است اين با خود جنگيدنها!
* * * آنكس كه آتش افروخت، به فريب شاخه گلي، با ديگري، به مغازله نشسته است! 23-12-1378 باز هم خيانتي و ...! وه كه اين داستان خيانت و قهر و آشتي، در آن روزها، چه تكرار ملال آوري داشت. رنگ پريده بودم و بسيار درهم ريخته كه مينوشتم. ميلرزيدم! هنوز هم كه اين يادداشت را مرور ميكنم ميلرزم. بدرستي كه جنگ با خود، سخت ترين جنگهاست، روزي كه تو دشمن خود باشي و همچنين تنها ياور خويش. (0) comments ....................................................................................................................................................... Tuesday, February 24, 2004 چهل و يكمين يادداشت زندگي و مرگ درسهاي بسيار دارند، آموختني ...! * * * «... تولد تيريست كه به قلب مرگ ميخورد! هميشه مرگ به سخره ميگيرد اميد و نشاط زندگي را. بزرگ ميشويم. نوزادي هستيم سرشار از زندگي. مرگ عقب مينشيند. مدرسه و جامعه و فردا، در انتظار مايند. بيست ساله ميشويم، در اوج جواني و تندرستي. مرگ را چارهاي جز عقبنشيني و پذيراي شكست شدن نيست.... ادامه ميدهيم! به لبخندي دل ميبنديم و به عشوهاي آينده را! نوزاد ديروز، امروز، خود نوزادي دارد. لبخند حاكي از رضايت همسر، بزرگترين نيكبختيهاست. مرگ به تمامي بازي را باخته است. به جلو ميرويم! مانند يك داستان تكراري، تكرار ميشويم. سي سالگي آغاز ميانسالي است و هنوز مرگ بسيار دور. كودكان بزرگ ميشوند و هر چه ميتوانند از شيره درخت جواني مينوشند، انگار كه از سهم ما مينوشند كه اين چنين شكسته ميشويم و پير. پيري قصهاي است مختوم همه قصهها. فرا ميرسد! مرگ نيز به جلو خزيده است. زندگي هميشه پيروز نيست و مرگ صبورترين دشمنان است. مرگ به پشت در رسيده، آنچنان نزديك است كه صداي نفسهايش را ميشنويم. كودكي و جواني و عمر درگذشته، تصوير ميشوند و از جلوي ديدگانمان ميگذرند. ديروز را ميبينيم كه زندگي پيروز بود و مرگ بازندهاي فراري و امروز ...
* * * در زندگي، چون مرگ باش در مقابل زندگي! شكست خورده و صبور اما سرانجام پيروز. 08-12-1378 (0) comments ....................................................................................................................................................... Saturday, February 21, 2004 چهلمين يادداشت براي روزهاي روشن فردا، خانهاي خالي بخواه!
17-12-1378 آري. آن روزها بازگشته بودم! تلفني و عذرخواهي سادهاي و بخشايشي. هميشه هر چه از من خواسته بود، بدست آورده بود و آن روزبه مانند هميشه، به كرشمهاي بخشش طلب كرده بود و من ... (0) comments ....................................................................................................................................................... Wednesday, February 18, 2004 دومين داستان ... درخت جوان حتي ديگر چشم ديدن باغبان را نيز نداشت!
* * * بهار فرا رسيده بود و درختان باغ همه بيدار بودند، بيدار بودند و با حسرت به گلهاي سپيد و كوچكي كه بر شاخسار درخت جوان روئيده بود نگاه ميكردند. درخت جوان، مغرور و زيبا، سربرافراشته بود و با تكبر به درختان ديگر مينگريست. او نميدانست اين گلهاي كوچك، چگونه و چرا سبز شدهاند اما ميدانست كه زيباتر از هميشه است و همين برايش كافي بود.
* * * يك ماه گذشت و درخت در اين مدت فقط يكبار باغبان را ديده بود. فرداي همان روز كه او ميوههايش را ريخت، باغبان به سراغش آمد. باغبان فقط غمگين به او نگاهي كرد. بعد يكي از ميوهها را از روي زمين برداشت و رفت. چقدر آن روز درخت خوشحال بود، بيآنكه بداند بر سر باغبان چه خواهد آمد. * * * از درختان باغ شنيد كه ارباب، باغبان را بيرون كرده است. خبر غيرمنتظرهاي بود. باورش نميشد كه اين خبر واقعيت داشته باشد اما وقتي ماهها گذشت و باغبان پير نيامد، باور كرد. حالا ميتوانست به هر طرف كه خواست شاخههايش را بفرستد، حالا ميتوانست بر روي شاخ و برگهايش هر روز پذيراي مهمان تازهاي باشد، حالا ميتوانست در باغ از هر گياه و گل و درختي كه دلش خواست دوست و همدمي بگيرد و ...
* * * چند سالي از آن روزي كه ارباب، باغبان پير را بيرون كرده بود گذشته بود. ارباب از دست اين درخت خسته شده بود. ارباب كه به تنهايي قادر نبود به كارهاي باغ رسيدگي كند، چند سالي باغ و درخت را به حال خود گذاشته بود و گاهي براي چيدن ميوهها سري به باغ ميزد. اما با گذشت دو سال از رفتن باغبان، ديگر ميوههاي درخت قابل خوردن نبودند. آفت و كرم، هر ساله ميوههاي درخت را نابود ميكرد و براي ارباب جز چند ميوه خراب و گنديده باقي نميگذاشت. ارباب چند بار دستور سمپاشي باغ را داده بود اما براي اين درخت، حاصلي نداشت. انگار آفات در تار و پود درخت ريشه داشتند و از دستشان خلاصي ممكن نبود. ارباب از درخت و باغ، هر دو خسته بود.
* * * شايعات وحشتناكي در باغ پيچيده بود. ميگفتند ارباب باغ را فروخته است تا بجايش يك ساختمان بلند چند طبقه بسازند. باوركردني نبود. ارباب او را خيلي دوست داشت، باغ اگر وجود داشت بخاطر او بود، اگر ارباب باغبان را بيرون كرده بود بخاطر او بود، محال است كه بخواهد چنين كاري بكند. اصلا چنين حقي نداشت. درخت سالها به او ميوه داده بود و شاخههايش محل بازي بچههايش بود و تنهاش جاي صدها يادگاري از آنها داشت. غيرممكن بود ... * * * يكروز درخت به صداي همهمهاي از خواب بيدار شد. صداهاي زيادي ميآمد، صداي فرياد، صداي ماشين، صداي اره، ... ، صداي اره؟ آري درست بود. صداي اره از دورترها ميآمد ولي آنقدر نزديك بود كه درخت را به وحشت بيندازد.
02-11-1378 من هرگز داستان نويس خوبي نبودم! (0) comments ....................................................................................................................................................... Tuesday, February 17, 2004 دستها داشتم به دستها فكر ميكردم. اين انديشه دير زماني نيست كه به سراغم آمده است و حال نيرويي كه مرا ياراي مقابله با آن نيست مرا واميدارد كه دست بر نوشتني اينچنين برم.
نيما 24-10-1378 هديهاي از يك دوست! (0) comments ....................................................................................................................................................... Saturday, February 14, 2004 چهارمين شعر امروز را نگران توأم
* * * پچپچ همسايهها آزارم ميدهد
* * * امروز را نگران توأم
حامد پورشعبان - «پشت تنهايي سالها» (0) comments ....................................................................................................................................................... Wednesday, February 04, 2004 سي و نهمين يادداشت راه بسياري آمدهايم من و تو، باهم و بيهم.
05-10-1378 اين يادداشت حاصل بغض تنها ماندن در شب تولد بود. اين نوشته را بيش از تمام نوشتههايم دوست ميدارم. (0) comments ....................................................................................................................................................... Sunday, February 01, 2004 سي و هشتمين يادداشت ميدانستم حتي اگر از سرنوشت خود نيز بگريزم از سايه خود نخواهم توانست گريخت كه تو چون سايه من بودي سالها!
06-09-1378 حادثهاي بود و بهانهاي براي نوشتن. حادثه فراموش شد. بهانه اما ... (0) comments .......................................................................................................................................................
|