!من كه آبي نبودم |
Wednesday, October 29, 2003
بيست و دومين يادداشت «بايد حقايق زندگي را پذيرفت و باور كرد.»
19-03-1378 ... و جدايي هميشه به شكلي از راه ميرسد. و اينبار با كدوردي كودكانه و قهري شايد از سر ضرورت! (0) comments ....................................................................................................................................................... Sunday, October 19, 2003 بيست و يكمين يادداشت دويدن تو را خسته نميكند. وه! كه چه عالميست كودكي… * * * آري دويدن … دويدن بياموز … گريختن تمرين كن …
09-02-1378 (0) comments ....................................................................................................................................................... Saturday, October 18, 2003 بيستمين يادداشت دوست كوچك من!
05-01-1378 تبريك عيدي ساده و از راهي دور. آنروزها جدايي هم از راه رسيده بود. (0) comments ....................................................................................................................................................... Tuesday, October 14, 2003 سومين شعر قاصدك! هان چه خبر آوردي؟
* * * قاصدك!
مهدي اخوان ثالث - "قاصدك" (0) comments ....................................................................................................................................................... Monday, October 13, 2003 خاطرات 4 من هرگز عادت نداشتم و ندارم كه واقعيات را به كناري بزنم و با تخيلات سرگرم شوم و يا اينكه تخيلات و توهمات خود را جزئي از زندگي بدانم. من هميشه ميدانستم و ميدانم كه تو نه تنها براي من احترامي قائل نبودي، بلكه همان اندك علاقه و اعتمادي كه لازمه هر دوستي ميباشد را نيز نسبت به من نداشتي، پس چگونه بود كه من با وجود اين مسائل كه تكرار ميكنم از آنها آگاه بودم و به درستي آن ايمان داشتم در كنار تو ماندم!؟
* * * آري من ماندم و تأكيد ميكنم، نه چون تو خواستي (كه شايد هرگز نميخواستي)، خود خواستم.
08-16-1377 ... و البته اين داستان هرگز پايان نيافت! چه شايد ادامه ي آن را بدليل و بي نتيجه مي دانستم. بعد ها پاياني بر آن نوشتم كه هرگز مكتوبش نكردم و به اين مجموعه نيافزودم. شايد دستنوشته اي بي رنگ هنوز از آن باقي باشد. و شايد هم در آينده فرصتي براي بازنويسي و بازگو كردن آن. (0) comments ....................................................................................................................................................... Saturday, October 11, 2003 نوزدهمين يادداشت باور ندارم كه اين گونه تلخ زيستن را باز بتوان زندگي ناميد.
07-06-1377 تلاشي كوچك براي بيرون راندن لحظه هاي دلتنگي كه پس از بحثي كوچك با مادر حاصل شده بود. ... و چه گزنده است از دلتنگي و خشم در كنار مادر نام بردن. مادري كه بسياري از روزهاي زندگي را برايش نامادري بود. (0) comments ....................................................................................................................................................... Wednesday, October 08, 2003 هجدهمين يادداشت قلم به دست گرفته ام و آماده نوشتنم بي آنكه بدانم چطور افكار به هم ريخته خود را با نثري ساده و روان بر روي كاغذ بياورم. در نهانخانه انديشه ام كلمات بي هيچ مقصدي در كنار هم رديف ميشوند و آرام ميگيرند، بي آنكه تداعي كننده خواسته اي، حرفي و يا جمله اي باشند.
07-06-1377 (0) comments ....................................................................................................................................................... Sunday, October 05, 2003 خاطرات 3 من و تو در خوشي يا ناخوشي در كنار هم نبوديم! من بودم با تويي كه هميشه سايه ديگري را بر سر داشتي و هرگز نخواستي از زير اين سايه بيرون بيايي. سايهاي نه چندان تاريك كه لااقل براي من در زير آن جايي نبود اما من ماندم! در زير يا بيرون اين سايه من ماندم. من ماندم و روزها را تا روشنايي شمردم ولي افسوس! افسوس كه براي تو روشنايي فرا رسيد اما ديري نپاييد و تو به راحتي از دستش دادي. شايد به تاريكي عادت كرده بودي! نميدانم، اما من اين گونه نميخواستم ولي صبر كردم. صبر كردم تا شايد روزي تو بفهمي در زير سايه ديگري، ميتوان زندگي كرد، لذت برد، شادي كرد يا گريست اما نميتوان خوشبخت و آزاد بود.
06-06--1377 (0) comments .......................................................................................................................................................
|