!من كه آبي نبودم




Wednesday, October 29, 2003

بيست و دومين يادداشت



«بايد حقايق زندگي را پذيرفت و باور كرد.»
آري! بخاطر ميآورم كه خود اين سخن را پيش از اين بارها به تو گفته بودم و امروز خود نيز ميپذيرم و باور ميكنم.
مرگ دوستي را نيز بايد باور كرد ... و افسوس كه ما دوستي را نيز فاني ميپنداريم و براي آن تولد و مرگي خواهانيم.
«... و ما خانه‌اي داشتيم و محبتي و سفره‌اي گسترده كه خود آن را حرمت نگه نداشتيم و بازيچه پنداشتيم و امروز بر سر سوزاندن آن بر هم پيشي ميگيريم و اين خانه نيز روزي سوزانده خواهد شد و ويرانه و فردا روز مأمن جغداني شوم كه غفلت ما آنها را در اين سراي نيكبختي آشيان داد.»
بكوشيم كه با فرداي خود چنين نكنيم



19-03-1378


... و جدايي هميشه به شكلي از راه مي‌رسد.
و اينبار با كدوردي كودكانه و قهري شايد از سر ضرورت!



(0) comments

.......................................................................................................................................................

Sunday, October 19, 2003

بيست‌ و يكمين‌ يادداشت‌



دويدن‌ تو را خسته‌ نمي‌كند. وه‌! كه‌ چه‌ عالميست‌ كودكي‌…


* * *


آري‌ دويدن‌ … دويدن‌ بياموز … گريختن‌ تمرين‌ كن …
بايد بتواني‌ از هر چه‌ كه‌ متعلق‌ به‌ گذشته‌ است‌ بسرعت‌ بگريزي‌!
«خيال‌ كن‌ حيواني‌ در تعقيب‌ توست‌! جانوري‌ مخوف‌ و لجام‌ گسيخته‌ كه‌ جز دريدن‌ تو و آينده‌ تو نمي‌انديشد. اصلا خيال‌ كن‌ دزدي‌ بهر دزديدن‌ تنها داشته‌ تو به‌ سراغت‌ آمده‌. اين‌ دزد پول‌ و مال‌ نمي‌خواهد. او دزد خوشبختي‌ و جواني‌ توست‌.»
آينه‌ بگذار! فضا ديگر آكنده‌ از عطر محبت‌ نيست‌. وعده‌ها از درون‌ تهيست‌.
آنكه‌ در پستوي‌ خانه‌ عكسي‌ و خاطره‌اي‌ پنهان‌ كرد و قفلي‌ بر دل‌ زد، پيش‌ از تو گريخت‌.
با تو و بي‌ تو، خانه‌ هرگز خالي‌ نيست‌. سايه‌ غريبه‌ها - با حجمي‌ سيال‌ و بويي‌ متعفن‌ - جاي‌ تو را پر خواهد كرد. لذت‌ و اشتياق‌ هم‌آغوشي‌ را پاياني‌ نيست‌!
بخاطر داشته‌ باش‌ آنكه‌ محبت‌ را بي‌ظرف‌ مي‌فروشد در هنگام‌ خداحافظي‌، آخرين‌ جرعه‌ را بر خاك‌ خواهد پاشيد و تو روزي‌ در حسرت‌ آن‌ آخرين‌ جرعه‌.
… كفشهايت‌ را بردار. ديگر هيچكس‌ برايت‌ نخواهد سرود «كفشهايت‌ كو».
و تو خود بهتر مي‌داني‌ كه‌ در عرصه‌ رقابت‌، دوست‌ نيز رقيبي‌ بيش‌ نيست‌. … تنها برو!
باران‌ خواهد باريد و جاي‌ پاي‌ تو را خواهد شست‌. فقط تا پائيز تحمل‌ كن‌.
فصل‌ دلتنگي‌، فصل‌ زدودن‌ يادهاست‌. خواهي‌ ديد.
كوردلان‌ شب‌زنده‌دار مديحه‌هاي‌ خود را خواهند سرود اما تو چه‌ غم‌ داري‌ از اين‌ همه‌ سرود ناپاك‌؟ تو را فردايي‌ است‌ بس‌ روشن‌ كه‌ در آن‌ كوردلان‌ هر چه‌ بسرايند هيچكس‌ نخواهد شنيد.
… دويدن‌ بياموز … دويدن‌ و بسرعت‌ گذشتن‌ و گرد خاطرات‌ بر جاي‌ گذاشتن‌.


09-02-1378





(0) comments

.......................................................................................................................................................

Saturday, October 18, 2003

بيستمين يادداشت



دوست كوچك من!
من و تو روزها، بل سالها از هم دور افتادهايم.
انسانها لحظه هاي سرخوشي و شادماني را به راحتي از كف ميدهند اما به راحتي از ياد نخواهند برد.
من و تو چه ساده با هم بودن و در كنار هم بودن را به باد سپرديم. شايد دست تقدير بود و يا دستهاي پنهان ديگر، اما هر چه بود از پس قلبهاي ما برنيامد.
نميدانم، شايد آن اندوختهاي از محبت كه ما هر دو در نهانخانه دلهايمان حفظ ميكرديم ياريگرمان شد تا آنچه از ديده رفت از دل نرود.
سالي كه پيموديم سال سختي بود، اما پيموده شد. شايد سالها بعد بتواني درك كني كه از چه راهي گذشته اي. اما بدان كه راهي پيموده شد، كوره راهها باقيست.
من، در اين سال جديد نيز چون گذشته در همه حال در كنار تو خواهم بود.



05-01-1378



تبريك عيدي ساده و از راهي دور. آنروزها جدايي هم از راه رسيده بود.



(0) comments

.......................................................................................................................................................

Tuesday, October 14, 2003

سومين شعر



قاصدك! هان چه خبر آوردي؟
از كجا و از كه خبر آوردي؟
خوش خبر باشي، اما، اما
گرد بام و در من
بي ثمر ميگردي.

انتظار خبري نيست مرا
نه زياري نه ز ديار و دياري - باري،
برو آنجا كه بود چشمي و گوشي با كس.
برو آنجا كه ترا منتظرند.
قاصدك!
در دل من همه كورند و كرند.
دست بردار از اين در وطن خويش غريب
قاصد تجربه هاي همه تلخ
با دلم ميگويد
كه دروغي تو دروغ،
كه فريبي تو فريب.

قاصدك! هان، ولي ... آخر ... اي واي ...
راستي آيا رفتي با باد؟
با توام آي! كجا رفتي؟ آي ...
راستي آيا جايي خبري هست هنوز؟
مانده خاكستر گرمي جايي؟

در اجاقي - طمع شعله نميبندم - خردك شرري هست هنوز؟


* * *


قاصدك!
ابرهاي همه عالم شب و روز
در دلم ميگريند.



مهدي اخوان ثالث - "قاصدك"





(0) comments

.......................................................................................................................................................

Monday, October 13, 2003

خاطرات 4



من هرگز عادت نداشتم و ندارم كه واقعيات را به كناري بزنم و با تخيلات سرگرم شوم و يا اينكه تخيلات و توهمات خود را جزئي از زندگي بدانم. من هميشه ميدانستم و ميدانم كه تو نه تنها براي من احترامي قائل نبودي، بلكه همان اندك علاقه و اعتمادي كه لازمه هر دوستي ميباشد را نيز نسبت به من نداشتي، پس چگونه بود كه من با وجود اين مسائل كه تكرار ميكنم از آنها آگاه بودم و به درستي آن ايمان داشتم در كنار تو ماندم!؟
… و اين معمايي بود كه هنوز از حل آن عاجز مانده ام.

* * *


آري من ماندم و تأكيد ميكنم، نه چون تو خواستي (كه شايد هرگز نميخواستي)، خود خواستم.
روزهاي اول برايم كاملا تازگي داشتي. موجود عجيبي بودي كه از برخورد با تو سير نميشدم. تو، عجيب، دوست داشتني و غيرمنتظره بودي. من باور نداشتم كسي اين چنين من و حرفهايم را به مسخره بگيرد. تو هرگز جدي و بزرگسال به نظر نميآمدي و من همين را دوست داشتم.
تو با آن به ميان سخن پريدن هاي هميشگي ات، تو با آن خداحافظي هاي بي هنگامت، تو با آن مقايسه كردنهاي مضحك و خنده دارت - كه گاه كار را حتي به مقايسه من با حيوانات عروسكي نيز ميرساندي! - و تو با آن شعرهاي بچه گانه كه از بر داشتي و شيرينيهاي كلامت و خنده هاي كودكانه، چنان در قلب و زندگي من جاي گرفتي كه اقرار ميكنم خيلي زود دريافتم كه اين بار رها شدن و جدايي، مانند گذشته آسان نيست. حتي براي من بااراده و لجباز!
و عجيب اين كه من هرگز نفوذي بر تو و آنچه انجام ميدادي نداشتم و جالبتر اين بود كه به همين نيز راضي بودم. من پرتوقع در مقابل تو به حداقل راضي بودم و اين به اين خاطر نبود كه تو اين طور خواسته باشي كه خود خواستم!
من از ابتدا حق دخالت در زندگي تو را - كه هميشه اين حق را براي خود در مقابل همه دوستانم محفوظ ميداشتم - از خود سلب كردم. من حتي به تو اين اجازه را دادم كه در مقابل دوستي و تمام محبتهاي من، مرا دوست نداشته باشي! و اين براستي عجيبترين حادثه همه زندگي من بود.
مني كه شرط آغاز دوستي را بر اعتماد و علاقه متقابل ميدانستم، در مورد اين شرطها براي تو استثناء قائل شدم و با اين كار عملا تو را از ميان دوستانم كنار گذاشتم ولي در عوض سرسپرده تو شدم!
من حتي از قوانيني كه خود براي زندگي ريخته بودم نيز تخطي كردم و اين پذيرشش براي همه كساني كه مرا ميشناختند، آسان نبود.
گذر زمان و حوادث روزگار از اتفاقات آن دوران داستانهايي تكراري و خسته كننده ساخته است كه تكرار آن، حتي براي خودم نيز ديگر دلپذير نيست. پس با هم حوادث بخشي ديگر از زندگي را دوره ميكنيم. يعني از زمستان 76.
- ادامه دارد -



08-16-1377


... و البته اين داستان هرگز پايان نيافت! چه شايد ادامه ي آن را بدليل و بي نتيجه مي دانستم. بعد ها پاياني بر آن نوشتم كه هرگز مكتوبش نكردم و به اين مجموعه نيافزودم. شايد دستنوشته اي بي رنگ هنوز از آن باقي باشد. و شايد هم در آينده فرصتي براي بازنويسي و بازگو كردن آن.




(0) comments

.......................................................................................................................................................

Saturday, October 11, 2003

نوزدهمين يادداشت



باور ندارم كه اين گونه تلخ زيستن را باز بتوان زندگي ناميد.
گاه كه اين گونه تو را نااميد و اندوهگين مييابم با خود ميانديشم كه چگونه ممكن است عزيزترين كسان ما چنان بر روح و روان ما سخت بگيرند و بر ما محدوده بتراشند كه دختري در عنفوان جواني و سبكباري اين چنين درمانده و خسته از زندگي و نااميد از راه نجات، زانوي غم در آغوش بگيرد و از تو نيز درشگفتم كه چگونه به زندگي ميانديشي كه اين چنين خسته از مبارزهاي.
در زمانه اي كه انسان ميبايست بهر بدست آوردن كوچكترين آزادي هاي به حق و ضروري اش - كه هرگز موجب آزار و اذيت حتي ناتوانترين موجودات نيز نخواهد شد - به مبارزه بپاخيزد و چه عجيب اينكه بسياري نيز در اين راه جان مي بازند، تو چنين خسته از مبارزه اي؟
پيش از اين نيز به تو گفته ام كه هرگز منظورم از مبارزه، جنگي حيواني و با چنگ و دندان نيست، بل مبارزهايست با فكر و روح و اعتقاد به توانائيهاي فكري و ذاتي خود و هميشه نيز پيروزي و شكست دشمن با نابودي و ويراني همراه نيست و گاه نيز دشمن، انساني مادي نيست داراي هيبت و اندام و قدرت جسماني فراوان. گاه دشمن افكار بظاهر خيرخواهانه نزديكترين عزيزان ماست، گاه دشمن قوانين و سنتهاي دست و پا گير گرداگرد ماست، گاه دشمن تمام كج انديشي ها و كهنه زخمهاي حاصل از تربيت نادرست دوران كودكي ماست و گاه دشمن فكر و انديشه پرقدرت ماست كه هميشه ما را خوشبخت و سعادتمند نميگرداند.
عزيز من! ما هميشه پيروز خواهيم بود! شايد دير هنگام، شايد خسته، شايد درمانده و شايد به ظاهر شكست خورده، اما ما هميشه پيروز خواهيم شد و پيروز خواهيم ماند.
... و هرگز خود را ناتوان و ضعيف در مقابل حريفان مشمار. بخاطر داشته باش كه در طول تاريخ، هميشه اين قطره هاي پاك و ضعيف و بي پايان آب بوده اند كه بر سنگ سخت و خارا پيروز گشته اند كه اگر چنين نبود، سهم من و تو در اين ميان تشنگي بود و بس.
آب باش، زلال باش، پاك باش و حتي در هنگام مبارزه نيز انسان باش.
…اما خستگي مشو، ضعف مشو، سستي و تنبلي و بيهودگي مشو و در زندگي هرگز نااميد مشو.
به كودكان بنگر! يك كودك كه آهسته راه رفتن ميآموزد، هرگز از زمين خوردن خسته نميشود. شايد دردناك باشد اما بر روي پاي خود ايستادن و راه رفتن و دويدن، حتي با درد و شكنجه، هميشه بر يكجا ماندن و سكون ولو با لذت و كامروايي رجحان دارد.
دوست خسته و نااميد من! هرگز خسته و نااميد مباش و هميشه به فرداي بهتر بينديش و به سوي آن حركت كن و سعي كن موانع را با تلاش و كوشش خود از سر راه برداري.
بدان كه اين گونه ملول بودن و دست از تلاش شستن تو، براي تمامي دوستدارانت، سخت و طاقتفرساست.



07-06-1377


تلاشي كوچك براي بيرون راندن لحظه هاي دلتنگي كه پس از بحثي كوچك با مادر حاصل شده بود.
... و چه گزنده است از دلتنگي و خشم در كنار مادر نام بردن. مادري كه بسياري از روزهاي زندگي را برايش نامادري بود.



(0) comments

.......................................................................................................................................................

Wednesday, October 08, 2003

هجدهمين يادداشت



قلم به دست گرفته ام و آماده نوشتنم بي آنكه بدانم چطور افكار به هم ريخته خود را با نثري ساده و روان بر روي كاغذ بياورم. در نهانخانه انديشه ام كلمات بي هيچ مقصدي در كنار هم رديف ميشوند و آرام ميگيرند، بي آنكه تداعي كننده خواسته اي، حرفي و يا جمله اي باشند.
ميخواستم اينبار براي تو از مرگ بنويسم. از آنانكه روزي هستند و دگر روز نخواهند بود. از همه عزيزاني كه روزي خواهند رفت و تنها از آنها يادگاراني باقي خواهد ماند، چه در خاطرات و چه بر طاقچه كهنه ديوار. ولي به ياد عزيز تازه هجرت كرده تو ميافتم و قلم آرام ميگيرد.
پس خواستم از فردايي بنويسم كه "من بي تو" و "توي بي من" در آن نقش آفرين خواهند بود. روزهايي كه من پرخاطره بي يادگار از تو، افسوس روزهاي خوش از دست رفته را خواهم خورد و تو، غافل از بر باد رفته اي كه خود به باد سپردي اش شادمان خواهي زيست. اما اين نوشته نيز خالي از كدورت و غم نخواهد بود.
ميخواستم از رابطه سنت و تجدد بنويسم، ميخواستم از اجتماع و انسانها بنويسم، ميخواستم از همه آن چيزها و كساني بنويسم كه روزي دوست ميداشتم و اكنون جاي خالي آنها را در زندگي احساس ميكنم.
خواستم بنويسم. خواستم قصه اي بنويسم. از گلي كه بهار ميآمد و ميرفت و زمستان را باور نداشت، از درختي كه سايه ميگستراند بر جوانكي كه با تبر بر ريشه اش ميزد، ...
خواستم از تو بنويسم!
نميخواستم تلخ بنويسم، پس حتي از تو نوشتن را نيز چشم پوشاندم.
ماندم تنها. خالي از نوشتن و گفتن. خالي از كلامي مهرورزانه، عاشقانه.
ماندم تنها، خالي.



07-06-1377






(0) comments

.......................................................................................................................................................

Sunday, October 05, 2003

خاطرات‌ 3



من‌ و تو در خوشي‌ يا ناخوشي‌ در كنار هم‌ نبوديم‌! من‌ بودم‌ با تويي‌ كه‌ هميشه‌ سايه‌ ديگري‌ را بر سر داشتي‌ و هرگز نخواستي‌ از زير اين‌ سايه‌ بيرون‌ بيايي‌. سايه‌اي‌ نه‌ چندان‌ تاريك‌ كه‌ لااقل‌ براي‌ من‌ در زير آن‌ جايي‌ نبود اما من‌ ماندم‌! در زير يا بيرون‌ اين‌ سايه‌ من‌ ماندم‌. من‌ ماندم‌ و روزها را تا روشنايي‌ شمردم‌ ولي‌ افسوس‌! افسوس‌ كه‌ براي‌ تو روشنايي‌ فرا رسيد اما ديري‌ نپاييد و تو به‌ راحتي‌ از دستش‌ دادي‌. شايد به‌ تاريكي‌ عادت‌ كرده‌ بودي‌! نمي‌دانم‌، اما من‌ اين‌ گونه‌ نمي‌خواستم‌ ولي‌ صبر كردم‌. صبر كردم‌ تا شايد روزي‌ تو بفهمي‌ در زير سايه‌ ديگري‌، مي‌توان‌ زندگي‌ كرد، لذت‌ برد، شادي‌ كرد يا گريست‌ اما نمي‌توان‌ خوشبخت‌ و آزاد بود.
من‌ و تو روزها را در بي‌خبري‌ پشت‌ سر گذاشتيم‌. روزهايي‌ را از دست‌ داديم‌ كه‌ براي‌ تو شايد بي‌ارزش‌ و طاقت‌فرسا، اما براي‌ من‌ بسيار باارزش‌ و به‌ ياد ماندني‌ بود. افسوس‌ كه‌ عمر رفته‌ باز نمي‌گردد.
در اين‌ روزها كه‌ مجموع‌ آنها به‌ سه‌ سال‌ مي‌رسد تو هرگز نخواستي‌ حتي‌ اندكي‌ به‌ من‌ نزديك‌ شوي‌ يا مرا بشناسي‌، تو آنقدر در دنياي‌ محدود و تاريك‌ خود غرق‌ بودي‌ كه‌ در بيرون‌ آن‌ نمي‌توانستي‌ كسي‌ را ببيني‌. دنياي‌ تو آنقدر كوچك‌ بود كه‌ در آن‌ جز پذيراي‌ يك‌ نفر نمي‌توانستي‌ باشي‌ و آن‌ يك‌ نفر هرگز و حتي‌ براي‌ لحظه‌اي‌ من‌ نبودم‌.
باري‌! در آن‌ روزهاي‌ خوب‌ و دور، تو براي‌ من‌ جز كودكي‌ بازيگوش‌ محسوب‌ نمي‌شدي‌ و من‌ در شگفت‌ بودم‌ چگونه‌ ممكن‌ است‌ كه‌ مانند مني‌، مغرور و متكي‌ به‌ خود، مؤدب‌ و حساس‌ به‌ هر نوع‌ بي‌احترامي‌، با توي‌ كودك‌ بي‌ادب‌ و تند زبان‌ كنار بيايد، اما من‌ كنار آمدم‌!
-ادامه‌ دارد -



06-06--1377




(0) comments

.......................................................................................................................................................

Home