!من كه آبي نبودم




Wednesday, December 31, 2003

فصلي‌ تازه‌، براي‌ آغازي‌ دوباره




يك‌ سال‌ و اندي‌ پيش‌ بود كه‌ به‌ هدفي‌ و نيتي‌ بار ديگر آغاز كردم‌ اين‌ سياه‌ مشقهاي‌ دلتنگ‌ را تحت‌ عنوان‌ «ياداشتها» از شماره‌ يك‌ الي‌ سي‌. ديروز را هدفي‌ بود و اميدي‌ كه‌ تا اين‌ هر دو جمع‌ باشند در تو، به‌ هر كاري‌ قادري‌.
اين‌ دوباره‌ نوشتن‌ را از بهر چه‌ آغاز كنم‌؟ مرا پيماني‌ بود با كسي‌ كه‌ بنويسم‌ تا بياموزانم‌ كه‌ آن‌ پيوند گسست‌ و چون‌ پيوند گسسته‌ ماند، پيمان‌ را به‌ چه‌ كار آيد؟
تشويقها و ترغيبها بسيار بود براي‌ اين‌ شروع‌ دوباره‌ كه‌ مرا به‌ هيچ‌ يك‌ از آنها كاري‌ نيست‌ كه‌ نه‌ بهر تشويق‌ نوشتم‌ و نه‌ محبوبيت‌ و اعتبار.
دوستي‌ اشاره‌ داشت‌ كه‌ بنويس‌ براي‌ همه‌ آنان‌ كه‌ حرفي‌ بر دل‌ دارند و توان‌ بازگو كردن‌ و نوشتن‌ آن‌ را ندارند كه‌ اين‌ قلم‌ ديگران‌ شدن‌ مرا به‌ چه‌ كار آيد كه‌ خود هميشه‌ عاجز بودم‌ از آن‌ كه‌ هر چه‌ در دل‌ دارم‌ بر كاغذ بياورم‌ كه‌ اين‌ زبان‌ و اين‌ قلم‌ الكن‌، لااقل‌ با هم‌ همزيستي‌ توانند!
پس‌ چرا آغازي‌ تازه‌ :
«مي‌پندارم‌ وظيفه‌اي‌ دارم‌ در قبال‌ همه‌ كساني‌ كه‌ مهري‌ در دل‌ دارند، چه‌ به‌ دوستي‌ و ياري‌ نامهربان‌، چه‌ به‌ تمام‌ كساني‌ كه‌ كوشيده‌اند براي‌ "چيزي‌ شدن‌" ما - حتي‌ اگر ما نشده‌ باشيم‌ - و چه‌ كساني‌ كه‌ دلي‌ به‌ اين‌ خاك‌ سپرده‌اند و عشقي‌ به‌ اين‌ ملك‌ و وطن‌ دارند كه‌ بسازند و آباد كنند و عشق‌ بورزند به‌ تمام‌ چيزها و كساني‌ كه‌ دوست‌ مي‌دارند كه‌ ما ناگزيريم‌ از محبت‌. چون‌ دلي‌ داريم‌ كه‌ گر مأمن‌ عشق‌ نشود به‌ چه‌ كار آيد و شوري‌ داريم‌ كه‌ چون‌ به‌ ساختن‌ و آبادكردن‌ نرسد چرا بايد؟!»



08-08-1378




(0) comments

.......................................................................................................................................................

Saturday, December 27, 2003

فصل دوم : در برابر باد




مقدمه‌اي براي فصل دوم

شايد بايد همه چيز واقعا در همان روز به پايان ميرسيد. اما ...
ماهي و فصلي را بي هم گذرانديم و آشتي ساده‌تر از آن چيزي كه تصور ميكرديم به سراغمان آمد.
نوشته‌هاي ابتدايي اين فصل در دوران قهر نوشته شد و چند تايي هم در دوران آشتي و در انتها باز ...
راستي ...!
در آن دوران بعضي از حوادث زندگي، با حوادث مشابه‌اي در زندگي دوستي ديگر پيوند خورد و بدين ترتيب دستنوشته‌هايم كاربرد و مفهومي دو گانه يافت. در بعضي از آن نوشته‌ه،ا طعنه‌اي، اشاره‌اي و اندرزي بود براي ياري ديگر با تشابه‌اي با عزيز غايبم!






(0) comments

.......................................................................................................................................................

Wednesday, December 24, 2003

قصه‌ها به پايان نميرسند.
راويان، قصه‌ها را ميكشند!

شايد وظيفه‌ايست تشكر از همه كساني كه در اين چند ماه با من بودند و با نظرها خود مرا نشويق به ادامه داستان كردند. و شايد تنها هديه‌اي كه مي توان به دوستان ناديده داد!
پس تشكر از :
گلابتون عزيز كه در ابتدا كنارم بود اكنون قطعا درگير مشكلات زندگي و فراموشي گذراي حاصل از آن.
سوفياي خوب كه فرسنگها دوري هم دوستي را خاطرش نبرد.
شقايق، كه از خواندن دستنوشته‌هايم دلتنگ ميشد.
آبي و نوشته‌هايش كه از روي لطف و دلداري بود.
ديوونه و ديوانگيهاي عاشقانه‌اش كه آن را در بلاگش خواهيد يافت.
كيمياي عزيز كه نظرها و حمايتش را فراموش نخواهم كرد.
ايمان و شوخيهايش.
هليا و پرند عزيز كه در همه بلاگهايم همراه من هستند.
ياسي عزيز كه فقط لبخند ميزد!
عزيزم دريا، كه بيشترين لطف را به من داشت و در بدترين و بهترين لحظه‌هايم در كنارم بود.
شاهان و سارا و حسن از شمال كه با شوخيهاي گاه وبيگاه ، لبخند به لبان همه آوردند.
و دوستان انتهاي راه شهياد و آهو
و كيوان و فانيك و مامان و بابا و دخترشون و عادل و مهسا ونورهود و cute_l3uttefly و nc و آتش و دختر لر و بامزي و ني‌لبك و هستي و بهنام به همراه اظهار لطفهاي بيكرانشان.

و دوستاني كه در معرفي من كوشيدند.
و همه دوستان ديگري كه بي غرض و بي نظر، از قلم افتاده‌اند.



(0) comments

.......................................................................................................................................................

Saturday, December 06, 2003

فرصتي كوتاه براي تعمقي دوباره!
ايستادن در بين فصول!
در نقطه اوج فصلي خزان زده و پاييزي!
من پرتره ميكشم! نويسنده نيستم! فقط نقاشي ميكنم! دوراني از كودكيم را! رو به آينه نشسته‌ام! تخيل نميكنم، دروغ نميبافم، هر آنچه ميبينم ميكشم. و تو! خواننده نه، كه بيننده‌اي.
...
آري! استراحتي كوتاه براي من تا ورق پاره‌هايم را گرد آورم و فصل تازه‌اي آغاز كنم ...
و براي شما تا كه هر چه تا به امروز خوانده‌ايد و انديشيده‌ايد، با من، در ميان گذاريد.



(0) comments

.......................................................................................................................................................

Wednesday, December 03, 2003

... و سرانجام، پايان



باران مرا به ياد قصه‌هاي تلخ و بي‌سرانجام مياندازد. قصه‌هايي كه در آن فراوانند بازيگراني كه عاشقانه به هم مهر ميورزند، ايثار ميكنند و عهد ميبندند كه حتي لحظه‌اي بي‌ياد هم نپايند و نمانند ... و باران هميشه لحظه دلگير جداييست.
امروز كه براي من روز بزرگ و باارزشي است، ناچار ميبايد آغازگر پاياني باشد و من امروز را بي‌تو - اما نه بي‌ياد تو - آرام و آسوده آغاز نكرده‌ام.
در اين روزهاي نه چندان كوتاه، تو هرگز آنچنان نبوده‌اي كه من امروز با تأسف به نبودن تو بنگرم. نه محبتي داشتي و نه مهري، نه عشقي داشتي و نه لطفي، نه .. و نه هزاران خوبيهاي ديگر.
امروز و الان كه مينويسم، ساده‌تر و بي‌تكلف‌تر از قبل مينويسم و آرامتر از شب قبل و نميدانم كه تو به چه ميانديشي. شايد ميانديشي كه از دست يك بهانه‌جوي دل‌نازك راحت شده‌اي يا اينكه ...
امروز كه ميروم باور كن ذره‌اي از دغدغه‌هاي قبل فارغ نيستم كه آيا: «امروز چگونه است؟ آيا كابوسهايش پايان يافته است؟ آيا به آن آرزوهاي كوچك و بزرگش دست يافته؟ آيا درس ميخواند؟ آيا اين بار كه ديدمش باز بايد از كبوديهاي كوچك و بزرگ روي صورتش وحشت كنم؟ آيا باز بي‌خبر و نادان، به از راه رسيده تازه‌اي دلخوش كرده است؟ آيا باز بي‌عبرت از گذشته، به هرزه‌اي دل بسته؟ ... آيا آسوده ميخوابد، آسوده مينوشد؟ آيا ... آيا ... آيا؟» و هزاران آيا و دلواپسي ديگر كه به پايان نخواهد رسيد حتي اگر تو نباشي.
... و من ديگر نخواهم نوشت كه تو تنها كسي بودي كه مرا به نوشتن واداشتي و اين نوشته‌ها يادگاري خواهند بود ماندگار از روزگاري كه من دوست ميداشتم و تو ميخنديدي.
...
آري امروز باران ميبارد و مرا به ياد قصه‌هاي تلخ مياندازد كه تو نيز براي من تلخترين قصه‌ها بودي و فرداي تو تلختر.



* * *



پيش از پايان لازم ميدانم عذر بخواهم از آن تندي شبانه‌اي كه با تو داشتم و توضيحي اضافه كنم به آنچه گفته‌ام:
دوست ديروز و عزيز هميشه من!
من گرچه تو را نخواهم ديد اما هرگز چيزي بيشتر از ديدن تو خوشحالم نخواهد كرد كه هميشه خوشحالم كه يادگاري از تو در آلبوم خاطرات حفظ كرده‌ام و من گرچه شايد ديگر صداي تو را نشنوم اما هميشه به ياد آوازها و خنده‌هاي كودكانه‌ات مسرورم و باز پوزش ميطلبم از تمام بديهاي كرده و ناكرده‌اي كه در حق تو روا داشته‌ام كه هرگز به عمد تو را نيازرده‌ام كه من گرچه بد بودم، اما بدي نبودم و هرگز بدي نباش كه براي من تو نه بد بودي و نه بدي.
... و هميشه و صميمانه مرا دوست خود بدان حتي اگر من نباشم در كنارت



* * *



… و مجموعه‌اي كه به تو تقديم ميكنم شايد تنها يادگاري ماندني از من، و از اين روزهاي خوش بربادرفته باشد كه
هم ياد است و هم يادگار
به نازش ميدار تا وقت ديدار



پايان


26-06-1378



اما آن كه تصميم مي‌گرفت، سرنوشت بود!



(0) comments

.......................................................................................................................................................

Home