!من كه آبي نبودم




Sunday, August 31, 2003

پانزدهمين‌ يادداشت‌



آن‌ هنگام‌ كه‌ كودك‌ بودم‌، يا نوجواني‌ تنبل‌ و بازيگوش‌، گاه‌ و بي‌گاه‌ مورد خشم‌ و غضب‌ آنها كه‌ «بزرگترها» مي‌ناميم‌، قرار مي‌گرفتم‌.
اين‌ كه‌ دليل‌ آن‌ چه‌ بود تفاوتي‌ نمي‌كرد. بزرگترها هميشه‌ دليلي‌ براي‌ تنبيه‌ ما مي‌يافتند!
بخاطر دارم‌ كه‌ پيش‌ از رسيدن‌ لحظات‌ سخت‌ تنبيه‌ - كه‌ هميشه‌ كسي‌ پيدا مي‌شد تا نويد رسيدنش‌ را بدهد - براي‌ دلداري‌ خود مي‌انديشيدم‌ : « اين‌ بزرگترها نيستند كه‌ ما را در بند و انقياد هراس‌ از تنبيه‌ نگاه‌ مي‌دارند، بلكه‌ اين‌ لحظات‌ و دقايق‌ - آري‌ فقط همين‌ دقايقي‌ كه‌ ما وجود آنها را با حركت‌ موزون‌ عقربه‌هاي‌ ساعت‌ حس‌ مي‌كنيم‌ - هستند كه‌ ما را به‌ اسارت‌ گرفته‌اند ...» و اين‌ لحظه‌ها در غم‌ و خوشبختي‌، موفقيت‌ و شكست‌، حتي‌ در هنگام‌ تنبيه‌، با سرعتي‌ ثابت‌ مي‌گذرند و هرگز حتي‌ ثانيه‌اي‌ بازنمي‌گردند و فردا و يا شايد دقايقي‌ ديگر، لحظات‌ سخت‌ تنبيه‌ كه‌ در انتظارش‌ هرگز لحظه‌شماري‌ نمي‌كنيم‌ به‌ مجموع‌ خاطرات‌ پيوسته‌اند و خاطرات‌، چه‌ شيرين‌ و چه‌ تلخ‌، يادآوري‌اش‌ فقط لبخندي‌ بر لب‌ مي‌نشاند و بس‌.
آري‌! من‌ با همه‌ افكار نارس‌ و خام‌ دوران‌ نوجواني‌ اين‌ چنين‌ دوران‌ سخت‌ زندگي‌ام‌ را كه‌ براي‌ همگان‌ همانند آن‌ وجود دارد، مي‌گذراندم‌ و در لحظاتي‌ چه‌ بسا به‌ استقبال‌ آن‌ مي‌رفتم‌.



08-05-1377




(0) comments

.......................................................................................................................................................

Friday, August 29, 2003

چهاردهمين‌ يادداشت‌



...رها مي‌شويم‌. سياهي‌ است‌. تاريكي‌ است‌. مي‌دويم‌. به‌ ديوار مي‌رسيم‌. گريز نيست‌.
به‌ عقب‌ برمي‌گرديم‌. كوچك‌ مي‌شويم‌. آنقدر كوچك‌ كه‌ ديگر نياز نباشد در هر گذر خوارمان‌ دارند...


* * *


... پدر را ميبينم‌، با نان‌ داغ‌ در دست‌. بوي‌ خوش‌ نان‌ پيچيده‌. خوشي‌ نيز لحظه‌اي‌ از ميان‌ لحظه‌هاست‌.
باد بوي‌ خوش‌ را مي‌برد.
غصه‌ها لحظه‌هاي‌ خوش‌ را مي‌برند.

تنهايم‌. بي‌ياور. گوشه‌اي‌ نشسته‌ام‌. سر در گريبان‌ برده‌ام‌.
مي‌گريم‌؟ ... نمي‌دانم‌! مي‌خندم‌؟ ... نمي‌دانم‌. شايد فكر مي‌كنم‌.

روزي‌ آغاز شديم‌،
روزها ادامه‌ يافتيم‌،
ديگر روز، پايان‌ فرا مي‌رسد.
چه‌ حاصل‌ از اين‌ آغاز و پايان‌.

صداي‌ نوزاد در گوشم‌ مي‌پيچد. خود را مي‌بينم‌، در كودكي‌، در آغاز راه‌.
مرگ‌ لغتي‌ بي‌مفهوم‌ بود.
كهنگي‌ بوي‌ ارزش‌ را داشت‌،
و ارزشها دور ريختني‌.

با اولين‌ جرعه‌ شير مادر آرام‌ مي‌گيرم‌. چشمانم‌ مي‌درخشد.
درخشانترين‌ ستاره‌ها نيز روزي‌ خاموشي‌ مي‌پذيرند
و روزي‌ خواهد رسيد كه‌ خاموشي‌ها با نور اميد دگرباره‌ روشن‌ شوند.

آرام‌ مي‌روم‌! زانوانم‌ سست‌ و ناتوان‌ است‌. مادر نگران‌ نگاهم‌ مي‌كند. پدر مي‌خندد.
- پسر را ببين‌ چه‌ آرام‌ و بي‌دغدغه‌ مي‌آموزد.
دغدغه‌ و آرامش‌ ديرزماني‌ است‌ كه‌ رخت‌ بر بسته‌ است‌.

خود را در كوچه‌هاي‌ عشق‌ ميبينم‌!
عشق‌ را مادر آموخت‌ با سينه‌ پر مهرش‌،
عشق‌ را پدر آموخت‌ با سفره‌ خالي‌ پر لطفش‌،
و من‌ در كوچه‌ پس‌ كوچه‌هاي‌ زندگي‌ آزمودمش‌ و بكار بستم‌...


* * *


خنده‌ام‌ مي‌گيرد! اگر به‌ اين‌ بازي‌ ادامه‌ دهم‌ به‌ كجا خواهم‌ رسيد.
چشمهايم‌ را مي‌گشايم‌. سر از گريبان‌ بيرون‌ مي‌كشم‌. هنوز روشنايي‌ هست‌. هنوز اميد هست‌.
آن‌ كس‌ كه‌ برنده‌ نيست‌ لزوما بازنده‌ بازي‌ نيز نمي‌باشد.
اما چه‌ سود! براي‌ برنده‌ و بازنده‌، پايان‌ اين‌ بازي‌ يكي‌ است‌.


30-03-1377





(0) comments

.......................................................................................................................................................

Wednesday, August 27, 2003

اولين‌ شعر



تو به‌ من‌ خنديدي‌
و نمي‌دانستي‌
من‌ به‌ چه‌ دلهره‌ از باغچه‌ همسايه‌
سيب‌ را دزديدم‌

باغبان‌ از پي‌ من‌ تند دويد
سيب‌ را دست‌ تو ديد
غضب‌ آلوده‌ به‌ من‌ كرد نگاه‌،

سيب‌ دندان‌زده‌ از دست‌ تو افتاد به‌ خاك‌
و هنوز
سالها هست‌ كه‌ در گوش‌ من‌ آرام‌،
آرام‌
رفتن‌ گام‌ تو تكرار كنان‌،
مي‌دهد آزارم‌

و من‌ انديشه‌كنان‌
غرق‌ اين‌ پندارم‌
كه‌ چرا،
- خانه‌ كوچك‌ ما
سيب‌ نداشت‌.



حميد مصدق‌ - پيش‌ درآمد قصيده‌ «آبي‌، خاكستري‌، سياه‌»






(0) comments

.......................................................................................................................................................

Saturday, August 23, 2003

سيزدهمين‌ يادداشت‌



روزي‌ ناگزير من‌ نخواهم‌ بود! روزي‌ ناگزير.
در آن‌ روز من‌ ديگر نخواهم‌ بود كه‌ تا با حوصله‌ و صبر پاي‌ سخن‌ دل‌ تو بنشينم‌ و گوش‌ فرا دهم‌.
من‌ ديگر نخواهم‌ بود تا با غم‌ تو غمگين‌ شوم‌ و با شادي‌ تو بخندم‌. نخواهم‌ بود تا بهر تو قصه‌اي‌ بنگارم‌ كه‌ تنها خواننده‌اش‌ خود باشم‌.
من‌ ديگر نخواهم‌ بود تا محبت‌ مرا به‌ رايگان‌ به‌ ديگري‌ بفروشي‌، من‌ ديگر نخواهم‌ بود كه‌ براي‌ عذاب‌ دادنم‌ آستين‌ بالا بزني‌، من‌ ديگر نخواهم‌ بود و جايي‌ نخواهم‌ داشت‌ تا هر نورسيده‌اي‌ مرا به‌ كناري‌ براند و حاشيه‌نشين‌ سازد.
من‌ ديگر نخواهم‌ بود تا تو برايش‌ با شادي‌ از ترس‌ و دلهره‌ غريبه‌ها بگويي‌ و من‌ با نهايت‌ غصه‌ و دلواپسي‌ با خنده‌ تو زهرخندي‌ بزنم‌.
من‌ ديگر نخواهم‌ بود تا براي‌ ديدن‌ يك‌ لبخند تو به‌ آب‌ و آتش‌ بزنم‌ و من‌ ديگر نخواهم‌ بود تا از اين‌ آب‌ و آتش‌ دل‌ نكنم‌!
من‌ نخواهم‌ بود كه‌ بهر هر هوس‌ تو تا دورترين‌ نقطه‌ اين‌ خاك‌ سفر كنم‌ و تو بهر كوچكترين‌ خواسته‌ به‌ حق‌ من‌ با بزرگواري‌ وعده‌ «شايد وقتي‌ ديگر» دهي‌.
من‌ ديگر نخواهم‌ بود كه‌ شاهد رنج‌ و بي‌سرانجامي‌ تو باشم‌ و در اين‌ عذاب‌ براي‌ خود شريكي‌ نيابم‌.
شايد آن‌ روز تو فقط براي‌ لحظه‌اي‌ به‌ گذشته‌ها بينديشي‌ تا ببيني‌ چه‌ كرده‌اي‌.



22-03-1377



شايد اين تسلايي باشد بر دلهايمان كه امروز، هنوز در كنار هميم – نه آنچان كه بايد مي‌بوديم – و نورسيده‌ها، خاطره‌ي ظلمت شبهاي زمستاني! اما …!
به پشت سر نگاه كن!
… گلهاي خشك يادآور گذشته‌اي شيرينند!



(0) comments

.......................................................................................................................................................

Tuesday, August 12, 2003

دوازدهمين‌ يادداشت‌



گويا هميشه‌ نگران‌ تو بودن‌ سرنوشت‌ من‌ شده‌ است‌.
هميشه‌ نگران‌ تو هستم‌. چه‌ آن‌ هنگام‌ كه‌ در راه‌ خانه‌ و مدرسه‌ خوشحال‌ و سبكبار با دوستان‌ به‌ قدم‌زدن‌ مي‌پردازي‌، چه‌ آن‌ هنگام‌ كه‌ شب‌، خسته‌ از روزهاي‌ از تو خسته‌تر، در بستر آرامش‌ خوابيده‌اي‌.
چه‌ در فشار و چه‌ در رهايي‌... هميشه‌ و همه‌ جا نگران‌ توام‌.
«با سرنوشت‌ مي‌توان‌ جنگيد!» اين‌ را كسي‌ به‌ تو مي‌گويد كه‌ سالهاست‌ جنگيده‌ و سرنوشت‌ را به‌ ميل‌ خود رقم‌ زده‌ است‌. نه‌ جنگي‌ توام‌ با خونريزي‌ و ويراني‌ و آه‌، چنين‌ جنگي‌ نه‌ سزاوار ماست‌ و نه‌ سزاوار انسانيت‌ كه‌ فقط در عالم‌ توحش‌ اينچنين‌ جنگي‌ توجيه‌پذير است‌.
جنگ‌ يعني‌ مبارزه‌اي‌ با اراده‌ و تصميم‌ و اتكا به‌ خود، يعني‌ صبوري‌، يعني‌ تحمل‌، يعني‌ اميد، يعني‌ آرزو،...، يعني‌ عشق‌! اينچنين‌ مبارزه‌اي‌ شايسته‌ ماست‌.
پس‌ عزيز من‌! تسليم‌ دست‌ بازيگر تقدير مباش‌ و خود را در اين‌ سراي‌ كهنه‌ دست‌بسته‌ و نااميد رها مكن‌. من‌ و تو شايد بازيگردان‌ اين‌ نمايش‌ بزرگ‌ و ابدي‌ نباشيم‌ اما، تماشاگر آن‌ نيز نيستيم‌.

* * *

پيش‌ از پايان‌ به‌ ابتداي‌ سخنم‌ باز مي‌گردم‌.
من‌; هميشه‌، همه‌ جا و همه‌ حال‌ نگران‌ تو هستم‌.

22-03-1377



گويا براستي اين هميشه نگران بودن سرنوشت من شده است.
هميشه، همه جا و همه حال.




(0) comments

.......................................................................................................................................................

Monday, August 11, 2003

يازدهمين‌ يادداشت‌



دوست‌ من‌! ما هر دو داشته‌هاي‌ زياد و بعضا با ارزشي‌ داريم‌ كه‌ بايد از آن‌ حفاظت‌ كنيم‌.
نگهداري‌ هر چيز با ارزش‌ آداب‌ و روش‌ خود را دارد كه‌ بايد آن‌ را بياموزي‌ تا در نگهداري‌ آن‌ موفق‌ باشي‌ و بدان‌ كه‌ در اين‌ مراقبت‌ اگر اشتباه‌ كرده‌ و جاي‌ دو چيز را با هم‌ عوض‌ كني‌، شايد فرصتي‌ براي‌ پشيماني‌ و افسوس‌ نيابي‌.
آيا واقعا تو از زندگي‌ات‌ - كه‌ بسيار با ارزش‌ است‌ - همانگونه‌ نگهداري‌ مي‌كني‌ كه‌ از آويزه‌هاي‌ زرينت‌ حراست‌ مي‌كني‌؟ يا فلان‌ كتاب‌ با ارزش‌ كه‌ يادگاري‌ دور از دوست‌ قديم‌ توست‌ به‌ همان‌ پاسداري‌ نياز دارد كه‌ آن‌ چيني‌ قديمي‌ آويخته‌ به‌ ديوار نيازمند است‌؟
دوست‌ كوچك‌ من‌! دوستان‌ نيز مانند تمام‌ داشته‌هاي‌ تو و بلكه‌ بيشتر از آنها باارزشند كه‌ تو بايد در نگهداري‌ آنها كوشا باشي‌ و به‌ رايگان‌ از دستشان‌ ندهي‌.
بدان‌ كه‌ دوستان‌ نيز مانند شاخه‌ گلي‌ نياز به‌ توجه‌ و محبت‌ تو دارند كه‌ در اثر بي‌توجهي‌ تو پژمرده‌ و نابود خواهند شد. توقع‌ مدار كه‌ دوستان‌، حتي‌ بهترينشان‌، در مقابل‌ ناملايمات‌ تو هميشه‌ تحمل‌ كرده‌ و باز در دوستي‌ ثابت‌ قدم‌ و وفادار باشند.
و بدان‌ بايد بياموزي‌ كه‌ هر دوست‌ را چگونه‌ حفظ كني‌.



18-03-1377




(0) comments

.......................................................................................................................................................

Friday, August 08, 2003

دهمين‌ يادداشت‌



گاهي‌ اوقات‌ كه‌ به‌ گذشته‌ها و به‌ سالهاي‌ كوتاه‌ عمر فكر مي‌كنم‌، مي‌بينم‌ كه‌ ما، در گذر زمان‌، چه‌ چيزهاي‌ زيادي‌ آموختيم‌ و چه‌ بسيار چيزها كه‌ نياموختيم‌.
پدر و مادر به‌ ما آموختند چگونه‌ بخوبي‌ راه‌ رفتن‌ و حرف‌ زدن‌ آنها را تقليد كنيم‌ ولي‌ نياموختند كه‌ چگونه‌ راه‌ برويم‌ و حرف‌ بزنيم‌.
مدرسه‌ و مردم‌ و جامعه‌ اما، همه‌ و همه‌ به‌ ما تقليد كردن‌ آموختند. آموختند كه‌ چگونه‌ سنتهاي‌ آنها را بي‌چون‌ و چرا تقليد كنيم‌. آموختند كه‌ چگونه‌ مانند آنها بنشينيم‌، راه‌ برويم‌، بخوريم‌، بياشاميم‌، بخنديم‌، بگرييم‌، شاد شويم‌،...، غيبت‌ كنيم‌ و دروغ‌ بگوييم‌.
من‌ و تو، پيش‌ از اينها و بيش‌ از اينها نيازمند اين‌ بوديم‌ كه‌ يادبگيريم‌ چگونه‌ بيانديشيم‌!



18-03-1377





(0) comments

.......................................................................................................................................................

Home