!من كه آبي نبودم




Saturday, November 29, 2003

سي‌امين يادداشت



... و سرانجام پايان يافت!
شايد هرگز هيچ كس جز خود من درك نكند كه چه دردناك بود اين پايان و چه دردناكتر بي‌تفاوتي تو از اين پايان.
نميدانم تو خود تاكنون با خود انديشيده‌اي كه با رفتن من چه چيزهايي را از دست خواهي داد ولي من بسيار انديشيده‌ام و وقتي به گذشته مينگرم و به اين سالهاي آشنايي چيزي نمييابم.
تو هرگز براي من دوست نبودي، هرگز يار نبودي، هرگز همزبان نبودي، هرگز همدرد نبودي، هرگز مهربان نبودي و هرگز دلسوز نبودي. تو براي من هيچ نبودي جز توهمي در ابتدا دلپذير و در پايان تلخ.
تو هميشه از نظر من آزاد بودي! آزاد بودي كه هر كاري بكني و با ميل خود زندگي خود را بسازي. اما افسوس كه تو ساختن را در خراب كردن ميديدي و جز ويرانه چيزي نساختي.



26-06-1378




(0) comments

.......................................................................................................................................................

Sunday, November 23, 2003

بيست و نهمين يادداشت



اين با خشم و غضب به گذشته نگريستن و از خاطرات گريختن شايسته نيست.
آيا براستي تو، يادآوري خاطرات تلخ و اشتباهات گذشته را از سوي هر كس، محاكمه‌اي براي خود ميداني؟ حتي حاضر نيستي چيزي از آنها به خاطر بياوري، ولو براي پندآموزي؟
انديشمندي ميگفت: «ملتي كه تاريخ خود را نشناسد ناگزير آن را تكرار خواهد كرد.» و من امروز به تو ميگويم: «آنكه گذشته خود را به فراموشي بسپارد و از آن عبرت نگيرد ناگزير آن را تكرار خواهد كرد.»
عزيز من. از گذشته و شكستها و ناكاميهاي آن فرار نكن، بل عبرت بگير.
... كه تو در گذشته بسيار خطاكار بوده‌اي و براي ديگران بسيار گناهكار كه اگر من و ديگران از گناهان تو چشم پوشيديم تو خود از خطاهايت چشم مپوشان، بل پلي بساز براي رسيدن به موفقيت كه قطعا موفقيت و نيكبختي تو آرزوي همه دوستداران توست.



26-06-1378




(0) comments

.......................................................................................................................................................

Saturday, November 22, 2003

بيست و هشتمين يادداشت




عزيز من!
هرگز براي لحظه‌اي حتي، به اين نينديش كه من ميروم تا دانسته يا نادانسته تو را بيازارم!
هرگز اين چنين مگو، نباش و نينديش كه من حتي لحظه‌اي چون كج‌خردان به آزار تو دل بسته‌ام، هرگز.
من اگر هم ميروم - حتي با عمري كوتاهتر از يك فصل بهاري - براي ساختن و آموختن ميروم. ميروم تا تو - و حتي خود - چيزهاي تازه‌اي بياموزي، بينديشي و ببيني. نه اين كه ويران كنم بنايي را به ارزش يك دوستي و به قدمتي چهارساله.
من اگر هم نباشم - چه صدايي از دوردستها و چه رهگذري كه در يك روز سرد و باراني از كنار تو در خيابان بگذرد - در جايي حضور خواهم داشت به وسعت زندگي، و از جايي به زندگي تو خواهم نگريست و از آن حراست خواهم كرد، به بلنداي آسمان و به ستبري كوه كه من پيماني بسته‌ام كه:
«بمانم تا تو بخواهي و دوست بدارم تا تو دوست بداري.»
... و من به عهدم خواهم پاييد حتي اگر تو نپايي.



25-06-1378




(0) comments

.......................................................................................................................................................

Wednesday, November 19, 2003

بيست و هفتمين يادداشت



چه فرق دارد كه من باشم يا نباشم؟!
من نباشم خورشيد نخواهد تابيد؟!
من نباشم باران نخواهد باريد؟!
من نباشم تو نخواهي خنديد؟
من نباشم تو نخواهي گريست؟
من نباشم چه جايي خالي خواهد ماند؟
در عالم نياز، ذخيره‌ها هرگز واجب نيستند. بين اصل و ذخيره تفاوت بسيار است. اين اصليها هستند كه جايگاه محكمي براي خود ميطلبند.
من نباشم آيا تو هرگز غمگين خواهي شد؟
من نباشم آيا تو هرگز شرمگين خواهي شد؟
من نباشم آيا تو هرگز افسوس خواهي خورد؟
من نباشم آيا تو هرگز، فقط لحظه‌اي، متأسف خواهي شد؟
...؟!
براستي اگر من نباشم چه خواهد شد؟ چه خواهد شد براي تو كه در جايگزين كردن استادي؟!



25-06-1378




(0) comments

.......................................................................................................................................................

Saturday, November 15, 2003

بيست و ششمين يادداشت



هرگز اين چنين درمانده از نوشتن نبوده ام و هرگز اين چنين درمانده ننوشته‌ام.
حتي در پس كوچه‌هاي ذهن نيز همه جا بن‌بست يافته‌ام و در فراسوي خود براي گريختن، هيچ.
« ... و آنگاه كه گريزگاه نيابي ناچار به تخيل روي مي‌آوري و تخيل فاصله خواهد انداخت بين تو و واقعيت اطراف تو و آنگاه كه با توهمات انس گرفتي ديگر خود نخواهي بود. موجودي خواهي شد بهت زده و گيج كه بين زمين و آسمان معلق است. نه توان پذيرش واقعيت دارد و نه از تخيل دل خواهد كند.»
و من امروز معلقم! و تو تخيل.
تخيل من! ميدانم كه فردا خواهي رفت و جاي تو را واقعيت خواهد گرفت و باز ميدانم كه خود برخلاف تذكر هميشگي‌ام رفتار كرده‌ام كه ميگفتم: «با واقعيات زندگي كن.»
اما چه من باشم و چه نباشم ... بگذار اين بار نثر ديگري را به مدد بگيرم كه:
«من نميگويم چه هستي، ميگويم چه باش. حقيقت باش و راستي، صفا باش و يكرنگي، محبت باش و گرمي، آسمان باش اما هميشه روشن، هميشه آبي، هميشه گرم، اما باصداقت.»



22-06-1378




(0) comments

.......................................................................................................................................................

Wednesday, November 12, 2003

بيست‌ و پنجمين‌ يادداشت‌



باز هم‌ من‌ هستم‌ و تو هستي‌ و اين‌ دل‌ پرماجراي‌ پند ناپذير!
باور نمي‌كردم‌ كه‌ اين‌ رفتن‌، عمري‌ كمتر از فصلي‌ تابستاني‌ داشته‌ باشد اما داشت‌ و نمي‌دانم‌ كه‌ اين‌ بازآمدن‌ چقدر خواهد پائيد.
اين‌ رفتن‌ و بازآمدن‌ چيزي‌ را دگرگون‌ خواهد كرد. چيزي‌ تغيير كرده‌ است‌. چيزي‌ كه‌ تو از آن‌ بي‌خبري‌.
اين‌ بازگشت‌ دوباره‌ را اگر ميمنتي‌ باشد ارزاني‌ هر دو باد.



31-05-1378



نادر ابراهيمي مي‌گفت : «... كاسه بلور را نمي‌توان يكبار از دست رها كرد، بر زمين زد، لگد مال كرد، و باز انتظار داشت كه همان كاسه بلورين روز اول باشد.»
... و چيزي تغيير كرده بود.



(0) comments

.......................................................................................................................................................

Sunday, November 02, 2003

بيست و چهارمين يادداشت



كوچكم!
تو هنوز بسيار بايد بياموزي و به خاطر بسپاري.
ميدانم كه اين را نيز بارها تكرار كرده‌ام شايد در قالبي ديگر و يا نوشته شده در كلامي بي‌هنگام، و باز ميدانم كه اين تكرارها چيزي بر ضرورت آن نميافزايد.
عزيزم! هرگز تفكر را در قالبهاي كهنه و متعصبانه محصور نكن. در اساسي‌ترين پايه‌هاي سنت و اعتقاد شك كن و براي اثبات درستي آنها جستجوگر باش.
... حس ميكنم كه برخلاف ظاهرت، در انديشه بسيار كوچكي و به همه چيز تنگ‌نظرانه و متحجرانه مينگري. پس بدان كه خوشبختي و سعادت تو، همسر تو، و بچه‌هاي تو در گرو صحيح انديشيدن و آزاد انديشيدن توست.



19-03-1378






(0) comments

.......................................................................................................................................................

Saturday, November 01, 2003

بيست و سومين يادداشت



باور نميكردم كه روزي اين چنين نزديك پاياني بر اين دفتر بنگارم.
آري روزي من بايد ميرفتم، اما
نه اينگونه زود،
نه اينگونه سرد،
نه اينگونه تلخ ...
انگار نه انگار كه روزهايي نه چندان دور اما رفته از خاطر، با هم پيمان بستيم - نه من بستم و تو در انتظار شكستن لحظه‌ها را شمردي - كه سالي ديگر نيز در كنار هم بمانيم كه افسوس، شايد در خاطر هم نيز نمانيم.
كوچك ديروز من!
ميدانم كه تو نه غمگيني و نه شرمگين كه نه هرگز دوستي را حراست كردي و نه به پيماني پايبند بوده‌اي كه اگر بودي شايد امروز ...
بيا تا پايان را نيز چون آغاز بي‌دغدغه پذيرا باشيم.
... كه تو پذيرفتي و من نتوانستم.



19-03-1378




(0) comments

.......................................................................................................................................................

Home