!من كه آبي نبودم




Sunday, September 28, 2003

هفدهمين يادداشت



عزيز من! هرگز تنفر را به دل راه مده و آينه سينه را با غبار نفرت آلوده مكن.
آنان كه بدانديشند، آنان كه كج‌انديشند، آنان كه شادماني خود را در آزار و اذيت ديگران ميجويند، شايسته ترحم و دلسوزي ما هستند نه نفرت و بيزاري.
براي آن كج‌انديشان بددهان صميمانه دل بسوزان.
آنها آنچنان در بند و اسارت اخلاق بد و ناپسند خود هستند كه شايسته نفرت تو نيستند.



26-05-1377






(0) comments

.......................................................................................................................................................

Saturday, September 27, 2003

خاطرات 2



در آن روزهاي دور، براي من تازه پدر شده، همه چيز تازه شده بود ...
و تو شايد نه پدري ميخواستي و نه آشنايي، نه دوستي و نه همزباني. اگر براي من در اين جهان نو شده ستاره‌اي بودي، من براي تو يك فصل زودگذر بودم و بس و افسوس كه چقدر دير ميگذرد اين فصل زودگذر.
در اين سو من بودم، با دنيايي احساس و عاطفه و شور و حال يك پدر واقعي. پر رنگ پر رنگ، و در ديگر سو تو، خالي از هر گونه احساسي، بيروح، خشك و يخزده. كم رنگ و بيرنگ.
من آمدم و ماندم، نه چون تو خواسته بودي، نه چون تو دوستم داشتي، نه چون تو انتخابم كردي،
ماندم فقط براي يك چيز ...
روزها و ماهها گذشت و پيوند ما از جانب من محكمتر ميشد و از جانب تو، ... پيوندي نبود! اما در اين روزها و سالها من چيزهاي زيادي در مورد تو دريافته بودم.
در گرداگرد تو پر بود از كساني كه با توجه به زيبايي ظاهري تو (تأكيد ميكنم، فقط ظاهري) سعي در نزديكي به تو داشتند تا شايد بهره‌اي ببرند. اين كه آيا سرانجام كسي از آنها موفق شد يا نه را هرگز مطمئن نشدم! اما ميدانستم در اين ميان صحبت بسيار است و كيست نداند مردم از كاهي، كوهي ميسازند و باز كيست كه نداند تا كاهي نباشد، كوهي ساخته نخواهد شد.
- ادامه دارد -



23-05-1377




(0) comments

.......................................................................................................................................................

Friday, September 19, 2003

خاطرات‌ 1



هميشه‌ بازگشت‌ به‌ گذشته‌ و يادآوري‌ خاطرات‌ شيرين‌ آن‌ دوران‌ به‌ من‌ آرامش‌ مي‌بخشد. دوران‌ كودكي‌، بي‌خبري‌ و بي‌تجربگي‌.
اين‌ به‌ گذشته‌ نقب‌ زدن‌ و به‌ خاطرات‌ بسان‌ عزيز از دست‌ رفته‌ نگريستن‌ عادتي‌ نيست‌ كه‌ زائيده‌ مشكلات‌ امروز من‌ باشد چه‌ من‌ از كودكي‌ تا حال‌ هميشه‌ با اين‌ خاطرات‌ زندگي‌ كرده‌ام‌ و به‌ حال‌ از دست‌ رفته‌ها چه‌ بسا گريسته‌ام‌.
بخاطر مي‌آورم‌ آن‌ روزي‌ را كه‌ از خانه‌ گريخته‌ بودم‌، از ترس‌ تنبيهي‌ كه‌ در انتظارم‌ بود به‌ دليل‌ شكستن‌ ساعتي‌ كوچك‌ و پير كه‌ در كنج‌ خانه‌ بدنبال‌ دليلي‌ براي‌ بازنشستگي‌ مي‌گشت‌ كه‌ من‌ آن‌ دليل‌ شدم‌!
- صداي‌ شكستن‌ و فرياد مادر و طفل‌ گريزپاي‌...
شايد آن‌ روز من‌ كودك‌، ناخواسته‌، به‌ علت‌ وحشتي‌ كه‌ از تنبيه‌ داشتم‌ به‌ دامن‌ اجتماع‌ پناه‌ بردم‌ و پرسه‌ زدن‌ آموختم‌. پرسه‌اي‌ كه‌ ساعتي‌ بيش‌ دوام‌ نياورد و به‌ قيمت‌ بخشش‌ مادر فروخته‌ شد.
از آن‌ به‌ بعد من‌ خريد و فروش‌ نيز فراگرفتم‌. چه‌ فرق‌ دارد چه‌ بفروشي‌ و خريدار كه‌ باشد، پرسه‌ زدن‌ بفروشي‌ يا آزادي‌ و يا حتي‌ دوست‌ داشتن‌ و محبت‌. چه‌ فرق‌ دارد به‌ چه‌ قيمتي‌ بفروشي‌، به‌ قيمت‌ يك‌ تنبيه‌، به‌ ازاي‌ جنسي‌ برابر و متشابه‌ و يا در ازاي‌ لبخندي‌ و يا حتي‌ بوسه‌اي‌! چه‌ فرق‌ دارد كالاي‌ تو بيشتر مي‌ارزد يا جنس‌ خريدار. در اين‌ ميان‌ كسي‌ ضرر خواهد ديد، كسي‌ كه‌ با اولين‌ وسوسه‌ خريدار چشم‌ بر ريا و غش‌ او ببندد و امروز را بنگرد و به‌ فردا نينديشد. كسي‌ كه‌ كالاي‌ دل‌ و جان‌ به‌ متاعي‌ ديگر - هر چه‌ باشد و با هر قيمت - بفروشد. و آن‌ كس‌ هميشه‌ من‌ كودك‌ بودم‌. مني‌ كه‌ در عين‌ 25 سالگي‌ هنوز كودك‌ مانده‌ام‌.
گاه‌ مي‌انديشم‌ كه‌ والدين‌ ما مي‌بايست‌ به‌ ما تنفر و كينه‌ مي‌آموختند نه‌ عشق‌ و محبت‌.
آري‌، من‌ كودك‌، كودك‌ ماندم‌ و بزرگ‌ شدم‌ اما در گذر اجتماع‌ از سنتهاي‌ پايدار قومي‌ به‌ سوي‌ تجدد و خودباختگي‌، در برهه‌اي‌ از زمان‌ باقي‌ ماندم‌ و به‌ خواب‌ رفتم‌.
من‌، پرت‌ شده‌ به‌ دوراني‌ هستم‌ كه‌ هنوز ارزشها رنگي‌ داشتند، كودكان‌ بدخواهي‌ رسم‌ نمي‌كردند و آنچه‌ بر كاغذ و ديوار رسم‌ مي‌كردند همه‌ رنگي‌ بود!
پيش‌ از اين‌ نيز به‌ تو گفته‌ بودم‌: «ما منقرض‌ شده‌ايم‌».
من‌ كودك‌ گمشده‌ سرگردان‌ در اين‌ سفر طولاني‌ و پر پيچ‌ و خم‌ درسها آموختم‌ اما تجربه‌ نياموختم‌ و امروز رو در روي‌ توام‌. توي‌ كودك‌ امروز.
من‌ بي‌خبر از همه‌ جا، من‌ گمشده‌ در تاريخ‌، من‌ جا مانده‌ از اجتماع‌، ...، من‌ عاشق‌ محبت‌، من‌ سرشار از احساس‌، من‌ كودك‌ ديروز به‌ تو رسيدم‌، توي‌ هرز رفته‌ و ولنگار، توي‌ تنها در اجتماع‌، توي‌ خودخواه‌، توي‌ بيزار از محبت‌، توي‌ لبريز از نفرتي‌ كه‌ خود نيز هرگز ندانستي‌ از كجا آمده‌ است‌،
توي‌ نارفيق‌.
براي‌ تو به‌ اندازه‌ تمامي‌ بدان‌ تاريخ‌ صفت‌ خواهم‌ داشت‌ اما چه‌ سود از گفتن‌ يا نوشتن‌؟
قصه‌ از هوسي‌ كودكانه‌ آغاز شد، از يك‌ توهم‌ دلپذير، از احساسي‌ پدرانه‌، از محبتي‌ ناشناخته‌ و اين‌ چنين‌ قصه‌ بي‌غصه‌ من‌ با دنياي‌ بي‌تفاوتي‌هاي‌ تو پيوند خورد و آغاز شد.
اگر داستان‌نويس‌ باتجربه‌اي‌ بودم‌ شايد مي‌نوشتم: «قصه‌ از يك‌ روز سرد پائيزي‌ آغاز شد و ...» و يا «در يك‌ صبح‌ زيباي‌ بهاري‌ ...» اما، براستي‌ نمي‌دانم‌ از چه‌ روزي‌ آغاز شديم‌. همين‌قدر بخاطر دارم‌ كه‌ تو با آن‌ شيطنت‌ هميشگي‌ در رفتارت‌، آن‌ معصوميت‌ چشمها، آن‌ بالا و پائين‌ رفتنهاي‌ كودكانه‌، مرا به‌ خوابي‌ شيرين‌ فرو برد. اين‌ بار نه‌ به‌ گذشته‌، به‌ آينده‌ ...
«خود را مي‌ديدم‌. نشسته‌ بر ايواني‌ بلند، مشرف‌ بر باغي‌ وسيع‌ و زيبا، در آستانه‌ ميان‌ سالي‌. دختر بچه‌اي‌ نشسته‌ بر زانوان‌ نه‌ ديگر چندان‌ جوانم‌ و دست‌ نوازشگر پدر بر گيسوان‌ صاف‌ و بلند او شخمي عاشقانه‌ مي‌زد و بذري‌ از محبت‌ مي‌كاشت‌ ...»
وه‌ كه‌ اين‌ كودك‌ در ظاهر چقدر به‌ تو مانند بود.
آنقدر در ميان‌ مردمان‌ نياموخته‌ بودم‌ كه‌ بدانم‌ هر زيبا صورتي‌، زيبا سيرت‌ نيست‌.
ساده‌ و خلاصه‌ بگويم‌ بي‌آنكه‌ متوجه‌ شوم‌ كسي‌ آمد و تصوير نقاشي‌ ذهنم‌ را حيات‌ بخشيد. من‌ بدون‌ ازدواج‌ صاحب‌ دختري‌ شده‌ بودم‌! خنده‌دار نبود؟ براي‌ من‌ و روياهاي‌ من‌ نبود.
-ادامه‌ دارد -



20-05-1377




(0) comments

.......................................................................................................................................................

Monday, September 08, 2003

دومين‌ شعر



...

كوه‌ بايد شد و ماند،
رود بايد شد و رفت‌،
دشت‌ بايد شد و خواند.

در من‌ اين‌ جلوه‌ اندوه‌ زچيست‌؟
در تو اين‌ قصه‌ پرهيز - كه‌ چه‌؟
در من‌ اين‌ شعله‌ عصيان‌ نياز،
در تو دمسردي‌ پائيز - كه‌ چه‌؟

حرف‌ را بايد زد!
درد را بايد گفت‌!

سخن‌ از مهر من‌ و جور تو نيست‌.
سخن‌ از
متلاشي‌ شدن‌ دوستي‌ است‌،
و عبث‌ بودن‌ پندار سرورآور مهر.

آشنايي‌ با شور؟
و جدايي‌ با درد؟
و نشستن‌ در بهت‌ فراموشي‌ -
-يا غرق‌ غرور؟!

سينه‌ام‌ آينه‌ايست‌،
با غباري‌ از غم‌.
تو به‌ لبخندي‌ از اين‌ آينه‌ بزداي‌ غبار.

آشيان‌ تهي‌دست‌ مرا،
مرغ‌ دستان‌ تو پر مي‌سازد.
آه‌ مگذار، كه‌ دستان‌ من‌ آن‌
اعتمادي‌ كه‌ به‌ دستان‌ تو دارد به‌ فراموشيها بسپارد.
آه‌ مگذار كه‌ مرغان‌ سپيد دستت‌،
دست‌ پر مهر مرا سرد و تهي‌ بگذارد.

من‌ چه‌ مي‌گويم‌، آه‌ ...
با تو اكنون‌ چه‌ فراموشيها،
با من‌ اكنون‌ چه‌ نشستنها، خاموشيهاست‌.

تو مپندار كه‌ خاموشي‌ من‌،
هست‌ برهان‌ فراموشي‌ من‌.



حميد مصدق‌ - قسمتي‌ از قصيده‌ «آبي‌، خاكستري‌، سياه‌»





(0) comments

.......................................................................................................................................................

Wednesday, September 03, 2003

شانزدهمين‌ يادداشت‌



دوست‌ عزيز! بيا تا هر دو انتقادپذير باشيم‌. نه‌ توي‌ تنها! هر دو باشيم‌.
بيا تا مپنداريم‌ آنكه‌ ما را مورد نقد و بررسي‌ خود قرار مي‌دهد، قصد دارد بي‌رحمانه‌ بر ما بتازد.
بيا تا باور داشته‌ باشيم‌ آنانكه‌ عيب‌ ما را به‌ ما مي‌نمايانند، دشمنان‌ ما نيستند.
اصلا! بيا تا از دشمنان‌ و بدخواهان‌ خود نيز، هر چه‌ ميگويند بشنويم‌.
چه‌ عيب‌ دارد؟! مگر شنيدن‌ تنها به‌ ما آسيبي‌ مي‌رساند؟
و اين‌ را نيز بدان‌، آنكه‌ عيبي‌ از تو مي‌گويد با آنكه‌ عيبي‌ در تو مي‌جويد، بسيار تفاوت‌ دارد.
عيب‌ جويان‌ بهر كينه‌ و دشمني‌ به‌ اين‌ امر مبادرت‌ مي‌ورزند اما عيب‌گويان‌ اميد به‌ اصلاح‌ و فرداي‌ بهتر براي‌ تو دارند.
در پايان‌ تذكر كوچكي‌ را لازم‌ مي‌دانم‌. مقصود من‌ در اينجا، از واژه‌ عيب‌گو، هرگز آناني‌ نبوده‌ كه‌ كوچكترين‌ ضعف‌ تو را شلاق‌ مي‌كنند و در هر فرصتي‌ بر احساس‌ و عاطفه‌ تو مي‌كوبند، يا آنانيكه‌ عيب‌ تو را در هر محفلي‌، مستمسك‌ خنده‌ و استهزاء قرار مي‌دهند، كه‌ اينگونه‌ عيب‌گويان‌ بدترين‌ دشمنانند.



18-05-1377





(0) comments

.......................................................................................................................................................

Home