!من كه آبي نبودم




Sunday, October 17, 2004

هفتمين‌ شعر



بغض‌ شعرم‌ را شكست‌ آواز تو
بي‌ بي‌ دل‌ كشته‌ سرباز تو
بر چكاد قاف‌ مخمل‌ پوش‌ شعر
حسرت‌ سيمرغ‌ من‌ پرواز تو
پيش‌ درگاه‌ تو چون‌ ويران‌ كده‌ست‌
هر چه‌ مي‌سازد ترانه‌ساز تو
شب‌ هميشه‌ نقطه‌ پايان‌ روز
هر شب‌ آخر، شب‌ آغاز تو
زير بارانها به‌ بيداري‌ گذشت‌
من‌ برهنه‌، خرقه‌ رو انداز تو
زخمه‌ سازم‌ به‌ دست‌ تو خودي‌ست‌
من‌ ولي‌ بيگانه‌ام‌ با ساز تو
قفل‌ هر در را كليدي‌ محرم‌ است‌
من‌ ولي‌ نامحرمم‌ با راز تو
هر كس‌ از بازار تو شعري‌ خريد
من‌ نبايد مي‌خريدم‌ ناز تو



شهيار قنبري‌ - «بي‌ بي‌ دل»‌





(0) comments

.......................................................................................................................................................

Tuesday, October 12, 2004

پنجاه‌ و يكمين‌ يادداشت



هميشه‌ سياه‌ نمي‌پوشد. هميشه‌ قداره‌ نمي‌كشد، هميشه‌ مرا نمي‌ترساند، اما هميشه‌ روزي‌ خواهد رسيد كه‌ بيايد. گاه‌ آرام‌ و گاه‌ شتابان‌، به‌ موقع‌ و بي‌ موقع‌، اما مي‌آيد.
مي‌آيد و به‌ دنبال‌ من‌ مي‌گردد. مي‌گريزم‌. هميشه‌ از هر چه‌ سياهي‌ بوده‌ گريخته‌ام‌. اما پيدايم‌ مي‌كند. به‌ من‌ لبخند مي‌زند و با لبخند تهديدم‌ مي‌كند. وعده‌ مي‌دهد و قرار مي‌گذارد. نمي‌آيد! سر قرار نمي‌آيد! خوشحال‌ نمي‌شوم‌. با من‌ بازي‌ مي‌كند. مي‌دانم‌ روزي‌ خواهد رسيد كه‌ به‌ وعده‌اش‌ وفا كند. مي‌ترسم‌! آشناست‌. و شايد از اين‌ روست‌ كه‌ مي‌ترسم‌. خسته‌ نمي‌شود، درمانده‌ نمي‌شود اما خسته‌ و درمانده‌ مي‌كند ...
همه‌ اين‌ سالها به‌ دنبالم‌ بوده‌ و هرگز به‌ من‌ نرسيده‌. آهسته‌ مي‌دود. اما مي‌دانم‌ كه‌ روزي‌ سرانجام‌ به‌ من‌ خواهد رسيد. خواهد رسيد و دست‌ مرا گرفته‌ و با خود خواهد برد. مي‌دانم‌.
دشمن‌ ديرين‌ من‌ و ما، شايد ياور امروز تو باشد كه‌ به‌ سراغ‌ من‌ مي‌آيد و تو خندان‌ از اين‌ كه‌ ياوري‌ داري‌ ...


* * *


... تو سياه‌ نمي‌پوشي‌، اشكي‌ نمي‌ريزي‌، خنداني‌! هميشه‌ خنداني‌! روزي‌ كه‌ من‌ بروم‌ نيز خنداني‌ و همين‌ نيز مرا خندان‌ خواهد برد.


01-05-1379





(0) comments

.......................................................................................................................................................

Monday, October 11, 2004

پنجاهمين‌ يادداشت‌



نوشتن‌ براي‌ من‌ مرهم‌ نيست‌! نوشتن‌ براي‌ من‌ سرباز كردن‌ دملهاي‌ چركين‌ نفرت‌ است‌ كه‌ گاه‌ به‌ آرامي‌ و گاه‌ با سر و صدا و طوفاني‌ بيرون‌ مي‌ريزد.
نفرت‌ نيز تجربه‌ سودمندي‌ است‌ كه‌ امروز به‌ كار مي‌آيد كه‌ هر سلاح‌ برنده‌ را نيز بهر روزي‌ ساخته‌اند.
من‌ و نفرتم‌ در كشاكش‌ زندگي‌ رنگ‌ يافته‌ايم‌ و جان‌ گرفته‌ايم‌.
من‌ و نفرت‌ و كينه‌ امروز آشنائيم‌ و همخانه‌ و
«بهار و خنكاي‌ سايه‌اي‌ در گوشه‌ دنج‌ تابستان‌، لمشگاه‌ حسي‌ است‌ در من‌ كه‌ چون‌ چشمه‌اي‌ متعفن‌ ، مي‌جوشد و روان‌ مي‌شود. به‌ سطح‌ مي‌آيد و جاري‌ مي‌شود. جاري‌ مي‌شود و به‌ همه‌ جا سرك‌ مي‌كشد و به‌ سراغ‌ همه‌ مي‌رود و عشق‌ گويا حفره‌اي‌ است‌ تاريك‌ بر سطح‌ خزه‌ بسته‌ ديواري‌ پست‌ و فرومايه‌ كه‌ پر مي‌شود با سياهي‌ و گنداب‌ و آنچه‌ سر بر مي‌آورد باز نفرت‌ است‌ و سياهي‌.»


* * *


... هنوز خانه‌اي‌ باقي‌ است‌، بر بلندايي‌ بهشتي‌، كه‌ چرك‌ و كثافت‌ را توان‌ آلودن‌ آن‌ نيست‌.


01-05-1379





(0) comments

.......................................................................................................................................................

Home