!من كه آبي نبودم




Wednesday, September 14, 2005

هشتمین شعر



بگو چه چاره كنم
صداي بغض تو مي‌آيد از كرانه دور
طنين هق هق من ميرود به همره باد
نه در كلام تو يك واژه بليغ و سرود
نه در روايت من يك نشان ز گفته شاد
بگو چه چاره كنم
كه من ز چنگ جدايي نمي‌شوم آزاد
بگو چه چاره كنم

تو در سراي غمت خفته‌اي به شهر غريب
منم به خانه خود در حصار تنهايي
نه در كوير خيالم اميد ديدن تو
نه در خزان تنم قدرت شكيبايي

تو اي ملامت محض
چگونه پر بكشم كه در ميان ما كوه‌ها و صحراهاست
بيا زود بر احوال خويش گريه كنيم
كه فاصله ما به قدر درياهاست
بگو چه چاره كنيم
تو را به خدا بگو چه چاره كنيم

در آخرين پيغام به لحظه بدرود
زپيك نسيم بشنو هاي هاي غربت من
خدا كند به ديدار يكديگر برسيم
و اگر به من نرسيدي بيا بر سر تربت من
بگو چه چاره كنيم ...



شاعر - ناشناس‌




(2) comments

.......................................................................................................................................................

Tuesday, September 13, 2005

آغازی بر یک پایان



... تو هنوز می گویی : برای آغاز هرگز دیر نیست و من به تو می گویم که خستگان و در راه ماندگان از تمامی آغازها بیزارند.
تو هنوز پای می فشاری که : بنویس برای همه آنان که حرفی در دل و بغضی در گلو دارند و توانایی نوشتنشان نیست و من به تو می گویم، پس با این واژه های غیریب مانده ام چه کنم.
تو هنوز می خواهی پوشالی کلبه ام را برافرازم بی واهمه از باد و من به تو می گویم این دوباره ساختن را سادگی باید و حماقتی که مرا از هر دو خالی خواهی یافت.
تو هنوز اصرار می کنی که صبوری و تحمل را از مرگ بیاموزم که همیشه در انتظار است و ... من می گویم : مرا با بدعهدان کاری نیست!
می گویی : سفره ات، خانه ات، آن همه مهر و محبت، همه چیزهایی که از آنها و برای آنها سرودی... پاسخ فصلها را چه می دهی؟
می گویم : سفره بی برکت و خانه خالی و مهر و محبت بی پاسخم و همه و همه داشته هایم را به تو ارزانی می کنم! به چه بهایی می خری؟
...
می گویی بنویس!
بنویس که این آخرین چراغ بازمانده خانه ات برای روشن ماندن دل به تو بسته است.
بنویس که این شمع روشن نازک تن شبهای تار، به مدد تو گوهری خواهد شد شب شکن و زمستان سوز.
بنویس که این آخرین شاخه باریک نجات توست در این دریای توفانی که گر به آن نیاویزی، این طوفان بنیان کن هر چه داری خواهد برد.
بنویس که این تنها دستان باقیست که به سوی تو دراز است.
بنویس!
بنویس...!

و من پاسخی ندارم که بگویم. پس می نویسم.



19-07-1379



ازدواج، تولدی دوباره است!



(1) comments

.......................................................................................................................................................

Sunday, January 09, 2005

فصل سوم : من که آبی نبودم!




مقدمه‌اي براي فصل سوم



...شايد كه ما نيز عروسكهاي كوكي يك تقدير بوده ايم. نميدانم!

نادر ابراهيم - «بار ديگر شهري كه دوست مي داشتم»‌



دو فصل به پايان رسيد. براي من عمري به پايان رسيد.
خاطرات گاهي، بدترين يادگاراني هستند كه از عمر درگذشته باقي ميمانند و من از اين يادگاران بسيار دارم.
در آستانه سومين فصل داستانيم. فصلي تازه براي من. براي مني كه هرگز آبي نبودم!
فصل سوم مجموعه دست نوشته هاي پراكنده ايست كه به دوران جديد زندگي ام تعلق دارد. اين مجموعه هرگز جمع آوري نشد. گاه يادداشتي از آن را در زير خروارها كتاب و دفتر و مجله مي يابم و در گوشه اي نگهداري مي كنم. به همين علت اين قسمت توالي تاريخي شايد نداشته باشد.
به عبارت بهتر، اين فصل نوشته هايي پراكنده از فصلي پراكنده است.



(0) comments

.......................................................................................................................................................

Home