!من كه آبي نبودم




Saturday, April 24, 2004

من که در کشاکش زمانه رنگ باخته‌ام.
من که سالها جدال مکرر شب و روز را به تماشا نشسته‌ام.
من که در آستانه 31 سالگي به تماشاي کودکي‌هايم نشسته‌ام.
امروز فرسوده تر از هميشه به اين مي‌انديشم
که باران نيز هميشه آلودگي‌ها را نخواهد زدود.
...
پايان فصل دوم.
و فرصتي باز براي
استراحتي و تجديد نفسي براي من.
و نوشتن آنچه در انديشه داريد براي شما.





(0) comments

.......................................................................................................................................................

Sunday, April 04, 2004

چهل‌ و هفتمين‌ يادداشت



... كودك‌ در آغوشم‌ دست‌ و پا مي‌زند. شيريني‌ و حلاوت‌ زندگيست‌ اين‌ كودك‌ كه‌ چون‌ مادر روزگاراني‌ را شادي‌ مي‌بخشيد.
او را مي‌بينم‌. خندان‌ از اين‌ كه‌ كودكش‌ تنها كودكي‌ شايد باشد كه‌ سه‌ پدربزرگ‌ دارد و من‌ در انديشه‌ فرداي‌ كودك‌ كودك‌ خويش‌ ...


* * *


... گريان‌ زانوي‌ غم‌ در بغل‌ گرفته‌ايم‌ و در گوشه‌اي‌ نشسته‌ايم‌. براي‌ ما هيچكدام‌ ديگر توان‌ جنگيدن‌ با سرنوشت‌ نيست‌.
مي‌گرييم‌. هر دو مي‌گرييم‌ كه‌ روزي‌ فرا رسيد و دست‌ تقدير قويتر از دست‌ تدبير آمد ...
مي‌گرييم‌ از اين‌ جدايي‌ و از اين‌ پس‌ به‌ ياد هم‌ روزگار خواهيم‌ گذراند ...


* * *


... گذشت‌ سالها به‌ گونه‌هاي‌ او گرد پيري‌ پاشيده‌ اما گويا هنوز در دل‌ جوان‌ است‌ و شادمان‌.
خدا نخواست‌ كه‌ اين‌ لحظه‌هاي‌ پاياني‌ عمر در حسرت‌ ديداري‌ بمانيم‌ ...
يك‌ ديدار، يك‌ لبخند و يادي‌ از گذشته‌هاي‌ خوب‌ دور ... و خواب‌ زمستاني‌ من‌ ...


* * *


... گويا هرگز مهري‌ در ميان‌ نبوده‌ است‌ كه‌ اين‌ چنين‌ خيره‌سرانه‌ و دريده‌ چشم‌ به‌ يكديگر حمله‌ور شده‌ايم‌.
چه‌ كرده‌ايم‌ كه‌ حاصل‌ آن‌ همه‌ محبت‌، تنفري‌ بود در دل‌ و بس‌ كه‌ امروز اين‌ چنين‌ بر هم‌ مي‌تازيم‌.
ما كينه‌ را از كه‌ آموخته‌ بوديم‌ ...؟


* * *


... چنين‌ سرمايي‌ را هرگز بخاطر ندارم‌. اين‌ رفتن‌ و كندن‌ چقدر ساده‌ بود و بي‌تفاوت‌ براي‌ او.
نمي‌دانم‌ از كدام‌ راه‌ آمده‌ بودم‌ تا از همان‌ راه‌ باز گردم‌. خود را نيز گم‌ كرده‌ام‌.
و او بي‌تفاوت‌ و سرد به‌ راه‌ خود رفت‌ و مرا به‌ لذتي‌ ميرا فروخت‌ ...


* * *


... !


* * *


خداوندا! كدامين‌ پايان‌ را بنگارم‌!؟ اين‌ دفتر و اين‌ مهر و اين‌ محبت‌ را سزاوار كدامين‌ پايان‌ بود؟ كدامين‌ دست‌ بازيگر بر اين‌ همه‌ خوشبختي‌ گرد بيزاري‌ و مرگ‌ پاشيد؟ حاصل‌ اين‌ همه‌ تلاش‌ و ايثار و فداكاري‌ چه‌ بود؟ آيا اين‌ تقدير نانوشته‌ تمامي‌ دوستي‌هاست‌؟

مرگ‌ را باور كنيم‌! مرگ‌ دوستي‌ را نيز باور كنيم‌!



پايان


18-03-1379



آري! مرگ نيز فرا رسيد.



(0) comments

.......................................................................................................................................................

Saturday, April 03, 2004

چهل‌ و ششمين‌ يادداشت



مي‌دانم‌ كه‌ ديگر هرگز تو را نخواهم‌ ديد. مي‌دانم‌.
و مي‌دانم‌ تو حتي‌ هرگز دلتنگ‌ ديداري‌ نخواهي‌ شد.
مي‌دانم‌ كه‌ باز صفحه‌ها خواهم‌ نوشت‌. مي‌دانم‌.
و مي‌دانم‌ تو ديگر هرگز آنها را نخواهي‌ خواند.
مي‌دانم‌. خوب‌ مي‌دانم‌.
آنچه‌ را كه‌ نمي‌دانم‌ اين‌ است‌ كه‌ چگونه‌ ما به‌ اشاره‌اي‌، بنايي‌ را فرو ريختيم‌ كه‌ بر استحكام‌ آن‌ مي‌شد قسم‌ خورد و شاهد آورد.
نمي‌دانم‌. افسوس‌ كه‌ نمي‌دانم‌. دريغ‌ كه‌ ما انسانها هميشه‌ هر آنچه‌ زيبايي‌ و طراوت‌ و مهر در جهان‌ داريم‌ را نادانسته‌ آفريديم‌ و هر چه‌ از تباهي‌ و سياهي‌ و ويراني‌ سراغ‌ داريم‌، دانسته‌.
من‌ و تو دانسته‌ ويران‌ كرديم‌ بنايي‌ را كه‌ نادانسته‌ آفريده‌ بوديم‌.

چنين‌ ويراني‌ و خزاني‌ بر تو تهنيت‌ باد.



17-03-1379




(0) comments

.......................................................................................................................................................

Home